عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آفتاب تیز

آفتاب تیز و شفاف شده...انگاری خورشید داره خودشو می کشه که اٍگزٍمای پشت ساق دستای منو بیشتر و بیشتر کنه...

دلم یه بستنی مشتی می خواد با یه عالمه شکلات و خامه روش...اما حال اینکه ازون سربالایی برلیان بالا برمو ندارم...ملت ریختن دور و بر پاساژای میدون...مگه تو یه روز چقدر خرید دارن که این همه هول می زنن و از سرو کول همدیگه بالا می رن؟

از کنار در فلزی پاساژ که تزیینش فقط قفلای بزرگ فلزی روی نرده های مشبکه که نیمه بازن رد ُمی شم...بوی ذرت مکزیکی می آد با کره و سس اعلای آویشنی...حوصله ندارم یه ساعت وایستم و به دستای پشمالوی پسره نگاه کنم که چه جوری همه چیزو با هم قرو قاطی می کنه و بعد سس توش می ترکونه...خودمو به بی خیالی می زنم و از کنار دکه ش رد می شم...

از دم مسجد که سرازیر می شم ،عطر داغ کیک و شیرینی از لای نرده های زنگ زده و با فاصله از زیر پام می پیچه تو بینی م...مست می شم و وامیستم به تماشا...

یه عالمه کیک شکلاتی و وانیلی با طعم قهوه و تیکه های بزرگ و گوشتالود توت فرنگیهای قرمزو آناناسهای لیمویی،اونجا جا لمیدن و به من پوزخند می زنن...دلم می خواد یه کیک قهوه یه کیلویی واسه دلم بخرم...اما نه!

به خودم قول دادم معده مو از پروتیین و سبزی پُر کنم نه چربی و شیرینی...

از بالای مسجد میدونُ بغل شیرینی فروشی یه تره باره تَر و تمیزه و صاحابش یه آدم سیبیل کلفته که وقتی کم خرید می کنی،لب ور می چینه و پولتو خورد نمی کنه!! با شجاعت فقط یه دسته کاهو می خرم و جرینگ جیرینگ پول خوردا رو می ریزم وسط تا برداره...خوشبختانه امروز لام تا کام حرف نمی زنه و هیچی نمی گه...

همینطوری سلانه سلانه که دارم راه می رمُ به دلم فک می کنم...دلی که این روزا ...هیچی ولش کن...

تو راه با خودم می گم:از کی من این همه بی خیال دلم شدم؟؟

                                                                        

لقمه ای دلتنگی

غبار این روزهای تهرانُ بدجوری بینی ام را خشک می کند...

دیگر فین کردن را هم از یاد برده ام....

یا شاید حوصله اش را نداشته باشم...

ذهنم...

یادم که می آد،خودمو نگه می دارم...

تو ذهنم می بوسمت...


پینوش:سوال؟می شه نکنین؟؟

نظر؟دوس دارین در گونی برنجا رو باز می زارم...

هیچ کس

ممو:می دونی چیه؟دندون لقو باید کند و انداخت دور!

ـآره راس می گی!!

ممو:تو هم دندون لقی!

_یعنی منم می خوای بکنی بندازی دور؟

ممو:آره! همین الان کندمت!می خوام بندازمت دور...

_

ازم در مورد این پست هیچی نپرسید!!می شه لطفن؟؟


من در آور پزون عید

یعنی اگه من وسط بیابونم باشم،از کمترین امکانات واسه شیکم چرونی استفاده می کنم.

تو شمال فک کردیم گازمون فرش رو به راهه!اما نبود و گازش قطع بود!

مواد کیک آماده رو  با تخم مرغ و روغن و شیر درس کردیم،

این دستای من نیستا!!دستای حامیه!شوهر نوش نوش!

کیلیک کنین رو ادامه مطلب


ادامه مطلب ...

مٌجل دار

بــــــــــــــــــــــــــــــوق!

ممو:میدون ...؟

راننده تاسکی:اوهوم...

ممو تا می آد سوار شه یارو می گه:خانوم بیا جولو سوار شو!چرا می ری عقب؟مگه من لولو خورخوره م؟

ممو:هاین؟

خانومی که پشت نشسته:ممنون پیاده می شم...

لا دنده (ببخشید راننده):خانوم من منظوری نداشتم ها!!آخه همه ازینکه بغل دس راننده سوار شن،می ترسن!منم یه آدمم!مث شما!

ممو:چی بگم خوب؟

یارو:هیچی!شما الان هرچی فٌش و نفرین داری به من بگو!البته تو دلتون!

ممو:آقا حوصله داریا!!

بـــــــــــــــــــــــــــــــوق!

2تا دختر خوشگل و قلمی سوار ماشین می شن و با راننده سلام علیک می کنن...

_سلام جفری جون...

_چطوری؟داداش چطوره؟

_خوبه! تو خوبی؟...مرسی پیاده می شیم!


لا دنده:اینا همساده قبلی ما بودن!

ممو:

لا دنده:خانوم چرا شوما حرف نمی زنی؟

ممو:ول کن آقا اول صبی!! منو گیر آوردی! راتو برو!

لا دنده:خوب!ببخشید! قصد جسارت نداشتم به خدا! شرمنده!...حالا کدوم وری می رین؟

ممو:هیچ وری نمی رم!بزن کنار!! همین جا پیاده می شم!!

ممو تو دلش:خدا رحم کرد امروز واسه اولین بار تو 3 سال اخیر،واسه سرکار رفتن،مقنعه سر کرده بودم!

ببین چه خاطره ای می شود ۲۱ اردیبهشت...

دور 5 تا میز چوبی که به زور کنار هم چپوندنشون،ور دل همدیگه ،تو یه کافی شاپ تاریک با دیوارای قهوه ای و یه شومینه زغالی وسطش، با یه عالمه اورنج گلاسه و کافه گلاسه و بستنی شکلاتی ،حدود 25-30 نفر وبلاگی نشستن و گل می گن و گل می شنفن!(یعنی فقط بلند نشدیم اونجا بزنیم برقصیمااااااااااا!! خداییش!)

خداوکیلی می خوام بگم تو عمر شونصد و هزار روزه م،قرار وبلاگی به این شولوغی ندیده بودم!!

دیدن خیلیا سورپریزم کرد...اما 2 نفر با تصورات من 180 درجه...نه!560 درجه قمری ضربدر شمسی فرق می کردن!!یکی هلی بود!یکی "من" عزیزم!

"من" خانومی خیلی ناز و ملوسی...خیلی...

هلی جونم تو کجات چاقه آخه؟از تو خوشگلترم مگه پیدا می شه؟

جالب اینجاس که سارای مهربونیها که خودشم خیلی نازه با یکی از بچه ها هم دانشگاهی در اومد...

بقیه تون هم که دیگه حرف نداشتین...مخصوصن بهناز خانوم خودم...

لیندایی چه چشمات خوشرنگ بود! طنین خانوم کٌشتمت!!

یکی رو اون پشت مشتا دیدم که اسمش سایه بید!چقدر ناز و ظریف بود!!(آیکون یک مموی هیزدره!!) دزی رم که تازه شناختم و با هم تا میدون قدم زدیم...دیگه؟؟یه خواننده سایلنت مظلوم و کوچولو موچولو هم بود که طفلی صداش در نمی اومد!!

(خدا رحم کرد من مرد نیستم وگرنه همه رو یه جا گرفته بودم!)

خاطره نوش 1:آلما،نانازی، گوشی جون،می می جونم(که یادم رفته بود بگمت)خیلی جاتون خالی بود...

خاطره نوش 2:گیتی جونم خیلی زحمت کشیدی ...خیلی...

برای سلامتی بانی این قرار شولوغ پلوغ صلواتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت!

نیگا!اون سمت چپیهُ دومی لیوان خورشید خانومه هااااااااااااااااااا!

قرارنوش:خیلی جالبه... حکایت،حکایت دوستای ندیده س...از کوچکترین و جزیی ترین زوایای مسایل زندگی  یکی خبر داشته باشی...بدونی که داشتن یه عروسک ،یه باشگاه رفتن یا رفتار طرف مقابلش چه تاثیری روش گذاشته،یا مثلن بدونی چن شب پیشا واسه چی چن قطره اشک ریخته،اما هرگز ندیده باشیش...نمی دونم شاید این یکی از مزایا وبلاگ داشتن باشه یا وصل شدن قلبهای واقعی از طریق یه دنیای مجازی به هم...

باغ کتاب-قسمت دوم

خوب خوب!می بینم که همه منتظرن!

2.رمانهای عشقولی-اجتماعی-خارجی معاصر

لیلین پیک:

اول از همه رویای روی تپه رو بهتون معرفی می کنم.اثر لیلن پیک.تاثیرگذار و زیباس.لج و لج بازی خارجکی ندیدن؟خوب...تو این کتاب بخونین دیگه!!

یاغی عشق:این کتاب هم تاثیرگزاره و هم جذاب. تموم حالات روحی و اجزای درونی یک زن رو تشریح کرده.خوندنش رو به خانومای متاهل و غیر متاهل توصیه می کنم.

دخترمریلین:این کتاب نوشته خانم پمبرلتون نویسنده آمریکاییه که خیلی شبیه پرنده خارزاره.به زندگی دختری زیبا می پردازه که فرزند گمنام و پنهان مریلین مونرو هنرپیشه هالی وود و جان اف کندیه که عاشق کشیش زیبایی می شه که ممنوع الازدواجه!

.ترجمه ش عالی بود. حتمن بخونینش.


ناشر این رمانها هم انتشارات لیوسا و درسا ست.

۳.رمانهای خاص قرن 19 و 20.

ویرجینیا وولف:

خیلی ها کتاباش رو دوس ندارن.اما این خانوم یکی از طلایه داران سبک استریم آف کانشسنس (stream of conciusness) یا جریان سیال ذهن،قرن 19 و 20 ه.تو این نوع نوشتن داستان بیشتر تو ذهن راوی و قهرمان داستان می گذره.و راوی با خودش فکر می کنه و حرف می زنه و به اصطلاح مانالوگ داره.

به سوی فانوس دریایی:یکی از بهترینهای ویرجینیا وولفه و آخرش به این حقیقت ختم می شه که همیشه اون چیزی که تو ذهنت می سازی با واقعیت خیلی تفاوت داره.

ویرجینیا وولف یه جمله معروف داره که می گه:زندگی بدون استرس و سختی اصلا" زندگی نیست...

واسه ادامه ش برین رو بقیه ش



ادامه مطلب ...

باغ کتاب-قسمت اول

دیدم تعداد کتاب خونا زیاد شدن،گفتم بیام یه سری کتاب بهتون معرفی کنم تا مستفیض شین حسابی.

عنوان این کتابهایی که اینجا می آن،می شه گفت تقریبا" جز بهترینهای ژانر خودشون هستن.حالا ممکنه بعضیا بهتر و بعضیا ضعیفتر باشن.در کنار هر کدومشون،توضیح کوتاهی اومده و حدالامکان توصیه شده.نظرات من سلیقه ایه اما اکثریت کسانی که این رمانها رو خوندن با من هم عقیدن.دیگه نمی دونم!!


۱.ژانر عشقولی-اجتماعی- خاص رمان ایرانی

پی اس عٌلیا:یادم رفت بهترین رمان قبل از ا*نقلاب رو معرفی کنم...

بزرگ علوی:

چشمهایش:این رمان یکی از بهترینهای ژانر خودش هس.بزرگ علوی کتابهای دیگه ای هم به نام گیله مرد و میرزا داره اما این یکی یه شاهکاره...به خانومها و آقایونی که نخوندن،توصیه می کنم که از دسش ندن.چون واقعن به وقت صرف کردن می ارزه.داستان روند پرکششی داره و بزرگ علوی تو این رمان" رو" بازی نکرده!یعنی همه چی رو لو نداده.پشت پرده یه عشق باورنکردنی نهفته...خوب!بسه دیگه!برین بخرین و بخونینش...البته بدون سانسورشو بخونینااااااااااااااااااا!حیفه!

از نویسنده مورد علاقه م تکین حمزه لو شروع می کنم:

افسون سبز:تمی اجتماعی-عشقی داره که کمی بیدار کننده س.اتفاقهای داستان خیلی واقعی هستن و ممکنه برای هر کسی رخ بده.این کتاب یکی از بهترینهای تکین حمزه لوئه و خوندنش رو به دخملای جوونی که قصد ازدواج با موقعیتهای آنچنانی رو دارن،توصیه می کنم.

بعد از او:تمی عشقی داره.داستان در دوران جنگ ایران اتفاق می افته و در مورد زنی زیباس که با تبعات جنگ و علی رغم میلش مجبوره که به زندگیش ادامه بده.نثر نویسنده پرکشش و جذابه.

ادامه مطلب ...

نمایشگاه کتاب و خواب...

خوب خوب می بینم که نمایشگاه کتاب رفتین و به ما نگفتین!!

به نظر من هر کی می خواد نمایشگاه کتاب بره،بهترین موقع،همون روزای اوله... چون هم شلوغی کمتره هم کتابای خوب و درست و حسابی تموم نشدن!در ضمن نویسنده های مورد علاقه تون هم تشریف دارن که امضا بزنن روی جلد کتاب!(درست مث ما!!)

5 شنبه، غرفه هایی که ما می خواستیم بریم،تقریبا" خلوت بودن.البته اینم بگم که ما فقط رفتیم شبستان عمومی که همون سالن اصلیه،و روبه روی حیاط و مسجد نیمه کاره س.در ضمن، شولوغی نمایشگاه کتاب بیشتر به خاطر یه مٌش بیکار و علافه که به خاطر کتاب نیومدن،اومدن اشانتیون و پلاستیک جمع کنن و ببخشید زن و بچه مردمو انگولک کنن!

ادامه مطلب ...