عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

نازنین مهرماهی من...

دخترکم...

دخترک شیطان و بازیگوش من!

این روزها به شدت خسته ام.به شدت!

شدت که می گویم،یعنی اینکه ساعت 10 شب که می شود،نای حرف زدن هم ندارم چه برسد به آنکه بخواهم کاری بکنم.

صبحها فقط کافیست نیم ساعت دیرتر از خواب بیدار شوم تا تو همه جا را به طرفه العینی به هم بریزی و درب داغان کنی.

از صبح که از خواب بر می خیزم یا باید در آشپزخانه مشغول پخت و پز باشم یا دستمال به سراغ لکه هایی بروم که انگشتان کوچک تو آن را ساخته اند...

عزیز دلمی...فرشته کوچکم!اما مادر خیلی وقتها خسته می شود از این کار مداوم بی مرخصی...

از این همه خم و راست شدنها و بدو بدو کردنها...

به خدا که سخت است...

تو هم که دریغ نداری ماشاالله!

از کنترل تلویزیون گرفته تا درب کشوهای عسلی اتاق خواب،همه را از بیخ درب داغان کرده ای...

نمی دانم این رژها و لاکهای بی زبانم را از دست تو کجا پنهان کنم که دیگر سروقتشان نروی و انگشتت را توی لوله ماتیک نزنی و به صورتت نکشی!

این دفترچه یادداشتهای بدبخت من از دست تو یک روز خوش ندارند!از بس جر واجرشان کرده ای...

تمام موهای عروسکهایت را کنده ای! آن یکی که دیگر نمی تواند آواز بخواند،از بس شکمش را به در و دیوار کوبیده ای...

کمد لباسهایت را مدام به هم می ریزی...گوشی موبایل من بازیچه تو شده و من نمی توانم حتی یک سر به گروه دوستان و فامیلها و هنریها بزنم مبادا تو از دستم بگیری اش و زمینش بکوبی و آنوقت دیگر روشن نشود!

کابنتها که از دستت در امان نیستند! ظرف و ظروفهایم همیشه خدا وسط آشپزخانه در دریایی از اسببا بازیهایت غلت می خورند.یک لیوان چای خوش از گلویم پایین نمی رود،بعضی وقتها!

خانه مادربزگت انقدر بالا و پایین می پری و همه جا را به هم می ریزی که ساعت 9 شب نشده،غش می کنی روی تخت!

آن شاران طفلک!از دست تو آسایش ندارد...یا موهایش را می کشی یا شیشه شیرش را در دهانت می کنی و اسباب بازیهایش را به یغما می بری!مسافرت که بودیم،طفلک مشغول سوپ خوردن بود که تو توی سرش زدی!آنوقت گریه های او بود و قربان صدقه های ما!مگر بند می آمد اشکهایش؟آنقدر معصوم و مظلوم اشک می ریخت که دلمان از صدتا کباب هم برشته تر شده بود برایش.تا یک ساعت لب بر می چید! به او بر خورده خوب.حق داشت.وقتی داری با لذت غذا می خوری،یکی بیاید و توی سرت بکوبد،کوفتت می شود دیگر!

می گویند این سن،سن آزمون و آزمون و خطاست! نتیجه ای در بر نیست تا یک سال دیگر!

حال خدا می داند توی شیطان!توی بامزه که وقتی لی لی حوضک را یادت می دهم،به دقیقه نکشیده تقلیدش می کنی و یاد می گیری اش،و قتی برایت اتل متل می خوانم،روی پاهای کوچکت می زنی،یا وقتی آهنگ غمگین برایت می گذارم،در آغوش من می پری و گریه می کنی،چطور تا یکسال دیگر می خواهی خانه را نابود کنی؟

هر وقت از دستت به ستوه می آیم و خرابکاریهایت اذیتم می کند،دست به شکر بر می دارم...شکر می کنم که دخترکی سالم دارم که جز شیطتنهای طبیعیش که اقتضای سن اوست و باید باشد،مشکل دیگری ندارد...

صدهزار مرتبه شکر که تو را دارم و عاشقانه دوستت دارم...حتی اگر خانه ای را به نابودی بکشانی...

با یک بغل عطر پاییز...

اوه اوه!

اینجا رو چه گرد و خاکی گرفته!

انقدر از اول آبان گرفتار بودم که نرسیدم،سر بزنم به اینجا...

تولد دونه برنج با تم کفشدوزک به خوبی و خوشی برگذار شد و تمام شد خداروشکر...

از همه چیش هم راضی بودیم.کیک و لباس و تم و شام و صد البته کادوهای نفیسی که آوردن!

هفته پیش هم یه سفر چند روزه داشتیم به رویان همیشگیمان!

هوا خیلی خوب بود...آفتابی.صبحها ملایم بود و شبها سرد سرد...

اما خیلی خوب بود.تجدید قوا و روحیه بود برامون.

یه عالمه مطلب و پست نانوشته تو ذهنمه که باید پیاده بشن تو این وبلاگ!

در ضمن درگیر یه رمان جدید هم هستم.بیشتر دارم اونو می نویسم و اینجا کمرنگ شدم...

وقت کنم اون پست رمزی هم محفوظه! رمز هم فقط به دوستانی داده می شه که می شناسمشون.

ادامه مطلب هم چند تا عکس انتخابین...

 



جاده هزار رنگ هراز در پاییز...

ادامه مطلب ...

مادرانه ها...

کمدم را که بیرون ریختم،مادرانه هایم هم بیرون ریخت.

لباسهای بارداری ام،پیراهنهایی که روزهای اول آمدنت همدم بودند،بیرون کشیده شدند.

بویشان کردم.بوی شیر می دادند.بوی مادری...

یک جور بوی عمیق و خواستنی.

سال پیش همین موقعها نمی دانستم که همینها چقدر زود یادش بخیر می شوند.

این یادش بخیرها چقدر ارزشمندند و عاشقانه.

تمام عکسها و فیلمهایت را از بدو ورودت نگاه کردم.

چقدر کوچک بودی...

چقدر ناتوان بودی.

تمام سرهمیهای سایز صفر را در آن بقچه زیپ دار گذاشتم.

چقدر زود بزرگ شدی و آنها چقدر زود کوچک شدند به رویاهای من!

با چه شوری خریده بودمشان...

با چه عشقی!
رویای من چه زود بزرگ شد...

چه زود یادش بخیر شد...

13 ماه می کذرد از آن روز...

آن سال حتی در تصورم هم نمی گنجید که سیزده ماه بگذرد و تو بزرگ شوی،راه بیفتی و حرف بزنی برایم...

من هنوز گنگم ازین حسهای مادری...

هنوز گیج و مست این روزهای شیرینم...

بزرگ شو قاصدکم...

بزرگ شو!

دوستت دارم...

بهانه زندگیمانی...

هیچوقت شک نکن!

اگه دیدی یه زن اپلهای روی آستین مانتوی کتونش برعکس شده و حواسش نیست،

اگه دیدی یه خانومی وقتی از تاکسی پیاده می شه و یادش میره پول راننده رو حساب کنه و ذهنش حسابی مشغوله،

اگه یه وقت به یه زن جوون زیبا برخوردی که ریشه موهای خوشرنگش در اومده و شقیقه هاش تا بناگوشش مشکی شده،

اگه پاچه نامرتب شلوار لیش تو خیابون توجهت رو جلب کرد،

اگه نگاهت به نگاه نگرانش گره خورد که مدام ساعتش رو نگاه می کنه و این پا و اون پا می کنه که زودتر برگرده خونه،

اگه دیدی به پوست بیرنگ و رنگ پریده ش یه کرم ضد آفتاب نزده...

اگه ناخوناش یکی در میون کوتاه و بلنده و وقت نکرده بره ترمیم یا حداقل یه لاک خوشرنگ روشون بزنه،

اگه دیدی یه زن تو مغازه اسباب بازی فروشیه و دنبال یه اسباب بازی جدید می کرده و حواسش به مغازه مانتو فروشی کناری که مانتوهای خوشگل پاییزیش به مشتریا چشمک می زنن،نیست...

اگه یه وقت به زن جوونی برخوردی که تو مهمونی نگاهش با تو نیست...یه جای دیگه ست...اون دور دوراست،

اگه دیدی با کفش تابستونی اومده بیرون و هنوز نفهمیده پاییز اومده و دیگه هوا سرد شده،

اگه شال نامرتبش توجهت رو جلب کرد اگه موهای پریشونش  تو دست باد اسیر بود...

اگه دیدی لبخندش فرق می کنه و عاشقانه ست...

اگه فهمیدی که خنده هاش از ته دله،نه مصنوعی و ظاهری...

شک نکن که اون زن یه مادره...

یه مادر با تمام دغدغه های جوونی..

با دغدغه هایی که متعلق به فرزندشه...

به عشقش...

به میوه زندگیش...

 

ادامه مطلب ...

یک سال ، یک فرشته و یک مادر...

صندلی از زیر پایم در رفت.نزدیک بود نقش زمین شوم آن روز.

دکتر گفت شانزدهم و من شانزدهم را در ذهنم تیک زدم.یک تیک بزرگ و قرمز.

سنگین بودم،پاهایم نمی رفتند انگار...

تو با من بودی...در من...

من آن روزها یک فرشته بالدار داشتم.یک فرشته سپید...با یک خرس قرمز رنگ کوچک...آن بالا بالاها...

روی ابرها...روی ستاره های چشمک زن کوچک و بزرگ.

فرشته ای که نه ماه به من خندیده بود.از آن بالا به من خندیده بود.از میان فیلمهای سیاه و سپید،توی آن ال سی دی بزرگ مرکز سونوگرافی،لا به لای لباسهای کوچک عروسکی و سرهمی سایز صفر و از پشت آن سرویس خواب سبز لیمویی.

عاشقش بودم..عاشق جوانه دست و پاهایش در غربالگری سه ماهه اول و آن بینی نوک تیزش،عاشق قلب کوچکش در هفته ششم و آن انگشتهای تپل و با مزه اش در ماه ششم.

عجب روزهایی بود...پر شور...پر التهاب... و پر حرارت...

مانند روزهای اول خلقت،مثل روز جشن بهار...روز عروسیمان.

صبح روز موعود از خواب برخاستم.

بیگودیهای ابری را از موهایم باز کردم.کرم زدم.آرایش کردم.به شکمم دست کشیدم.زمزمه کردم مقابل آینه:امروز می آیی...پاییزی من...می شنوی؟امروز نزدیکترینم می شوی!آماده ای؟

و تو با ضربه ای آرام به من فهماندی که آماده ای...آماده زمینی شدن.

لباس سبزم را پوشیدم.ساکم را برداشتم.آماده بودم،آماده آماده...

مادرم را بیدار کردم،پدرت نفس می کشید در خواب...تند و عمیق.

می ترسیدم.از یک وقت نیامدنت...آخر من تمام آن روزها را شمرده بودم تا به بودن تو برسم.

بیمارستان خلوت و خنک بود...

لابی انتظارمان را می کشید.دست در دست پدرت نشستم روی صندلیهای نارنجی.سه نفره می شدیم تا ساعتی دیگر.

پذیرش که شدیم،رفتیم بالا.من در اتاقم جای گرفتم.خون گرفتند از دستانم.دستانی که تو را تا ساعتی دیگر در آغوش می کشید.خونی که در رگهای تو جریان داشت آن روز.

مادرم آمد،پدرت آمد،پدربزرگت آمد.خواهرهایم آمدند،عمه و عمویم! دکترم آمد.فیلمبردار آمد.همه آمدند.دیدنم و رفتند.اسمم را از آسمان صدا زدند.

وقت روییدن بود نازنینم.

وقت جوانه زدن...وقت پروانگی....وقت شکافتن پیله سپید تنهایی.

اشک ریختم برایت.برایم.برای جای خالی ات در شکمم.

در اتاق عمل خواب و بیدار بودم.آنجا انگار همه چیز رویایی و آبی بود.

انگار می دیدم پشت ابرها را.انگار می دیدمت که با دوبالت آمدی و روی شانه های من نشستی.برایم دست تکان دادی و به نرمی یک شاپرک صورتم را بوسیدی.گفتی:مادر...من آمدم...

بالهای کوچکت را دکترم شکست.کف دستش گذاشتشان و پرشان داد تا بروند و روی بازوان فرشته کوچک دیگری بنشینند.

صدایت را برای اولین بار شنیدم.طنین انداختی در گوشم:چیزی را تف کردی بیرون...گریه کردی...جیغ کشیدی نازنینم...

و آن روز آن صدا بهترین موسیقی دنیا بود برایم.

پدرت دستهایم را گرفت ،اشکش چکید روی پیشانیم.

3/5 کیلویی مادر،بقچه پیچت کردند و آوردنت نزدیک صورتم.بوسیدمت...بوی بهشت می دادی.همان بوی نهادینه شده در وجودم.همان بویی که من یک عمر به دنبالش می گشتم و نداشتمش.

بوی آسمان و خورشید.بوی تمام سه شنبه های مهرماهی.بوی همه یکشنبه هایی که برایت نوشته بودم.

از همان لحظه،سه شنبه 16 مهر 92 ،ساعت 12:17 دقیقه تو شدی همه تار و پود من.

آمدی در آغوشم.

نفس کشیدی، نفس کشیدم.

گریه کردی،گریه کردم.خندیدی ،به رویت لبخند زدم.

چه روزهایی بود روزهای پرشور آمدنت...

همه در تب و تاب بودند تا ببیننت! بعد از مدتها...25 سال،موجودی کوچک به جمع دو خانواده گره می خورد.

پاهای کوچک،لبخند ظریف و دستهای نرمت،شد تمام دلخوشی من در این دنیای درندشت.

عاشقانه های شبانه ام شعر گل گلدون بود و روزها برایت ترانه های پاییز را زمزمه می کردم.

آن روزها آرامش خیال بود و چشمهای شیشه ای تو...

شیره جانم بود و دهان گرسنه و صورتی ات.

فرشته بودی به واقع...سفید و صورتی با دو لپ آویزان.

وای..که چقدر دوست دارم آن روزها بازگردند.آن روزها بازگردند و من دوباره مادر شوم.دوباره باردار باشم و بروم اتاق عمل.

خون بدود در رگهایم و شیر شود در سلولهای تو.

من به تو زندگی ببخشم و تو عظمت خدایم را به من یادآوری کنی.

من تمام این یکسال،همه 16 هم ها را نفس کشیدم و به جان بردم.

از روزهایت عکس گرفتم و خاطره ساختم..

و حالا...

امروز روز توست.روز شروع...روز زمینی شدنت.

پاییزی من، بودنت،برای من شدنت،یکساله شد.

یکساله شیرین رنگارنگ من،

رنگین کمان من،

پاییز کوچک بهاری من
کفشدوزک شیرین من...

نو شدن زندگیت بر ما مبارک.


بقیه ش!!!

  ادامه مطلب ...

حال خوش من...

وای که چه حالی داشتم آن شب...

وای از آن شبی که منتظرت بودم.

وای از آن تعبیر همیشگی که خوابت را به یدک می کشید و مرا از همیشه بیدارتر می کرد.

وای از شب آخر با من بودنت...

وای که چه زندگی ای بودی در من...

جوانه زدی ،روییدی و رشد کردی و زاییده شدی.

تا خود صبح در آن بالش لوبیایی یاسی رنگ غلت خوردم و غلت خوردم...

تو را تصور کردم در آغوشم...

تو را! 

بویت را...پوست لطیف بدنت را....

گریه های ریز و نازنینت را.

لبهای ظریف و صورت سپیدت را.

وای از منی که آنقدر می خواستمت و دوستت داشتم.

آن شب خدا تا صبح با من بود...

بالای سرم.

دستش را می کشید روی موهایم و می گفت:

تو صاحب بهترینت می شوی فردا...

صبر کن تا سحر...

به تو هدیه اش می کنم.

چشم که بر هم زنی،در آغوش توست.

من بوی بهشت را در همان حوالی حس می کردم...

بوی جمعه می داد.

بوی مهرماه...بوی پاییز.

باورم نمی شود که این پاییز،سال دیگری از زندگی تو آغاز می شود.

بیا بهترینم...بیا که دلتنگ روزهای آمدنت شدم.

بیا...

دونه برنج سیاستمدار!

وقتی گوشی بیسیم رو از روی تخت محکم پرت می کنه رو سنگ کف خونه و گوشی فلک زده دو تیکه می شه،بهش چشم غره می رم.تو چشمای سیاه و ملوسش خیره می شم و هیچی نمی گم تا بفهمه کار خوبی نکرده.

نگاهم می کنه،سرش رو می ندازه پایین.

باز سکوت می کنم و سرد نگاهش می کنم.

سرش رو بالا می آره و زل میزنه تو چشمام.می خنده...یکی از اون خنده هایی رو تحویلم میده که 8 تا دندون موشیش رو به نمایش می گذاره.همون خنده ای که همیشه دلم براش ضعف میره.

اما من به روی خودم نمی یارم.باز خیره خیره نگاهش می کنم تا بفهمه عمق فاجعه شیطونیهاش رو.

وقتی می بینه کارساز نیست،خودش رو به اون راه می زنه و بعد بی آهنگ شروع می کنه به رقصیدن و نانای نانای کردن.

صورتم رو با دستهای کوچولوش می گیره که یعنی منو نگاه کن!

بعد می گه:ماما..ماما...و دوباره دستهاش رو می چرخونه و باسنش رو می زنه زمین تا برقصه!

این یعنی اینکه می خواد از دلم در آره!این یعنی اینکه ببخشید دیگه تکرار نمی شه!(البته امیدوارم!!!)

اونوقت منم معطلش نمی کنم، انقدر تو بغلم فشارش می دم و لپهای نرم و خوشبوش رو می بوسم که جیغش در می یاد!!!


عید قربان و تو و عقیقه...

یادته ؟یادته کوچولوی من؟؟

سال پیش عید قربان  فقط 10 روزت بود که برات گوسفند عقیقه کردیم تا برای تمام عمرت از چشم زخم دور باشی؟

یادته چقدر هوا دل انگیز بود اون روز و تو خواب بودی وقتی بردیمت تو باغچه حیاط؟

یادته بهترین عکست رو همون موقع انداختیم؟

سرهمی صورتی سفید پوشیده بودی و تو کریر سبزت خوابیده بودی و بالای سرت یه بوته گل سرخ بود؟

مثل عروسکها بودی عزیزم...

تو اصلا خود خود فرشته بودی...

مثل یه تیکه ماه...

اون عکس رو من دارمش...چاپش کردم...تو آلبوم بزرگته.

عاشقشم.

معصومیت و پاکی نقطه های روشن اون عکسن هنوز...

اتفاقات شیرین چه زود خاطره می شن...

یادش بخیر...

یادش بخیر...

نفس...نفس می کشم...

پنجره را که باز می کنم،دریچه صبح به رویم گشوده می شود.

دریچه ای نورانی با آفتابی کمرنگ...

دریچه خاطرات نزدیک...

این هوا چه غمی دارد...چه صبحی دارد این مهر ماه پاییزی.

دیگر دلتنگ نیستم...دیگر راهم از گذر تنگ دلتنگی،جداست.

دیگر چای نمی نوشم تنهایی...

یادش بخیر...سال پیش همین روزها...

چقدر در تب و تاب بودم...

جهیزیه دخترکم کامل بود.

تمام آن لباسهای سبز و سفید و صورتی و یاسی در کشوها و کمدش خوابیده بودند.

سرویس حوله کوچکش،شیشه شیرهایش،کریر و نی نی لای لای موسیقی دار همه منتظر در آغوش کشیدن نوزادی سفید بودند.

بالش شیردهی صورتی،رختخوابهای کوچک و نو سبز و سفیدش.ظرفهای غذا،پاپوشها و کفشهایی که حالا به پایش کوچک شده اند،همه و همه دست نخورده و بکر کنار هم چیده شده بودند در ویترینش.

سنگین بودم و خوشحال...

شبها روی تختش دست می کشیدم و برایش لالایی می خواندم.

روزها برایش داستان می خواندم و زمزمه می کردم آهنگ پاییز را...

نسیم خنک پاییزی که برمی خیزد به خود می آوردم.

دست تکان می دهم برای همه شهر...برای خانه های ریز و درشت.

برای پنجره های باز و بسته...

برای پرده های توری و حریر...

برای قابلمه های پر از قورمه سبزی...

برای دیوارهای آجری خانه های کلنگی...

برای بچه مدرسه ایها..

برای مادران و دختران..

برای شور پاییزی...

برای دخترکم که همین حالا در خواب است.

برای خاطره هایی که عمرشان ده روز دیگر به یکسال می رسد...

شیارهای رنگین پاییزی

سلام پاییز عزیز...

خوبی؟

دامن رنگارنگت چطور است؟هنوز روی شیارهای نارنجی اش برگهای سرخ می دوزی ؟

خورشید طلایی ات را آورده ای امسال؟

ابرهای دل انگیز خاکستری ات را چطور؟

باران نازآلود و نرمت را می پاشی روی شهر ما این ماه؟

سیرابمان می کنی از هر آنچه لایق توست؟

از هر آنچه که ما به آن مشتاقیم؟

دلم تنگ شده بود برایت...

امسال تو گره خورده ای...

با کی؟

با یکی از بهترینهای زندگیم.

با دخترکم.

با مهرماهی کوچکم.

یادش بخیر...

چقدر زود آمدی امسال.

دخترکم زاییده فصل توست.

پاییز مهربانم دامنت را زود از سر کوهها بر نکش که من امسال عاشقانه ها دارم با شبهای بلندت.

قصه ها دارم تا به گوش دخترکم بخوانم.

لالاییها دارم برای آمدنت.

وای که چه غمی داری تو...

غمی که شورانگیز است.

غمی که غم نیست ،شادی ست.

امسال تو عزیزی چون مادر فصلی دخترک منی...

خوش آمدی...