عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

همه دوستان من...

گاهی فکر می کنم آدم باید دلش دریا باشه تا بتونه تمام آدمهای دنیا رو توش جمع کنه و بهشون فکر کنه و دوستشون داشته باشه...

گاهی فکر می کنم سخته اگه بتونی همه رو توی دلت جا بدی و از هیچ کدومشون هم ناراحت نشی و بگی عیبی نداره! نفهمید! اشکالی نداره! بالاخره متوجه میشه...

اما وقتی می بینی از روی انجام وظیفه باهات ارتباط دارن و انگاری زورشون کردی که باهات دوست باشن،ناامید می شی...دلزده می شی و می ذاریشون کنار !خیلی راحت...به همون راحتی که شده بودن همراهت...

گاهی هم نمی تونی اونا رو توی دلت جا بدی و همه شون رو می ریزی بیرون...

دیگه برات مهم نیستن!

می ذاریشون به حال خودشون...

تا برن بچرخن برای خودشون...از تو دور باشن!

اما روزی هم میرسه که دلت براشون تنگ میشه...خیلی تنگ!

اما دیگه فایده نداره!

اینا دیگه فقط دلتنگین! دلتنگیهایی که می آن و میرن...

زود گم می شن...

میان روزمرگیها...

فقط خاطره ازشون می مونه به جا...

یه خاطره خوب و کمرنگ...

پینوشت:به جون خودم!!! مخاطب خاص نداره! یه حسه! باید نوشته بشه...به قول یه دوستی...آدم توی وبلاگ حرفهایی رو می نویسه که نمی تونه به هیچ کس بگه!دلش می خواد به یه عده ناشناس بگه و رد شه...اونام فقط بخوننش و رد شن...

مسافر جاده یک طرفه...

مرتضی جان...

اسطوره ام نبودی،تا همین یک سال پیش هم نمی شناختمت!

صدایت به گوشم خورده بود اما نمی دانستم این تویی که می خوانی...اشتباهت می گرفتم با خواننده های مشهور دیگر...

جسته گریخته می دانستم که درد می کشی...برنامه ماه عسل را دیده بودم...

جاده یکطرفه زندگیت را شنیده بودم...

...اما...

امروز پر از بغضم...چون می فهمم که سرطان چه دردی دارد...می دانم که چه بی رحم قربانی اش را از پای در می آورد...

این روزها دور و برم پر شده از قربانیان این جنگ نابرابر و بیرحمانه...

می دانم مادرت چه کشید تا تو را از دست داد!

کنسرتت را نیامدم تا بشنومت...

اما می فهمم که مظلومانه رفتی...من هرگز حکمت مرگ جوان را نمی فهمم!نمی دانم چرا پاییز باید برگ زندگی تو را به یغما ببرد...آن هم اینقدر زود و بی صدا...

امروز بدن لاغر شده و بیجانت می رود که بخوابد در خاک...

اما صدای تو هنوز اینجاست و به گوش می رسد...تو زنده ای همواره...

برای بهشتیان بخوان!پر سوزتر از قبل...با همان غمی که در انتهای صدایت پیداست...

از جاده ای بخوان که یکطرفه است و بازگشتی ندارد هرگز...

از یکی بخوان که بود و دیگر نیست...

دعا می کنم بتوانیم حرمتت را ،حرمت صدایت نگه داریم...

دعا می کنم خانواده ات را با بولوتوث و اینستا و فیس و وایبر رنج نداده باشیم...

از مردمت می خواهم فیلم جان دادن تو را پاک کنند در ای سی یو...

از دختران می خواهم به هر بهانه ای خودشان را به تو نبندند و بر چسب عشق روی خودشان نچسبانند در این شبکه های اجتماعی!

از آدمها می خواهم که این روزها به جای عکس سلفی گرفتن با تو و جنازه سفیدپوشت،برای آرامش جانی که دیگر رفته است، دو رکعت نماز وحشت بخوانند و یاسین قرائت کنند...ملک بخوانند و انا انزلناه...

از پسر ها می خواهم به احترامت،در روز خاکسپاری ات،مقابل تالار وحدت،در بهشت زهرا،قطعه هنرمندان،هیچ شماره ای رد و بدل نکنند!

از زنهای شهرم می خواهم عشوه های همیشگیشان بریزند دور و آن رژهای قرمز رنگ را پاک کنند برای یک ساعت!

ای کاش تجمع بیهوده نکنیم مقابل بیمارستانها به هر بهانه ای...ترافیک نکنیم...روی سقف ماشینها نایستیم به بهانه تماشا...

ای کاش آسایش هیچ خانواده ای را با عکسهایمان مختل نکنیم...

از همه می خواهم که ارج بنهند تشییع جنازه بی جان و پاکت را...

تا تو به آرامش فرو روی...تا تو مراسمی داشته باشی در خور...

ای کاش بدانند و بفهمند...

ای کاش بدانیم و حرمتت را پاس بداریم مرتضی...

بهار زندگیت به تابستان نرسیده،خزان شد...

به قول قیصر امین پور برخی آدمها چگالی وجودشان بالاست...حجم بودنشان زیاد است...

روح بزرگت شاد...

چه خوب که در عمر کوتاهت این همه مشهور بودی به خوبی و در یادها جاودانه شدی...

خوش به حالت...

آسوده بخواب...ای صداپیشه سبز...

مسافر جاده یک طرفه...


با یک بغل عطر پاییز...

اوه اوه!

اینجا رو چه گرد و خاکی گرفته!

انقدر از اول آبان گرفتار بودم که نرسیدم،سر بزنم به اینجا...

تولد دونه برنج با تم کفشدوزک به خوبی و خوشی برگذار شد و تمام شد خداروشکر...

از همه چیش هم راضی بودیم.کیک و لباس و تم و شام و صد البته کادوهای نفیسی که آوردن!

هفته پیش هم یه سفر چند روزه داشتیم به رویان همیشگیمان!

هوا خیلی خوب بود...آفتابی.صبحها ملایم بود و شبها سرد سرد...

اما خیلی خوب بود.تجدید قوا و روحیه بود برامون.

یه عالمه مطلب و پست نانوشته تو ذهنمه که باید پیاده بشن تو این وبلاگ!

در ضمن درگیر یه رمان جدید هم هستم.بیشتر دارم اونو می نویسم و اینجا کمرنگ شدم...

وقت کنم اون پست رمزی هم محفوظه! رمز هم فقط به دوستانی داده می شه که می شناسمشون.

ادامه مطلب هم چند تا عکس انتخابین...

 



جاده هزار رنگ هراز در پاییز...

ادامه مطلب ...

قله...

از قله که سرازیر می شوم،سوز سخت صورتم را می سوزاند.

قدمهایم را تند می کنم...پایین می آیم.

سوز نرم می شود...تمام می شود وقتی به پایان می رسم..

درست مثل سختیها!

از قله سختیها که پایین می خزی،سوز شرایط آزارت می دهند.

کم کم که پایین می ایی،

سوز کمتر می شود...سردت نیست دیگر!

دیگر چیزی نیست که بسوزاندت...

انگار غلبه می کنی برش...

انوقت است که می فهمی یا صورتت به سوز عادت کرده،یا شرایطت عادیتر و بهتر شده! 

در هر دو صورتش جای شکر دارد...

باور کنید!

مادرانه ها...

کمدم را که بیرون ریختم،مادرانه هایم هم بیرون ریخت.

لباسهای بارداری ام،پیراهنهایی که روزهای اول آمدنت همدم بودند،بیرون کشیده شدند.

بویشان کردم.بوی شیر می دادند.بوی مادری...

یک جور بوی عمیق و خواستنی.

سال پیش همین موقعها نمی دانستم که همینها چقدر زود یادش بخیر می شوند.

این یادش بخیرها چقدر ارزشمندند و عاشقانه.

تمام عکسها و فیلمهایت را از بدو ورودت نگاه کردم.

چقدر کوچک بودی...

چقدر ناتوان بودی.

تمام سرهمیهای سایز صفر را در آن بقچه زیپ دار گذاشتم.

چقدر زود بزرگ شدی و آنها چقدر زود کوچک شدند به رویاهای من!

با چه شوری خریده بودمشان...

با چه عشقی!
رویای من چه زود بزرگ شد...

چه زود یادش بخیر شد...

13 ماه می کذرد از آن روز...

آن سال حتی در تصورم هم نمی گنجید که سیزده ماه بگذرد و تو بزرگ شوی،راه بیفتی و حرف بزنی برایم...

من هنوز گنگم ازین حسهای مادری...

هنوز گیج و مست این روزهای شیرینم...

بزرگ شو قاصدکم...

بزرگ شو!

دوستت دارم...

بهانه زندگیمانی...

عجیب است...

چند روز پیش در مورد وبلاگنویسی مطلب خواندم...برایم عجیب بود!

نوشته بود:وبلاگ جای خوبیست...می توانی خودت را بپوشانی و نقد شوی...

وبلاگ جای خوبی هست !قبول دارم اما نه برای نقد شدن...

وقتی همه چیز را بر ملا می کنی،اشتباهت می گیرند...قضاوتت می کنند و مسخره می شوی!

بعد مجبور می شوی سانسور کنی خودت را!

دیگر چیزی ننویسی...

دوست نداری عده ای ناشناس که معلوم نیست از کجا تو را پیدا کرده اند،برایت راهکار ارائه بدهند...

دوست نداری به تو امر و نهی کنند .

نمی خواهی از زندگیت بدانند.

ندانند بهتر است از اینکه بدانند و با خودشان مقایسه کنند و آنوقت ...

وبلاگ چیز عجیبی ست.هم می ترساندت و هم تو را جذب می کند ...تحریکت می کند بنویسی و خواننده داشته باشی.

ترس برای آنکه در موردت فکرهای ناجور به ذهن کسی خطور نکند و جذب برای آنکه نوشتن آرامش می آورد به ذهن!

نمی دانم این چه رازی ست اما هر چه که هست،وبلاگنویسی معتادت می کند...

پایبند می کند!

وابستگی می اورد تا بنویسی و بنویسی...

حتی اگر خوانده نشوی و روزی بخواهی تمام خاطراتت را حذف کنی با یک دکمه!

پینوشت:این پست کلی بود! سوتفاهم نشه و بد برداشت نشه...فقط در مورد وبلاگنویسی و وبلاگنویسان بود و بس!در مورد خودم اصلا نبود...یه نظریه کلی بود که نوشتمش تا همه بخونن.همین...


یعقوب جان!

آفرین به تو یعقوب جان!

آفرین...

عجب صبری داشتی...عجب اسطوره ای بودی برای خودت...

می دانم که ایوب هم به صبرش معروف بوده...می دانم...

اما صبر تو از نوع دیگری ست...از جنسی دیگر...

جوان بودی پسر عزیز کرده ات را از تو گرفتند و در چاه انداختند...پیراهن خون آلودش را آوردند نشانت دادند که گرگ دریده او را...

باور نکردی...شکستی و پیر شدی...

منتظرش ماندی...

ساعتها...

روزها و ماهها...

سالها...

آنقدر اشک ریختی که بینایی چشمانت را از دست دادی...

اما صبر کردی...

صبر...

آنقدر در انتظار و انزوا ماندی تا یوسفت آمد...

آمد و چشمهایت با رایحه پیراهنش بینا شد...

آفرین به تو پیامبرم...

خوش به حالت!

کاش در آن دوره زندگی می کردم و از تو می پرسیدم که چگونه راه صبر آن سالهای تنهایی را بر خود هموار کردی؟

چطور به خودت امیدواری دادی که می آید روزی...

که می شود...

من که یک ده هزارم صبر تو را ندارم ولله!

کاش بودی و به من می گفتی چطور این روزهای پر از انتظار که شمردی  را برای خودم بشمارم...

هیچوقت شک نکن!

اگه دیدی یه زن اپلهای روی آستین مانتوی کتونش برعکس شده و حواسش نیست،

اگه دیدی یه خانومی وقتی از تاکسی پیاده می شه و یادش میره پول راننده رو حساب کنه و ذهنش حسابی مشغوله،

اگه یه وقت به یه زن جوون زیبا برخوردی که ریشه موهای خوشرنگش در اومده و شقیقه هاش تا بناگوشش مشکی شده،

اگه پاچه نامرتب شلوار لیش تو خیابون توجهت رو جلب کرد،

اگه نگاهت به نگاه نگرانش گره خورد که مدام ساعتش رو نگاه می کنه و این پا و اون پا می کنه که زودتر برگرده خونه،

اگه دیدی به پوست بیرنگ و رنگ پریده ش یه کرم ضد آفتاب نزده...

اگه ناخوناش یکی در میون کوتاه و بلنده و وقت نکرده بره ترمیم یا حداقل یه لاک خوشرنگ روشون بزنه،

اگه دیدی یه زن تو مغازه اسباب بازی فروشیه و دنبال یه اسباب بازی جدید می کرده و حواسش به مغازه مانتو فروشی کناری که مانتوهای خوشگل پاییزیش به مشتریا چشمک می زنن،نیست...

اگه یه وقت به زن جوونی برخوردی که تو مهمونی نگاهش با تو نیست...یه جای دیگه ست...اون دور دوراست،

اگه دیدی با کفش تابستونی اومده بیرون و هنوز نفهمیده پاییز اومده و دیگه هوا سرد شده،

اگه شال نامرتبش توجهت رو جلب کرد اگه موهای پریشونش  تو دست باد اسیر بود...

اگه دیدی لبخندش فرق می کنه و عاشقانه ست...

اگه فهمیدی که خنده هاش از ته دله،نه مصنوعی و ظاهری...

شک نکن که اون زن یه مادره...

یه مادر با تمام دغدغه های جوونی..

با دغدغه هایی که متعلق به فرزندشه...

به عشقش...

به میوه زندگیش...

 

ادامه مطلب ...

معرفی کتاب(قتل کیارش)

نام:قتل کیارش

نویسنده:مژگان زارع نویسنده و کاربر 98 یا.

انتشارات: 98 یا.

اول از همه بگم که خیلی دوست دارم این رمان رو! نه عشقی آبکیه نه ازونهایی که وسطهاش بتونی ولش کنی!لطیف و جذابه.معماییه...عشقیه...اما روی اصول.

برای خوندن خلاصه داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید...

  ادامه مطلب ...