عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

گنجشکک اشی مشی...

گنجشک کوچک من...

ای کاش امروز صبح نمی دیدمت...ای کاش آنطور تند و تیز وسط اتوبان پر از غولهای آهنین فرود نمی آمدی...

آخر قربان آن بالهای کوچکت!تو که می دانی به تو رحم نمی کنند!تو که می دانی این مردمان پر خشم بعضی وقتها همه چیز را به گند می کشند و کورند و بدن کوچکت را باور ندارند!

امروز صبح نمی دانی چه حالی شدم وقتی نتوانستی پر بگیری و بلند شوی و بعد به زیر ماشین رفتی!به زیر چرخهایش که نه!به زیر ماشین...

پشت سر را نگاه نکردم،مبادا بدن کوچک خونینت را ببینم!اشکم در آمد...

ای کاش پر گرفته باشی...از خدا می خواهم که تو را زنده نگه دارد،کوچکم...

بدجوری دلم هوای گریه دارد امروز...بدجوری دلم می خواهد بازگردم و دوباره ببینمت که اوج گرفته ای!

گنجشکک من...اگر زنده ماندی دیگر از حوالی اتوبان نگذر!دیگر به آدمها اعتماد نکن!روی همان درختت بمان...اوج را به موج مرگ بفروش و بمان...

ای کاش زنده مانده باشی...فقط ای کاش...

دسر تیرامیسو

خوب!بعد از مدتها بریم سر یه پست شکمی جانانه...

این نوع دسر رو من خیلی دوست دارم.اینقدر خوشمزه می شه که آدم دلش می خواد انگشتاشو بخوره باهاش. مخصوصا" اگه با لیدی فینگر و قهوه ترک درست بشه که دیگه محشره!!...هم شیکه هم خوشمزه!

البته این عکس مال تیرامیسوی جشن بالماسکه ست!حامی جان هم این رو درست کرده...خیلی حرفه ای و عالی!دستش درد نکنه!

اما اگه دستورشو می خواین به این لینک مراجعه کنید...چون من یه بار از روی همین لینک درست کردم و دستورش جامع و کامل بود و خوشمزه شد...

نوش جان!

مهره مار!

شانس مقوله بزرگیه!یعنی هر کی بگه شانس مهم نیست و خرافاته اشتباه کرده!حالا می گم چرا!

تو جایی که 5 سال پیش کار می کردم،یه دختری بود که ازین شوت ملخا بود و بچه پایین شهر!یعنی اصلا" فکر نکین که یه خرده عرضه داشت ها!نه!یه دوست*پسر داشت ازین خپل تنبلا که زورشون می آد به آدم سلام کنن حتی!طوری بود که ماها که دوستای دوست*دخترش بودیم،نمی فهمیدیم که اینا با هم دوستن و لاوی بینشونه!

القصه...این دو تا دعواهای سخت زیاد داشتن...چون پسره از نظر خونوادگی بالاتر می زد و تک پسر بود خیلی براش شاخ و شونه می کشید و قلدرم پلدرم راه می نداخت!روزی هم که به زور قرار شد بیاد خواستگاری حال همدیگه رو حسابی جا آورده بودن و گرد و خاکی کرده بودن که بیا و ببین!

خلاصه بعد 3 سال و نیم دوستی، این دو تا دقیقا" یه هفته دیرتر از من و ابو عقد کردن...دختره از همون موقع عزا گرفته بود که چه جوری جهاز بخره و خونه اجاره کنه و اجاره خونه بدن...چون پسره استطاعت مالیش صفر بود و هیچی نداشت!

چند ماه بعدش،با پولی که جور کرده بود رفت و برای آشپزخونه ش یه سرویس خیلی معمولی و ارزون قیمت چوبی خرید و بعد برای خریدن وسایل برقی خونه ش،وام گرفت.

زد و یه روز یه گندی تو قسمت اینا بالا اومد که همه ش تقصیر این بود!مدیر عاملم خیلی رو مساله مشتری حساس بود و کافی بود یکی سوتی بده،اخراجش که می کرد هیچ!تازه تبعات هم داشت...تا ازت خسارت نمی گرفت،ولت نمی کرد! اما یه دفعه معجزه شد و اون گند همچین ماستمالی شد،که هیچ کس نفهمید چی شد!!مدیر عامل بو نبرد و تمام کاسه کوزه ها سر مشتری شکست...

ما همیشه اونجا که بودیم دم عید، جشن آخر سال داشتیم،برای جایزه تو کیسه های کوچیک به تعداد کارمندا ربع سکه و سکه 5 تومنی و 10 تومنی گذاشته بودن.هر کی اومد یه کیسه برداشت و رفت نشست سر جاش!وقتی کیسه هامونو باز کردیم،مال همه 5 تومنی،10 تومنی بود غیر این!یه ربع سکه خوشگل براش روبان زده بودن!

یه کم که گذشت و این دختره با شوهرش تو گیر و دار اجاره و پول قرض کردن برای عروسی بودن که جواب لاتاری آمریکا اومد!!بعله اسم این دو تا در اومده بود!معلوم نبود کی و کجا ثبت نام کرده بودن!!اما اونقدر خر شانس بودن که اسمشون جز ردیف اول در اومد و رستگار شدن!!اینام یه عروس هول هولی گرفتن و خونه و جهاز رو پس دادن و پیش به سوی ینگه دنیا!

خلاصه شانس داشتن دیگه! همچین ستاره شون درخشید که سر از اونور دنیا در اوردن...

منظورم این نیست که آخر شانس رفتن به اونور آبه یا آم*ریکا ته ته آرزوهاست! نه! اما این دو تا حتی به مغزشون م خطور نمی کرد که بخوان یه روزی اونور درس بخونن یا حتی بتونن عروسی کنن...هرچند که زندگی تو اون کشور آرزوی خیلیهاست...

اینو تعریف کردم که بگم: پیشونی مهمتر از هرچیزه!اگه شانست یار نباشه تو خودتم بکشی به اون چیزی که می خوای،نمی رسی!

به نام تو...به نام عطربرنج...

این روزها سخت مشغولم...مشغول زندگی،کار و افکار تازه...

از وقتی اینجا اومدم و به توصیه یکی از دوستان آدرسم رو عوض کردم،آرامش عجیبی دارم...این آرامش بهم کمک می کنه بیشتر و بهتر فکر کنم و برای آینده برنامه ریزی کنم...

همیشه وقتی 21 سالم بود،با خودم فکر می کردم که 10 سال دیگه من کجا وایستادم؟دارم چی کار می کنم؟به اهدافم رسیدم یانه؟

الان که خوب به دور و برم نگاه می کنم،می بینم به همه چیز رسیدم.به هر آنچه می خواستم و نمی خواستم!گاهی اوقات انگار وقتی هدفی نداری و احساس رهایی می کنی،خدا تو رو به مسیری سوق می ده که مجبور بشی هدفی انتخاب کنی و برای رسیدن بهش قدم برداری...

اینکه از کودکی می نوشتم،رو خودم یادم نیست!اما اطرافیان و همکلاسیهای اون موقع که تازه با هم کلاس چهارم دبستان رو تموم کرده بودیم،می گفتن از همون موقع استعداد نوشتن داشتی و نگاهت به مسایل ریز بود...

4 سال پیش وقتی این وبلاگ رو زدم،هدف خاصی نداشتم!فقط برام جنبه تفریح و طنز داشت...دلم می خواست مسایلی رو که گاهی می شد از دریچه طنز بهش نگاه کرد،بنویسم تا از نظرات دیگه هم باخبر بشم..یا اینکه اگر کسی درست می گه از نگاهش استفاده کنم...اسم این وبلاگ هم دقیقا" از خاطره های کودکی من نشات می گیره!خاطره هایی که هنوز با منن و هرگز پاک نمی شن...

کم کم که گذشت،هدفم تغییر کرد.با خوندن خیلی از وبلاگها حس می کردم که همه چیز به تمسخر گرفته شده...بعد تصمیم گرفتم در جهت اشاعه فرهنگ و بالا بردن سطح وبلاگنویسی،قلم فرسایی کنم و اونهایی رو که زیاد به اصول اهمیت نمی دادند و حرفی برای گفتن نداشتند رو نقد کنم!اما خوب...تو این راه خیلی مخالف داشتم و صد البته کسایی که موافقم بودند و تشویقم کردن...اما برای من فقط هدفم مهم بود و بس!

پس از کتاب شروع کردم.چون خودم عاشق کتابم و تمام شاهکارهای جهان رو خوندم...البته اینم بگم که مقاومت زیاد بود و خیلیها ندونسته مخالفت کردن و می خواستن عقایدشون رو به من تحمیل کنن! اما من کوتاه نیومدم...

هنوزم که هنوزه سعی می کنم اونقدر نغز و کوتاه بنویسم که هم حرفی برای گفتن داشته باشم،همه نکات ریز شخصیت آدمها که ممکنه یه روزی تو زندگیشون تاثر بزاره رو به خوانندگانم گوشزد کنم...

امیدوارم و از خدا می خوام که بتونم اونقدر خوب و تازه بنویسم تا هرگز دچار روزمرگی نشم...تا هیچوقت مثل خیلیهای دیگه که به خاطر روزمرگی وحشتناک و حرفهای تکراری وبلاگشون رو بستن و رفتن،اینجا رو حذف نکنم...

از خدا می خوام که اونقدر نوشته هام نکته داشته باشه که همیشه یه تکون کوچیک یا حتی تلنگر برای خواننده هام باشه!

این راه،راهیه که با میل خودم آغازش کردم و هرگز نقطه پایانی نداره...عطربرنج ضمیر ناخودآگاه منه...ناگفته ها و حسهای سرشار منه...سکوی پرتاب من به عالم نوشتنه...نوشتنی که همیشه تو انشاهای مدرسه و مسابقات منطقه نمود پیدا می کرد و تو دوران نوجوانی با شعر رفت تو مجله ها و روزنامه ها و حالا هم شده عطربرنج...و در آینده ای نزدیک،شاید بشه حرفه مورد علاقه من...البته اگه مجال بدن و موانع بزرگ برداشته بشن...

حالا می فهمم هدف من از نوشتن تو این خونه مجازی چی بوده و هست!حالا می فهمم که چرا از اول از حاشیه فرار می کردم و روزمرگی رو دوست نداشتم...

خواننده های جدید و قدیم و باشعور و فرهیخته عطر برنج!همه تون رو دوست دارم و ازتون می خوام همیشه همراهم باشین تا با شماها به اوج برسم...دوستتون دارم...

امضاء

مموی عطربرنج


پست چرک!

اگه فیس فیسی و حساسین این پست رو نخونین!

پنجره اتاق ما تو اداره رو به پاسیوئه! وقتی هوا گرم می شه ما لای پنجره رو باز می زاریم تا یه کم باد بخوریم!اما یه صدای نابه هنجار که رو مخت سوهان می کشه،نمی زاره حواست جمع کارت بشه حداقل!

یه آدم مزخرف بی ملاحظه داغون فرتوت بی شعور!! ساعت 9 صبح که می شه شروع می کنه به فین کردن!! صداشم تا بالا می آد و سر صبحی ،سمفونی صبحگاهی ایشون ما رو مستفیض می کنه!

مردک انقدر محکم فین می کنه که ما همون دقیقه فکر می کنیم،الانه ست که مغزش بیاد پایین!نمی دونم رگهای مغزش اینقدر محکمه که با این همه فشار اسمزی به طرف جاذبه زمین نمی ترکه؟

بابا!پدر من!برادر من! اگه مشکل سینوسی داری،مریضی،ریه ت چرک داره پاشو برو دکتر!برو همین داروخانه بغل یه کوفتی برای اون دماغ بی مصرفت بگیر که یه کم ازین خلطا رو کم کنه...

آخه مگه مردم آزاری فقط به داد و قال و حرفهای زشت زدنه؟نه! پدر من!نه برادر من!اینکه تو مدام تو اون حموم کذایی باشی و از سر صبح خرخر کنی،هم مردم آزاریه!

بسه دیگه! بسه! خودتو جمع کن!فکر نمی کنی تو این ساختمون یه شرکته که اکثر کارمنداش زنن و بیشترشونم حساسسسسسسسسس؟هاین؟یه کم حیا کن!برو دکتر!چرک خشک کن بخور تا حداقل خودتو ازین چاهی که درست کردی،بکشی بیرون!

ای هوار!! حالم به هم خورد!

فرداش نوشت:بفرما! باز اخٍ تٌف این مرتیکه شروع شد!!

و قصه ما به سر رسید...

یکی بود٬یکی نبود...زیر این طاق کبود٬جایی که صبحها خورشید موهای آفتابیشو شونه می کرد و شبا ستاره ها مثل دکمه های ریز ریز٬ دور و بر ماه زیبا می چرخیدن و شعر می خوندن٬شهر بزرگی بود که بهش می گفتن پایتخت...

صبحا پایتخت می شد دود و کار و شبها می شد پر از غولهای آهنینی که شهر رو روشن می کردن و جوونترها تو این غولهای آهنی ویراژ می دادن و دود به حلق پیاده ها می فرستادن...

تو یکی ازین خونه های کوچیک شهر،تو یه کوچه درختی که بهارها بوته های یاس٬کوچه ها رو عطرآگین می کرد٬یه دختری بود که اسمش مثل خودش مهربان بود...موهاش بلند مثل کمند٬چشماش مشکی و قشنگ...در جوار این خونه کوچیک و نقلی٬یه جواد بود و یه دل عاشق...صبح به صبح وقتی مهربان موهاشو زیر نور آفتاب شونه می کرد٬ بند دل جواد پاره می شد و دلش تیکه تیکه لابه لای تارهای مشکی و بلند گیر می کرد...

جواد عاشق بود...هر روز صبح که مهربان می رفت سر کار،اونم باهاش می دوئید تو کوچه و تماشاش می کرد...

آخرش جواد بعد از چند سال نتونست طاقت بیاره و مهربان رو از خانواده ش خواستگاری کرد...

وقتی عقد می کردن٬وقتی دست مهربان مو بلند تو دست جواد بود٬وقتی داشتن برای همدیگه از آینده و عشق و رویا می گفتن٬ جواد یواشکی بیخ گوشش گفت:همیشه باهات می مونم...تا آخر عمر...تا منو داری از هیچی نترس...

همه چیز آروم بود...همه چیز رویا بود ...مثل یه حباب رنگی و قشنگ...مثل سطر سطر بهار...مثل آواز ستاره های دنباله دار...

تا اینکه یه روز مهربان و جواد سوار ماشین شدن برن مسافرت جایی مثل طالقون...مثل جاده چالوس...مثل دشت هویج...چه می دونم یه جای دور...

جواد همیشه با سرعت می رفت!مادر و مادرزنش همیشه می گفتن: تو سیدی!جوشی هستی...بد رانندگی می کنی...یواش برو! اما جواد مطمئن بود که حتی اگرم تند بره حواسش هست..می دونه داره چی کار می کنه...

اما اون روز زیر موهای طلایی خورشید خانم٬ رو تن سبز جاده اردیبهشت ماه٬حواسش به خودش نبود...تند می رفت و گاز می داد...ویراژ می داد!مهربان جیغ می زد٬می ترسید!می گفت:جواد! تو آخرش منو به کشتن می دی...

تو کسری از ثانیه که خودشم نفهمید کی بوده٬یه دفعه٬ ترمز برید...ماشین جواد رفت و رفت و رفت...اونقدر رفت تا آخرش چرخهای تریلی نگهش داشت...مهربان پرت شد بیرون...گردن نازنینش شکست...صورت مهربونش له شد...

جواد به هوش که اومد٬در و دیوار بیمارستان بود که بهش دهن کجی می کرد!همه فک و فامیل بالای سرش بودن...اما یکی کم بود...یکی نبود!

آره مهربان رفته بود...مهربان٬مظلومتر و مهربانتر از خورشید رفته بود...ابر سیاه مرگ آفتاب رو پوشونده بود و با خودش برده بود...آفتابی که دیگه هیچ وقت طلوع نمی کرد...آفتابی که پشت کوههای پایتخت به غروبی قرمز پیوست...

حالا جواد مونده بود و عذاب وجدان و یه دنیا تنهایی...حالا جواد بود و یه عالمه حرف و حدیث و عکس و خاطره های دور!یه عالمه پشیمونی و اشک و آه و اس ام اسهای عاشقانه...

قصه ما آخر نداره!آخرش رو همه می دونن:

بالا رفتیم دوغ بود٬پایین اومدیم ماست بود٬قصه ما راست بود...

مسافرت نوشت:خداحافظ تا سه شنبه!!به همه خوش بگذره!به من چی؟آره! به منم خوش می گذره!!

بعدا" نوشت:اینجا رو دیدین؟دکمه طلا،پیشی ما که تو مسابقه شرکت کرده؟

دعانوشت:برام خیلی خیلی دعا کنیددددددددد!تا آخر اون هفته برام انرژی مثبت بفرستید....

ممو خاله می شود!

وایییییییییییییییی!چقدر نی نی تو نت زیاد شدهههههههههه!

این یکی دیگه خیلی سورپرایزم کرد!!

دوست جون مبارک باشه!!باورم نمی شه....ای جانمممممممم!من خاله شدم!

نی نای نای...نی نای نای...ذوقم ترکید...

از حالا می تونم تصورش کنم! یه نی نی تپلی و خوشگل با موها و چشمای مشکی!!فک کنم از همون اولش این کنجد خانوم ما با یه جلد کتاب تو دستش به دنیا بیاد!!

دوستم از حالا باید به فکر درست کردن یه کتابخونه گنده کنار سرویس خواب و سیسمونیش باشی...

دوست جون،می می ،بانو جونم! به همه تون یه تبریک حسابی می گم...

تاتر نوشت:تاتر گربه کشی خیلی خوب بود...حسابی خندیدیم...اگه یه شب پر هیجان و حسابی می خواین که استرساتون خالی بشه،این تاتر آخرشهههههههههههههههه!

گوش کن!

خدا جونم! باز می خوام مختو بخورم! باز می خوام سرت غر بزنم و ازت تقاضا کنم...تو رو به هر کی که تو این دنیا برات عزیزه و از مقربینته،به ندای قلب من گوش کن!

می شه من 2 ماه دیگه همین موقع(7/5/91) از خوشحالی رو پاهام بند نباشم و دلی دلی دور خودم بچرخم و جیغ بکشم!تو که می دونی من وقتی خوشحالم از بالا انداختن خرگوشم و توله گربه دونه اینا بگیر تا الکی رقصیدن و آویزون گوشهای ابو شدن و سور دادن به این و اون،نمی گذرم!

خیلی وقته منتظرشم...خیلی وقته روزا رو می شمارم تا روز موعدی که معلوم نیست کی می آد و می خواد کی باشه،سر برسه و من رستگار بشم!

یعنی می شه تو تا دو ماه دیگه نتیجه صبر و انتظار من رو تو یه طبق تزیین شده،لای یه بسته سرخابی کادو پیچ شده با روبان قرمز،بهم هدیه بدی؟

می شه "نه" تو کار نیاد و همه چی پشت سر هم جفت و جور بشه؟می شه اون حجاب و هاله ای که تو کتابت ازش گفتی جلوی چشم یه عده ای بیفته و یه سری چیزا رو نبینن و قیچیش نکنن؟

ای خدا!اصلا" می شه همه چی به نفع من برگرده؟

می دونم خیلی پر توقعم!می دونم که همیشه هر چی خواستم دو دستی تقدیمم کردی و شاید بهترشو دادی! می دونم که همیشه نهایت یه چیز رو ازت می خوام!اما کمتر از این نمی تونم...خودت گفتی از من بخواه تا برآورده کنم...

پس من بهترینها رو ازت می خوام ...بهترینها...برترینها...

افتخار پوچ!

رو به روم نشسته و با افتخار داره برام تعریف می کنه...

می گه:چند روز پیشا که داشتم رانندگی می کردم،یه ماشینه بهم گیر داد...

می گم:خوب...

می گه:ماشینش شاسی بلند بود و راننده شم خیلی خوشتیپ بود!

می گم:خوب...ممکنه این مساله واسه هر کسی پیش بیاد اما گفتن نداره!

می گه:نه! مال من فرق می کنه...

می گم:حالا که چی؟

می گه:از این مساله می فهمم که هنوز تو بورسم!تازه با طرف حرف هم زدم!ازم پرسید ازدواج کردی و منم گفتم بعله!بعد خواست شماره بده که قبول نکردم!

می گم:تا اونجاهام رفتی تو؟حالا تو بورس باشی و نباشی چه فرقی می کنه؟تو که زندگیتو داری؟

می گه:آره...اما خوبه که آدم یه وقتایی شیطونی کنه...

پوزخندی می زنم و ساکت می شم و تو سکوت به حلقه درشتی نگاه می کنم که تو انگشت یکی مونده به آخرش نشسته و همه می گن این انگشت یه رگی داره که به قلب منتهی می شه...بعد ذهنم به تابستون سال 85 کشیده می شه...سالی که عروسی الی زبانزد همه بود و شوهرش عاشق پیشه ترین مرد دنیا...

با خود فکر می کنم این چه حس موذی ایه که این زن شوهر دار جوون رو مجبور می کنه با این جور چیزهای بی ارزش و احمقانه که مال آدمهای توخالی و پوچه،پز بده و با افتخار ازش حرف بزنه!می خوام بدونم واقعا" افتخار داره؟

پینوشت:دوس جون!!عجب دستوری بود!مرغ ترشه خیلی خوشمزه شد!

My Week with Marilyn

فیلم هفته ای با مارلین،به کارگردانی سایمون کورتیس محصول سال 2011 بریتانیاست.

این فیلم در مورد یک هفته از زندگی مریلین مونرو،ستاره زیبای هالیوود در دهه 1960 آمریکاست.(همونطور که می دونید مریلین مونرو فقط چهره داشت و از نظر ضریب هوشی پایین بود.متن سناریو رو به زور حفظ می کرد و با اشک و آه و ناله سر صحنه بازی فیلم می رفت...حدود 36 سالش بود که به دلیل مصرف دارو اوردوز کرد و جسدش رو تو خونه ش پیدا کردن...با اینکه این همه زیبا بود و همه جا تحویلش می گرفتن اما ناراحتی روحی شدیدی داشت که همون موجب شد داروی قوی مخدر استفاده کنه و دقیقا" مثل الویس پریسلی در جا سنگکوب کنه!)

نقش مریلین مونرو رو میشل ویلیامز زیبا بازی می کنه و به خاطر بازی تو همین فیلم در کنار اصغر فرها*دی خودمون،جایزه گلدن گلاب رو برده!

برای خوندن داستان فیلم به بقیه ش مراجعه شود...

عکس خود مریلین مونرو:

ادامه مطلب ...