عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

ای کٌدهای رنگی کوفتی!!

با عرض معذرت و پوزش از بلاگفاییهای عزیز!!!من خیلی شرمنده م که الان می خواد سر سرویستون عربده بزنم!!

ای به گور مرگ این بلاگفا خندیدم من!آخه این سرویسه؟یه هفته ست ،نمی تونم واسه بلاگراش کامنت بزارم چون اون کدای رنگی کوفتیش برام باز نمی شه!یکی ازم رمز می خواد،نمی تونم برم تو وبش بهش بگم واسم ایمیلشو بزاره!اون یکی طفلکی ازم سایت آپلود!! می خواد فک می کنه نمی خوام جوابشو بدم...اون یکی دوستم ازم راهنمایی می خواد،شماره یکیو می خواد که خیلی هم مهمه،نمی تونم جوابشو بدم! چون جوابش خصوصیه!

می خوام به نانازی بگم بره ایمیلشو چک کنه٬ واسش رمزو زدم و بهش شماره اون آدم مخصوصو بدم٬چند روزه نتونستم...

اون طفلونکی تولدشه،نمی تونم برم بهش یه تبریک خشکه بگم!

پدرتو در می آرم بلاگفا!!می آم یه وبلاگ می زنم تو سرویست و اونقدر ازت کار می کشم تا بترکی و تمام کدات بپاشه تو دیوار!!!

حالا هی با من بجنگ...از الان گفتم باشم که بعدا" نگی دق و دلیشو سر من خالی کرد...!

آبانه نوشت: خانوم گلی!من برای آپلود عکس از همین سایت و اکانتی که بلاگ اسکای بهم داده،استفاده می کنم چون بقیه آپلودرا فیل خیسینگن!!واسه اینکه اکانت داشته باشی باید اول یه وبلاگ تو بلاگ اسکای بزنی...برای وبلاگ زدن هم وارد سایت بلاگ اسکای بشی،خودش نوشته...

شب نوشت: ما دو تا جیرجیرک داریم تو حیاط پایین که شبا حدود ساعت 8 پیداشون می شه و تا الهی صبح برامون دلی دلی می خونن!عاشقشونممممممممممم!

بعدن نوشت:نه مژگان جان! هنوز نرسیده!! منم خیلی تعجب کردم...کاش یه کد رهگیری ازش داشتی...

تًتو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کوفته تبریزی

امروز می خوام پا تو کفش تبریزیا بکنم و از کوفته تبریزی خوشمزه بگم...بانو منو به صرافت این انداخت که چند تا کوفته تبریزی از نوع جانانه و پر ملاطتش ،روز جمعه هفته پیش بار بزارم...

الحق که خیلی خوشمزه شد و بوی سبزیش تموم خونه رو برداشته بود...اصلا" هم وا نرفت ..در صورتیکه می ترسیدم آخرش وا بره...چون تا حالا کوفته تبریزی درست نکرده بودم و اولین بارم بود!!

دستورشو از این لینک برداشتم:

مطبخ خاله خانوم


برای دیدن کوفته نهایی رو ادامه مطلب کلیک کنین...


ادامه مطلب ...

جن کوچک خانه من!

وقتی جلوی اون خیابون بلند و پر درخت ،از ماشین پیاده می شم،تصویر سبزی فروشی که یه عالمه ترب قرمز و جعفری سبز رو دسته کرده و برای فروش رو گاری گذاشته ،چشمم رو پر می کنه.تا به خودم می آم،چند دسته ترب و جعفری خوشبو لای یه تای روزنامه پیچیده شده و بندش میون انگشتام پیچ خورده...با خودم فکر میکنم که جعفری برای پوست و مو خیلی خوبه...خونه که برم حسابی می جوشونمشون و بعد...

تا به در آپارتمان برسم،از پنجره راهرو که رو به کوه دوست داشتنی باز می شه،منظره رو دید زدم و یه فص با توله گربه های فسقلی رنگ رنگی که زیر شمشادای کوچه رو سر و کول همدیگه می پرن،بازی کردم...

کلید رو که تو قفل می چرخونم و در که باز می شه،حس می کنم یه چیزی انگار تو خونه جای خودش نیست...انگار یکی قبل من اینجا بوده...در اتاق خواب بسته ست(اصلا" یادم نمی آد که صبح در رو بسته باشم!!)...ضربان قلبم تند می شه و یاد خانم خانما می افتم که چند وقت پیشا یه پست در مورد اتفاقات عجیب غریبی که براش افتاده بود،نوشته بود...

دسته سبزی رو رو اپن می زارم و کفشامو در می آرم.بعد همونطور که یه نگام به در اتاق خوابه و یه نگام به باز کردن مینی بار در یخچال،بطری شیر خنکو سر می کشم.هم یه کم ترسیدم،هم از اینکه هوا تاریک نیست و هنوز وسط روزه،خوشحالم.هنوز جرعه آخر شیر از گلوم پایین نرفته که،پاورچین پاورچین در اتاق خوابو باز می کنم.رو تختی خوشرنگ تختم که پر از قلبهای برجسته ست،به هم ریخته!!خدایا!!همین امروز صبح مرتبش کردم و با ابو دوتایی اومدیم بیرون...!امکان نداره!این اولین باره!

دیگه شکم به یقین تبدیل شده...اما سعی می کنم به روی خودم نیارم و خیلی ریلکس دکمه ریموت تلویزیونو می زنم و یه لم رو کاناپه می افتم تا خستگی پاهام در بره...فقط چند بار زیر لب ذکر می گم و سوره مخصوص ناس رو زمزمه می کنم،بعد به خواب سبکی فرو می رم تا ابو بیاد و براش تعریف کنم که چی دیدم و اون بگه: نترس!! پیش می آد...حواست نبوده...شاید تو خونه مون،وقتی که نیستیم،یه فرشته کوچولو می آد و برای خودش چرخ می زنه...می رقصه و...

دوستت دارم!

حالا که ازت جدا شدم،قدرتو می دونم...حالا که هفته ای یه بار،می آم خونه ت و دراز به دراز رو کاناپه نو و خوشگلی که واسه دونه خریدی،می خوابم،قدر خونه پدری رو می دونم.

تو همیشه لا به لای روزمرگی ما بوده و هستی،اما گم نشدی...وقتی با دست پر می اومدی خونه.حتی اون وقتی که تو بیمارستان بودی و ما کنار تختت اشک می ریختیم...

حالا فردا روز توئه...!نمی خوام مثل اونی که خودت می شناسی و می دونی،ظاهرسازی کنم و برای پدرم تولد سورپرایز بگیرم!چراغا رو خاموش کنم و وقتی از در اومدی تو،همه جمع باشیم و کلید برقو بزنیم و فشفشه روشن کنیم و برات کف بزنیم...نه!این رسم تو نیست...می دونم...!

می دونم که هیچ وقت اینجا رو نمی خونی و حوصله خوندنشم نداری!اما از همینجا بهت می گم که تو آخر زندگی هستی و برامون زحمت کشیدی!خیلی زیاد...من همه چیزمو،هویت امروزمو،موقعیت اجتماعیمو،زندگیمو از تو دارم...از توئی که مثل یه کوه استوار بودی و پرغرور...اینجا بودی!پشت من...

دیگه از اینکه تمام کانالای سریالو رد می کنی تا به اخبار برسی،کلافه نمی شم...دیگه هرگز ازت دلگیر نمی شم...چون می دونم تو پدرانه ترین پدری...!

روزت مبارک...

روز نوشت:آی ابوت فسقلی که وقتی گوشتو می کشم،انگاری تمام خستگیهام در می ره و خنکای یه لیوان آب میوه یخ،می دوئه زیر پوستم !!! روز تو هم مبارک!!


نمونگی!!

ای خداااااااااااااااااا!کلاس بعدی مرداد ماهه! یعنی ساعت 1 بعدازظهر،باید در حالیکه مذاب شدمُ برم خونه!من اگه نخوام نمونه بشم،کیو باید ببینم؟؟

انگشت آبی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پاناکوتای توت فرنگی

این دسر،جز بهترینهاست و خیلی آسون درست می شه.حداقلش اینه که خیلی خوشرنگ می شه...البته من اینو با شاه توت درست کردم و مزه ش هم عالی شد... فقط شکر رو زیاد نریزین و از اون مقدار تعیین شده کمتر با موادتون مخلوط کنید.یه مزه ای بین میلک شیک و ژله بستنی و خامه می شه...برای سر میز شام خیلی شیکه...

وقتی یه بعد از ظهر گرم ابو از سر کار اومد و اینو خنک،تو یه سینی جلوش گذاشتم،بعد مزه مزه کردن،عاشقش شد و تا تهشو خورد...

اینم لینکش

بعدن نوشت:می می!! چرا نمی تونم برات نظر بزارم؟؟بابا یه چی می خواستم بهت بگم...!

برای دیدن دسر نهایی برین رو ادامه مطلب....

ادامه مطلب ...

وااااااااااااا؟؟؟

اول اینجا رو ببینین!

بعد هم اینجا رو....

یعنی اسم خودشو سرچ کرده و وبلاگ منو پیدا کرده؟؟

به خدا نامه خواهم نوشت...

برای تو نامه می نویسم...برای تو!تویی که از ابتدای روز هستی خدای منی...

خوشا به حالت ای خدای خوب...خوشا به حالت که روی این کره خاکی نیستی و درد را نمی فهمی.. ای کاش جای تو بودم...ای کاش می دانستم که دیدن درد آدمهای مظلوم از آن بالا چه حسی را در تو بر می انگیزد که آنطور ساکت و خاموش آنجا نشسته ای و هیچ نمی گویی...ای کاش می دانستم مهیا کردن خانه ای کوچک برای خانواده ای که هرشب با وسایل و بدبختیشان کنار خیابان می خٌسبند چه قدر برایت زحمت دارد؟

مگر باید چقدر انرژی مصرف کنی که نان آور خانواده ای را از مرگ برهانی تا زن و فرزندش به دریوزگی نیفتند؟مگر قلب کوچک آن دخترک 12 ساله چقدر جا دارد که بتواند مرگ پدر و تن*فرو*شیهای مادر را تاب بیاورد؟

نه خداییش!!دٌز انرژی ای که برای خوشبخت کردن خانواده های آنچنانی با ماشینهای آنچنانی تر ،مصرف می کنی چقدر است که نمی توانی همان را برای خانواده های بی بضاعت بسوزانی؟؟

چرا معدنچیان باید با ماهی 300 هزار تومان حقوق در زیر زمین با بدترین شرایط و ریه هایی که شدت درد مجال نفس کشیدن را از آنها گرفته،با مرگ دست و پنجه نرم کنند؟چرا باید روزها زغال معدن صورتشان را سیاه کند و شبها با دستی خالی پیش خانواده شان رو سیاه باشند؟

من عدالتت را نمی فهمم!خوب... می دانی شعور درک حکمت و عدالت خدایی تو را از مادربزرگم به ارث نبرده ام!نمی دانم چرا همیشه وقتی فاجعه ای رخ می دهد ،باید پای حکمت و مصلحت تو را به میان بکشم و اینگونه خودم راضی کنم؟

می دانی خدا جان!!بعضی وقتها مغزم از درک اینجور چیزها پر می شود و مصلحت را نمی فهمم و نمی توانم هیچ دلیلی برای بدبختی و فلاکت قومی مظلوم بتراشم !مصلحت ظلم کردن و مظلوم ماندن را درک نمی کنم...شاید گاهی زندگی ای که تو به من هدیه کردی را نمی فهمم!!

وقتی کسانی را می بینم که هویت،عزت نفس و روحشان را میان ضایعات و آشغالها گم کرده اند،دلم به درد می آید...خوب چه کنم؟نمی توانم چشمانم را روی حقایق ببندم!نمی توانم چشمان پیر آن پیرمرد روزنامه فروش چهارراه فاطمی را از یاد ببرم!نمی توانم از التماسهای آن پیرزن دلشکسته برای خریدن تکه ای لیف قلاب بافی شده از داخل بساطش،راحت بگذرم...

آخر من هم آدمم...مگر تو مرا آدم نیافریدی و این احساسها را در وجودم نکاشته ای؟پس دیگر چه جای اعتراض است؟

خودت خوب می دانی که نمی توانم!!نمی توانم...نمی توانم بگذارم و بگذرم...

گاهی در خلوت،همانجایی که انتهای غار تنهایی من است،آرزو می کنم که ای کاش جای تو نشسته بودم...آنوقت می دانستم که چگونه خدایی کنم...