عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

شبهای پر ارزش...

خواستم بگم دعا کنید...

خواستم بگم این شبها رو هرگز از دست ندید...

سال پیش همین موقع عجب حالی داشتم...

فقط یه چیز از خدا می خواستم:

سلامتی دخترم...

اینکه نوزادی که به دنیا می آرم سالم و صالح باشه...

که بود...

که هست...

قدر این شبها رو بدونید...

سرنوشتها تو این شبها رقم می خوره...

خواستم بگم برای همدیگه دعا کنیم...

برای خوب بودن،سلامتی و عاقبت بخیری همه دعا کنیم...

برای دلهای منتظر دعا کنیم...

بک یا الله...

بک یا الله...

این دور گردون...

نصفه شب نوشتنم گرفت...آمدم پشت لپ تاپ...دستم را زدم زیر چانه و خیره شدم به صفحه سفید وبلاگ...

از چه باید می نوشتم؟نمی دانستم!

ذهنم خالی بود اما دلم نوشتن می خواست.

یکهو دلم رفت کنار دلش...

یادم آمد که چقدر دلش بچه می خواست...

چقدر تلاش کرد...

آی وی اف،پی دی جی،آی یو آی...

اما نشد!

نمی دانم چرا...

شاید خدایش نخواست.

بعضی وقتها آدم در حکمت همین خدا می ماند بدجور!

وبلاگش روی شهریور سال 90 خشکیده بود...

آخرین پست در مورد سفری چند روزه بود که به شمال داشت...

پر از تعریف و شور و حال...

اما!

امشب که خوب دقت می کنم، لا به لای نوشته هایش چیزی می گرید...

چیزی درست نیست...

غمگین است انگار...

اشک می بینم میان سطر سطر نوشته های خوش خوشانش...

دست می برم و کامنتدانی اش را باز می کنم...

چقدر دلم می خواهد برایش بنویسم: دلم برایت تنگ شده...بنویس دختر!

اما نمی توانم...

سخت است اگر بعد از سه سال وبلاگی را باز کنی و بدانی که نویسنده اش دیگر نیست!

سخت است بدانی دوست مجازی ات،هنوز آنچه را که می خواهد ندارد!

تلخ است اگر بدانی خاموش ،نوشته هایت را می خواند و اشک می ریزد...

تلخ است اگر بفهمی هنوز بالش زیر لباسش می گذارد و در آینه به تصویر حاملگی خود لبخند می زند...

من هیچوقت و هرگز نمی خواهم بدانم که چرا خدای من آنقدر با حکمت است و آنقدر همه چیز را می پیچاند و به آدم می دهد و نمی دهد...

من هیچوقت "او" را فراموش نمی کنم...

از همینجا به او می گویم: دلم برایت تنگ شده...بنویس دختر!

دوست نوشت:پریسا اودیسه ی عزیزم...از همون خیلی وقت پیش که برام نوشتی و رمز دادی می خونمت...منتهی نمی تونم برات نظر بذارم.کمرنگ بودنم رو ببخش...

کامنت نوشت:برای کامنتهای محبت آمیز پست بی سرزمینتر از باد ممنون دوستان خاموش و روشنم.

معرفی کتاب(همین حوالی)

نام کتاب:همین حوالی

نویسنده: سمین شیردل

انتشارات:حکایتی دیگر


خوب معرفی کتاب این هفته می رسه به یک رمان بامزه و صد در صد آموزنده...

من دوستش داشتم.البته بگم ها! اولش توی ذوقم خورد حسابی...اما از اواسطش واقعا جذبش شدم و دیگه نتونستم زمین بگذارمش.


برای خلاصه داستان رو بقیه ش کلیک کنید...

 

ادامه مطلب ...

یک پایان سفید...

سکانس یک:


دوش می گیرم...

موهایم را شانه می زنم...

طره طره و درشت درشت می بافمشان...

ساکم را می بندم...

مانتوی سپید بر تن می کنم...

کفشهای کتانی نو و شلوار آبی محبوب ریبوک...

بهترینم را می بوسم،می بویم،به خود می فشارم و بعد به دست بادش می سپارم...

آنوقت دست در دست عزیزترینهایم راهی می شوم...


سکانس دو:


روز است...

ساعت 7 صبح...

همه چیز سفید است...

سفید سفید...

مثل برف...

مثل اولین روز آفرینش...


سکانس سه:


از یک خواب طولانی بیدار می شوم...

یک مشت سنگ داشتم که اذیتم می کردند...

یک مشت  شنریزه داشتم  که ریختمشان دور...


تمام شد...


دوست نوشت:از دوستان بسیار عزیزی که همراهم بودند و اس ام اسی و وبلاگی و خصوصی بدون اینکه از اصل قضیه ای که زیاد دوست ندارم در موردش حرف بزنم، خبردار باشن،همدردی کردن باهام،ممنونم.از اینکه به نگفتنهام احترام گذاشتید و نپرسیدید متشکرم... خوب ارزش دوستی همین موقعها مشخص می شه و دوست واقعی همینجا هاست که خودش رو نشون میده.مطمئنا هیچ توقعی نیست اما امسال هم مثل هر سال که یک سری تصمیمات می گیرم در مورد روابطم با آدمهای اطراف، باید روی  یه سری از دوستیهام تجدید نظر کنم.بالاخره یه فرقی باید بین اونایی که همیشه هستن و اونایی که فقط برای رمز روشن می شن یا اصلا روشن نمی شن،باشه دیگه...

روزهای خط خطی

آن شب چه شب سختی بود نازنینم...

چمدان کوچک و سبزت را بستم...

بادیهای تابستانی،شلوارهای عکس دار،آن سرهمی تابستانی بی شلوار توت فرنگی ات،شیشه شیر اضافه،پوشک و دستمال مرطوب،نبات سفید و عرق نعناع،ظرف غذا و قاشق کوچکت،کفشهای کوچک و قطره ویتامینت را در ساک چیدم.

می دانی؟دیگر وقتش رسیده بود!

درد داشتم...زیاد...

باید می رفتم! چاره ای نبود...

مهلتم تمام شده بود...

دستان سفید و کوچکت را در دستانم فشردم.

چشمهای پر خوابت را بوسیدم.

لبهای ظریف و مرواریدهای تازه در آمده ات...

لبحند محوت...

انگشتان کوچکت،همه و همه را در مردمک چشمانم قاب گرفتم...

بوسیدیمت،بوییدمت و سپردمت دست باد...

خودم هم راهی دریا شدم...

خوب تمام اینها را نوشتم تا بگویم:

نفهمیدم که این 270 روز چگونه گذشت؟
چه موقع تو به حرف افتادی...کی راه رفتن آموختی و چگونه بزرگ شدی...

نازنینم...

هر قدر هم که این وبلاگ اتوماتیکوار به یاد داشته باشد که تولدت را تبریک بگوید،

من هر گز و هرگز هیچ شانزدهمی را از یاد نخواهم برد...

273 مین روز زندگیت مبارک...

بی سرزمین تر از باد

می دانید؟

حرفهایی مانده است در گلو...

حروفی خشکیده در انگشت...

نمی آیند بالا...

خورده می شوند...

نوشته نمی شوند...

می روند پایین و برمی گردند به ذهن...

ازین غوغای کلمه ها می ترسم...

ازین غوغای توی ذهنم می ترسم...

می دانید؟

این روزها مثل بادم...

بی سرزمین...

سرگردان و بی آشیان...

ابرها که می آیند سر کوه،دل من هم خاکستری می شود.

صبح که بر می خیزم،همه اش منتظرم...

ظهر ناهار مختصری می خورم و باز منتظرم...

انتظار این روزهای من کی به سر می آید خدا می داند.

گرم گرمم...

زندگی امروز سبز است و روز دیگر آبی و روز بعد هم شاید خاکستری..

پاییز می آید ،می دانم...

تک درختم دوباره رنگارنگ می شود،می دانم...

نوشته هایم رنگ سوسن ، یاسمن و کاغذ می گیرند،می دانم...

کودکیها و بزرگسالیم پررنگ می شوند،می دانم...

قطره اشکی از چشمم می روید و می ریزد روی گونه...

پنجره صبح  رو به اسودگی باز است،می دانم...

بعدا" نوشت:مبارکت باشه...منتظر بودم عزیزم...

تنها راه چاره...

می دانید؟

راه رفتنی را باید رفت...

این راهها را باید شمرد و ره توشه برداشت و زد به دل کوه...

گاهی تنها راه چاره است رفتن و گاهی تنها درمان سوختگی روزهای تابستانی...

تفته تر از تفته ام...

سخت است اما گریزی نیست!
زندگی پستی و بلندی بسیار دارد...

باید بایستی...

ایستادگی ،مقاومت می آفریند

و صبر،استقامت...

این روزها داغ داغم...

این روزها ،زندگی هم با من داغ است...

سنگها در کمینند و من باید نیمی از وجودم را بسپرم به دست باد...

گاهی رفتن تنها راه چاره است...

پینوشت:هستم...می نویسم...فرصت نیست تا کامنتهاتون رو تایید کنم...به زودی...


لبه تیغ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

لذا*یذ زندگی...

می دونی چی لذت داره؟

اینکه ساعت 9 شب، تازه با یه دونه برنج سرحال که سوپ گوشتش رو تا ته خورده،بزنین بیرون...

بعد یکدفعه یادتون بیفته که چند وقت پیشا یه دریاچه ای بود و یه خلیج فارسی و چقدر قبلش خوش گذشته بود بهتون...

اونوقته که راهتون رو به سمتش کج می کنید و خیلی سریع می رسید جلوی درش...

دونه برنج رو ،تو کالسکه ش می شونید و پیش به سوی پیاده روی...

وقتی که خوب خسته شدید و دونه برنج هم تکه های موز رو خورد،آلبالوهای ترش مزه رو بیرون می یارید و بهش لیمو ترش می زنید و جلوی دریاچه نوش جان می کنید...

می دونید کجاش خوشمزه تره؟اینکه رو به دریاچه خنک بایستی و از هوای لذیذش لذت ببری...

اینکه نسیم سبک ، خنک و روح افزا تو چتری های تازه کوتاه کردت،بپیچه و به بازیشون بگیره...

و تو نفس بکشی...تند و عمیق...

بعد تو به یه فرشته کوچک تو یه دست لباس قرمز با قلبهای سفید که تو کالسکه ش خوابه نگاه کنی و غرق زندگی بشی...

اونوقت دستت رو به دستهای گرم و محکمی بسپری که همیشه پشتت بودن و بهت دلگرمی دادن...

شب هم که به خونه می رسی،اینکه همه جا مرتبه و حتی یک قاشق کثیف توی سینک نیست به وجدت بیاره...اونوقت با میوه های تابستونی تو یخچال، ککتل میوه درست کنی و بزنی بر بدن!

اونوقته که می فهمی زندگی یعنی چی...

عشق یعنی چی...

خدا یعنی چی...

این هم یک بغل گل سرخ برای یک عدد مادر فداکار مثل من!!

خوراک مرغ با تره فرنگی

باز نزدیک ماه رمضون شد و من یادم افتاد برم از تو آرشیو عکسهام،تصاویر دوست داشتنیم رو در بیارم و دستور یه غذای خوشمزه رو اینجا بذارم...

راستی!وبلاگستان چرا اینقدر سوت و کوره؟

همه مشغول دیدن جام جهانین یا دارن خودشون رو برای ماه مهمونی خدا آماده می کنن؟این لینکیهای منم که خوابشون برده...هیچ کدومشون آپدیت نیستن!هر کدوم رو که باز می کنم رو پست 25 خرداد خشکشون زده خداروشکر!! شیطونه می گه...

هیچی ولش کن!!

راستش منم این روزا خیلی خیلی سرم شلوغه...برنامه هام به شدت فشرده ست...یعنی نمی رسم پلک بزنم یا نفس بکشم...اما خوب به وبلاگم که حداقل می تونم برسم...

بگذریم...بریم سر اصل مطلب...

این خوراک رو خیلی دوست دارم،چون تره فرنگی رو خیلی دوست دارم.

تره فرنگی خواص زیادی داره و یکی از مواد معدنی که تو تره فرنگی به وفور یافت می شه آهنه.چربی سوز هم هست.

دستورش رو از این سایت برداشتم.

برای دیدن خوراک نهایی رو بقیه ش کلیک کنید...

مرحله اول پخت...

 

ادامه مطلب ...