عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سلام عزیزانممم! نمایشگاه کتاب تهران سال 96

سلام و صد سلام به عزیزان این وبلاگ

خیلی وقته اینجا سر نزدم.بالاخره کتابم از قلب کویر وارد نمایشگاه کتاب تهران شد.

من  به همراه کتاب جانم در غرفه نشر علی حضور خواهیم داشت!

مشتاقم که همه ی دوستان مجازیم رو ببینم از نزدیک و با هم عکس یادگاری بیندازیم و گپ و گفت داشته باشیم.نمیدونید بودنتون چقدر برام ارزشمنده! اینکه دوستان مجازیم رو پس از سالها ببینم و ببینم واقعا چه کسانی اینجا رو می خوندن قبلترها برایم هیجان انگیزه!

البته الان توی اینستاگرام خیلیها هستند که قبلا وبلاگ نویس بودند و فالو کردیم همدیگه رو.

روزهای حضور من در غرفه نشر علی : پنجشنبه 14 اردیبهشت 96 ساعت 3 بعدازظهر و پنجشنبه 21 اردیبهشت 96 ساعت 11 صبح در غرقه نشر علی حضور دارم.

آدرس غرفه: نمایشگاه بین المللی کتاب تهران،شهر آفتاب، سالن شماره ی دو ،راهروی 6،غرفه 916  نشر علی.

توی کانالم هم روش آسون برای رسیدن به شهر کتاب هست.فیلمه می تونه دانلودش کنید.کلی اطلاعات بهتون میده در مورد تاکسی و اتوبوس و اینها.

کانال تلگرامم:  @nfcafe

می دونم راه دوره و شاید کمی سخت باشه ولی مشتاق دیدار تک تکتون هستم به پاس روزهای خوب و دوستیهایی که با هم توی این وبلاگ داشتیم.

به امید دیدار.

آنهایی که رفتند...

 ان روز وقتی دخترم از مهد
امده خانه و بالا و پایین پرید
و گفت یک آتش نشان امده بود
پیشمان و ماشین اتش نشانی
ان پایین بود،و آقاهه من را بغل
کرد و از پنجره ماشین قرمز را نشانم
داد،نمی دانست که امروز  روز عزای
آنهاست...
وقتی با شعر می خواند صدو بیست و پنج
 نمی دانست که امروز صدوبیست
و پنج اتش گرفته.نمی دانست
که همیشه کوزه گر از کوزه شکسته
آب میخورد نمی دانست که انهایی
که مددکارند،خودشان امروز زیر آوارند.
امروز از من می پرسد صدوبیست و پنج مرده شده؟و من هر بار می گویم :نه!صدوبیست و پنج بهشتی شده...بهشتی...
نمیداند که من از دیماه می ترسم.
دیماههایی که هر سال می آیند و میروند
و خاطره ها را با خودشان می کنند و میبرند
و ادمها را میکشند زیر خاک و توی قبر.
شاید اگر بزرگتر بشود،بداند که یک ماهی
هست که شده ماه نحسیها و من دلم
میخواهد سی روزش را از تقویم خط
بزنم.
پ.ن:انقدر نگویید مردم فلانند و بیصارند! و هشتک گوساله ببندید به ریششان...که همین مردم ماییم...چرا نمی گویید که همین مردم دیروز جلوی مراکز انتقال خون غوغا کردند و خون دادند تا جانی را نجات دهند.
پ.ن ۲:درد را از هر طرف بخوانی درد می ماند...

#مهشاد_لسانی

پست کامل در اینستاگرام خودم

.

بعضیها...

بعضی وقتها بعضیها زیرپوستی مهربانند.
بعضیها یکجوری توی سایه اند اما مهربانیشان
از پشت دیوار هم‌ نمود دارد.
این سایه ها هستند اما عیان نیستند.
فقط میشود حسشان کرد.
مثل وقتی که چشمهایت را می بندی
و دست میکشی روی مخمل سبز جوانه های
ریز و کوچک روی پوستِ درخت.
مثل وقتی که چایت را با عسل شیرین می کنی
و چشمهایت را میبندی و سر میکشیش تا به آخر.
مثل حس روییدنی که توی هوای اسفند ماه پراکنده است و تو بهار را نمیبینی اما  میدانی که خواهد آمد.
بعضیها در پس دیوارند اما سایه شان پررنگ است.سایه شان سایه است.سایه ای که به وقت
آفتاب مثل چتر رویت می نشیند ،هوایت را دارد و تو نمیدانی
کی می آید و کی میرود...
 #مهشاد_لسانی
#دلنوشته_ها

سلام به روی ماهتون،مراسم رونماییی کتابم امروزههههههه!

سلام دوستان قدیمی و جدید این وبلاگ...

خوبید؟

خبر دارید که روز سه شنبه همین هفته 27 مهر 95، نقد کتابم و معرفی خودم توی روزنامه اطلاعات چاپ شده؟بلیییی! کویر جانمان ترکونده! بسیار زیاددددد! اگر روزنامه رو دارید یه نگاهی به ضمیمه ادب و هنرش بیندازید!

این نشون میده خدا با منه...زیاد...پشتمه...بیشتر از اونچه که انتظارش رو دارم...

می خوام امروز دعوتتون کنم به مراسم رونمایی کتابم از قلب کویر...

حتما تشریف بیارید که موجب دلگرمی هستید.

با استاد عزیزم استاد جزینی و نویسنده ی عزیز شهلا آبنوس در خدمت عزیزان و جشن کوچک تولد کتابم هستیم.ورود برای عموم آزاد است.مخصوصا دوستان کتابخوان و وبلاگ خوان و کتابدوست.

وجودتون مایه ی دلگرمی منه و اینکه روی ماهتان را از نزدیک می بینم بعد از مدتها.

آدرس دقیق و ساعت روی پوستره.

امروز جمعه 30 مهر 95 از ساعت 5 تا 7 در موسسه هفت اقلیم واقع در خیابان شریعتی،بالاتر از خیابان ملک بعد از کشواد پلاک 569،

منتظر دیدار روی عزیزان هستم.

یک موفقیت دیگر!!!خبر خوب خوب

سلام بر عزیزان دلم...

خوبید؟خوشید؟چه خبرا؟

خبر دارید که رمان از قلب کویر (فرزند سومم) پر فروش شده؟

برام یه فایل فرستادند و دیدم به! پنجشنبه همین هفته قبل،تو روزنامه همشهری کتاب من صدر جدول پر فروشهاست!

اگر کسی روزنامه همشهری پنجشنبه 18 شهریور 95  رو داره ،می تونه بازش کنه،بره صفحه 7 رو نگاه کنه.

اونجا هم رمان تو صدر پرفروشهای هفته ست و هم بریده ای ازش با عکسی که خودم انداختم رو توی روزنامه با عکس معرفی کردند.دقیقا هم از گره داستان گذاشتن!

اگر روزنامه رو پیدا کردید،حتما ببینید!

این هم عکسش.

پ.ن:دوستتون دارم زیاد...

عطربرنج عطر سیب می شود...

سلام دوستان عزیزم...

خوبید؟یکی از دوستان یک ماه پیش برام یه پیغام گذاشته بود.

نوشته بود،اینجا رو فراموش نکنید،هستند کسانیکه که هنوز به اینجا سر می زنند و به یاد شمان.

یکی دیگه از دوستان نوشته بود برام:دلم برات تنگ شده...کجایی؟

چند تا پیغام محبت آمیز دیگه هم داشتم.واقعا ممنونم از این همه مهر و محبت.از اینکه اینجا با وجود اینکه آپ نمیشه، هنوز که هنوزه 300 تا بازدید کننده داره و فراموشم نکردید،ممنونم.

دوستان گلم،خیلی وقته به اینجا سر نزدم می دونم، اما واقعیتش اینه که دیگه وبلاگنویسی از رونق افتاده.یه موجی بود که اومد و تمام شد.و واقعا هم دیگه اون حوصله ی روزهای اول که بتونم مثل قبل اینجا بنویسم رو ندارم.

عاشق اینجا و خواننده های قدیمی و نابشم و نتونستم هنوز حذفش کنم.

اما یه خبر خوب براتون دارم!

یه کانال زدیم با دو هزار تا ممبر فعال و دوست داشتنی...مثل همینجاست!شاید هم بهتر و متنوعتر و دل انگیز تر.

عکسنوشته داره،معرفی کتاب و فیلم و درد و دلها...اخبار سینما،کلیپهای عاشقانه فیلمها رو هم گلچین کردم و گذاشتم برای مخاطبها.داستانک داره...دو خط از بهترین کتابها رو اونجا گذاشتم با اخبار به روز سینما و هنر و ادبیات.دلنوشته ها و شعرها و داستانکهای خودمم توشه.متنوعتر و زیباتر و به روز تر از اینجاست.

ازتون می خوام اگر هنوز عطر برنج رو دوست دارید،اگر هنوز با حسهای خوب من شریکید و می خواید یادی از خاطرات خوش این وبلاگ بکنید و همراهم باشید،با تلگرام اپ دیت شده،به "عطر سیب"  بپیوندید،

کلیک کنید:

https://telegram.me/joinchat/BjTY6zvroK4NpFmqcYRcfw

منتظر حضورتونم...


پیوند

امروز از این رو می نویسم که به خودم یادآوری کنم که سالها پیش در چنین روزی رخت عروسی بر تن کردم و توی باد پاییزی رقصیدم.برای این می نویسم که یادم بیاید،دو سال پیش در چنین روزی یک نوزاد پانزده روزه توی بغلم بود و لبهای کوچکش پی خوردن شیر تکان می خورد.

برای عشقم می نویسم که در طول این سالها گاهی خیلی پررنگتر و گاهی کمی کمرنگ شده است.

می نویسم تا یادم بیاید،روزهای پر رونق این وبلاگ چقدر خاطره انگیز و آبی بودند.

امروز شاید نوشتنم از روی دلتنگی هم باشد.دلتنگی ای که نمی دانم از کجا آمده است خانه کرده توی روزهایم.

دلتنگی ای که شاید زود بگذرد اما در همین مدت کوتاه هم مرا به اینجا کشانده تا حتی شده چند سطری بنویسم و سیاه کنم.

ابن روزها شلوغند و بی پایان.روزمرگیها می ایند و می روند و من با تندباد زندگی مانده ام.

هر بار می لرزم،می ترسم اما باز می ایستم و چوبدستی ام را توی خاک فرو می کنم تا بمانم.

بمانم و بدانم که هستم.

وقتی صفحه ی سفید وبلاگ را باز کردم،همه چیز دیر لود میشد،وقتی صفحه ی رنگها را زدم،دیر بالا آمد.باز هم دلم فشرده شد.

پ.ن:دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده بود.از این به بعد شاید دوباره نوشتم.شاید دو یا سه روز در هفته.یه کانال خاص رو هم بهتون معرفی می کنم.

 


بیست و دومین تکرار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک داستان همیشگی...

این روزها با قاط زدگی هورمونی می گذرد...
از همان هورمونها که زنانه اند و توی یک وقت خاص می آیند حمله می کنند به مغز و دلت و از همه چیز بیزارت می کنند و مثل پلنگ خشن و غیر قابل تحمل می شوی!
می آیند می نشینند روی روزمرگیها و روال عادی زندگیت را بهم می زنند.
بعضی وقتها می گویم کاش این هم دست خود زنها بود،هر وقت می خواستند اتفاق می افتاد و هر وقت خوش نداشتند،دکمه استاپش را می زدند تا در دم تمامش کنند!
اما نه! مثل اینکه هر ماه باید این پیتزای مخلوط تلخ را با پپسی اجباری بخوری و صدایت هم در نیاید!
خوبیَش این است که سبک می شوی لااقل!
دیگر به زمین و زمان گیر نمی دهی و برای چند روز دنیا را زیبا می بینی و اوازِ گنجشکها را می شنوی از راه دور.

ای امان از این قاط زدگیهای هورمونی...

ای کاش همه چیز دکمه استاپ داشت و می توانستی برای دمی این دنیا را نگه داری...

دنیایی که خیلی وقتها بر خلاف میل تو می چرخد.


پ.ن:دلم برای همه تان تنگ شده.فهمیه 62 ی عزیزم،هنوز اینجا را می خوانی؟

 

شبکه های اجتماعی...

همیشه از اینکه کسی توی زندگیم سر بکند و خاموش برود پی کارش خوشم نمی آمد...

چند وقتی بود یکی که خیلی کم و سن و سال بود و بقیه هم می شناختنش،آمده بود توی یکی از شبکه های اجتماعی که نمی گویم کدام است.کمی فعالیت کرد و وقتی اطمینان پیدا کرد به پیج من دست یافته غیبش زد.می دانستم از دور و بر آمار مرا دارد و دنبالم است تا ببیند چه می کنم...می نویسم نمی نویسم سا کتاب جدید دارم و در مورد بقیه چه فکری می کنم.

از یک دوست خیلی خوبم شنیده بودم که مشکل دارد...مشکل شخصی.با مادر و خواهر ناتنی اش!

اما خب این به من مربوط نمی شد! هر کسی یک جور بود دیگر...

بعد از چند وقت دیدم،دوز خود شیفتگی اش زد بالا! شروع کرد فتوی دادن برای این و آن.تو اینطوری باشی بهتر است! اینطور بنویسی بدتر است! فلانی عجب خر است!...بعد از آن حسی بهم می گفت می اید پستهای مرا می خواند دزدکی و بعد بی ردپایی می رود.

راستش را بخواهید اصلا خوشم نیامد!

اصلا!

دوست نداشتم کسی از من بیش از حدی که مجاز است چیزی بداند.

برای همین حذفش کردم.

گذاشتمش توی بلک لیست!

کمی برایم سخت بود اما واجب بود.

از اینکه سر توی زندگیم بکنند،خاموش و بعد بگویند نمی خوانند و نمی دانند و خودشان را بزنند به بی خبری،زیاد خوشم نمی آید...

حالا بعد از دو سه روز آمده شکایت که تو چرا اینکار را کردی...من که همیشه بودم...

رک و راست به او گفتم که حس می کردم دزدانه می خوانده و دید میزده و می رفته.برای همین بلک لیستش کرده ام.

دیگر چیزی نگفت...

نمی دانم من حدسم درست بود یا او حساب کار خودش را کرد؟