عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

Safe Haven

فیلم لنگرگاه امن،ساخته لیس هالشتخوم،محصول سال 2013 آمریکاست که بر اساس رمانی به همین نام از نیکلاس اسپارکس معروف،ساخته شده.

جولین هو و جاش دامل و کبی اسمالدرز،3 بازیگر اصلی این فیلم هستند.

بازی جولین در نقش کیتی که یکبار نامزد جایزه اسکار شده،بسیار زیبا و بینظیره و جاش دامل هم در نقش الکس بسیار خوب درخشیده.

داستان از یک صحنه فرار شروع می شه و دختری که از یک جنایت در حال گریزه.دختری که از گذشته خودش فرار می کنه و به جایی میره که کسی اون رو نشناسه و بتونه راز زندگیش رو پنهان کنه.این دختر بعدها گرفتار رابطه ای گاه ناخواسته و گاه آگاهانه ای می شه که مسیر زندگیش رو تغییر می ده.

این فیلم بر عکس سکانس اولیه ش،بسیار رمانتیک و زیباست.مثل بقیه آثار نیکلاس اسپارکس(که فکر کنم بیشتر رو اینجا تو جعبه جادویی معرفی کردم) داستان این فیلم هم در مورد روابط آدمها و تاثیر رفتارهاشون بر زندگی همدیگه ست.

نکته جالبی که همیشه تو سناریوها و رمانهای نیکلاس اسپارکس به چشم می خوره،اینه که آدمهای داستانهاش خیلی ساده ن و خیلی ساده هم عاشق می شن و پیچیدگی انسانهای امروزی رو ندارند.آدمهایی که از قشر ساده و معمولی جامعه ن و هیچوقت برای عاشق شدن و در کنار هم موندن،دو دو تا چهارتا نمی کنن و بی حساب و کتاب دل می بازند و دلبری می کنند.

مساله دیگه ای که خیلی تو داستانها و سناریوهاش بارزه،خدا،عشق و نیروی ایمانه.یعنی دقیقا همون سه المانی که می تونه بشریت رو از انحطاط روحی نجات بده.

این فیلم در فوریه سال 2013 اکران شد و علی رغم انتقاداتی که از اون شد حدود 95 میلیون دلار فروش کرد که تقریبا 4 برابر بودجه و هزینه کلی فیلم بود.

خودم 3 با دیدمش! و توصیه می کنم حتما تهیه ش کنید و ببینید چون نکته های زیبایی داره که ممکنه تو زندگی هر کس به چشم بیاد و به درد بخوره.

مرگ پنجره

 

فهیمه جان! در بهت و ناباوری دست و پا می زنم...به دنبال موضوع پست امروزم بودم که در ناگهان آبی ،سیاه شدم...

باورم نمی شود! یعنی تو رفته ای؟ یعنی پنجره ات را به این زودی بستی و رفتی؟تو قرار بود،به خوشبختی بازگردی بعد از آن دوره طولانی بیماری...ای کاش با اتوبوس به خوشبختی ات باز می گشتی...

هرگز روزی را که دانش آموز بودم ، از یاد نمی برم.پشت ویترین کتابفروشی "ستاره آبی" ایستادم و به جلد "تاوان عشق" زل زدم.دزدانه خردیمش و خواندم...بیش از 2 بار!

به مدرسه بردم و به دوستانم دادم تا بخوانند که ناظم آن را گرفت و نمره انضباطم را کم کرد.اما من نه گریستم و نه التماس کردم برای 2 نمره!

آخر من تاوان خواندن کتاب تو را داده بودم...

ادامه مطلب ...

سیسمونی...

سرمایی خورده ایم در حد لالیگا!

آخه چله تابستون کی سرما می خوره؟ممو!!

دیروز دراز به دراز پای لپ تاپ خوابیده بودیم و دونه جانمان سوپ می پخت و خانه مان را جمع و جور می کرد.چون 5 شنبه مهمان داریم.آن هم از نوع جدید و دوست...

امروز کمی بهتریم خدارو شکر...

دیروز داشتم تو اون حال وبلاگ شیده رو می خوندم!دیدم به به!من چقدر عقبم.شیده ماشالا تمام خرده ریزای نی نی رو خریده...فقط وسایل بزرگش مونده...منو بگو که فقط یه کم خرید کردم و پس فردا سنگینتر می شم و از در خونه نمی تونم پامو بزارم بیرون تو این گرما!

باید بجنبم!

خوشحال می شم در مورد خرده ریزای سیسمونی که به چشم نمی یان اما مهمن و ضروری ،نظرتون رو بدونم...مخصوصا نظر مادرهای عزیز رو...

بعدا نوشت: زیاد به خودت زحمت نده که بیای و دری وری بنویسی...چون من تا دو کلمه اول نخونده پاک می کنم...انرژیت رو الکی هدر نده.چون وقت من ارزشش بیشتر از اینهاست!

پینوشت 2: منیژه جان...من از پارسی بلاگ زیاد راضی نبودم! باز هر جور میل خودته...

خلسه ناباوری...

فسقلی جان! از حال ما اگر بپرسی،جز گر گرفتن در ساعت 8 شب و سنگینی در ماهیچه های پایم ملالی نیست...

این روزها سنگینتر از قبل شده ام و گویی نفسم تنگتر می شود.

ایم روزها تمام عشقم این است که به مرکز سونوگرافی بروم،اول از همه آبمیوه ای تگری برای خودم بخرم و بعد در انتظار دیدنت در آن ال.سی.دی بزرگ،روی صندلیهای خوشرنگ و شیک بنشینم و زنان باردار را تماشا کنم...

بعد که نوبتم می شود و دکتر ژل به شکمم می مالد،و تو پدیدار می شوی،گویی در آغوش منی...

وقتی دستت را بالا می بری و انگشتت را غیرارادی در دهان می گذاری،باورم نمی شود که موجودی زنده ای و در بطن من رشد می کنی...

همیشه گیج گیج می خورم! میان مرز باوری و ناباوری...

و عجیب این مرز،به دلم می نشیند...مانند خلسه ای آرام و رخوت انگیز است.مانند حسی معلق در نور و روشنایی ست.

درست مانند صبحی که از خواب بیدار نشدم و روحم را در تونلی نورانی و خنک دیدم...آنقدر با سرعت حرکت می کردم که موهای دستهایم را باد برد...

حال این روزهای من به خودم نیست کوچکم...

عادیم...صبحانه درست می کنم،به پدرت لقمه ای کره عسل با چای می دهم و خودم شیر می نوشم...

برای ناهار،برای هر دویمان غذا می گذرام و بعد به همراه هم راهی می شویم...

در طول راه،پدرت برای آرامش تو،آهنگهای یانی را می گذارد و تو برای خودت تکان می خوری...

در اداره کار می کنم و گاهی از یادت می برم...

به خانه که می رسم،چای دم می کنم و هفته های بودنت را مرور می کنم...برایت از شعرهایم می خوانم و باز یانی گوش می دهم...

می بینی؟همه چیز عادیست...هیچ چیز غیرطبیعی نیست!اما...

صدای شور و شادی مردم را می شنوی؟همانهایی که جیغ می زنند و آواز می خوانند...همانهایی که گویی پریده اند از قفس...شاید روزی که بزرگ شوی،برایت بگویم که چه شد...بگویم از قبل از بودنت و بعد از آمدنت...اما من می ترسم...برای تمام کودکان این سرزمین می ترسم...

از آینده تو هم در هراسم...آینده ای که نمی دانم با چه چیز گره خواهد خورد؟با مهاجرت یا ماندن و ساختن؟

سرخوشان پر هیاهو!

خوب می بینم که همه خوشحالن و سرخوش و تو خیابونا ریختن و بزن و برقص!

دیشبم که ریخته بودن میدون ولیعصر و کارناوال راه انداخته بودن!

خدا وکیلی یه انتخاب اینقدر بزن و برقص داره؟یا مردم ما منتظر بهانه ن که بریزن تو خیابونا و برای همدیگه کری بخونن و بزن و بکوب در بیارن؟

ما که نفهمیدیم چه خبره و هیچ علاقه ای هم نداریم که بدونیم...

هیچ امیدی هم نبستیم و به هیچ چیز هم دلخوش نکردیم...

اگر هم اینی بشه که همه می خوان،وضعیت الان فقط به ثبات می رسه و بس!

دیگه کلا نه می شه امید بست و نه می شه توقع داشت...

باید موند و نظاره کرد...

خدا رو شکر من هیچ حرکتی نکردم که پس فردا اگه نشد،دلم بسوزه و سرخورده داغون بشم مثل اون دفعه...

کلا به درست شدن و درمون شدن اینجا هم هیچ امیدی ندارم که ندارم!

اعتقادمه دیگه!

همینیه که هست!!

شرایط اپیدمیک!

دیدید وقتی تو یه شرایطی هستید اون شرایط اپیدمی می شه بین همه؟

مثلا موقعیکه دانشجویید همه اطرافیان دانشجو می شن...وقتیکه سر کار می رید،همه کارمند می شن عین خودت!

وقتی هم که تو تدارکات عروسی و جهیزیه هستی ،همه اطرافیان دارن عروسی می کنن و میرن سر خونه زندگیشون.

الانم که تو فاز بچه ای،همه بچه دار شدن یا باردارن(مثل بچه های وبلاگی که همگی با هم عروسی کردیم و  الان اکثرا مامان شدن)

یعنی از موقعیکه من فهمیدم یه دونه برنجٍ مچاله شده تو بطنمه،همه دارن یکی یکی فارغ می شن یا یکی یکی باردار!

از قبل عید تا حالا من کمٍ کم دیدن 6 تا نوزاد رفتم و براشون کادو بردم...

همه هم دختر و خوشگل! جالب اینجا بوده که همه شون هم ماشالا ساکت و بی سر و صدا و خندون!

تو پرانتز بگم:قربون صدقه شون که می رفتم،این دونه برنجه تو دل من می چرخید و فکر می کرد،با اونم...به خودش گرفته بود همه چی رو...همچین قل می خورد اون وسط که یه دفعه دلم براش سوخت...گفتم من چرا هیچوقت قربون صدقه ش نمی رم؟چرا باهاش حرف نمی زنم؟

خلاصه اینکه انگاری وقتی تو یه شرایط خاصی هستی،اطرافت هم پر از مسایل مربوط به اون شرایط می شه و تو  می تونی از تجربه های دیگرون استفاده کنی...

انگاری وقتی فاز زندگیت می خواد تغییر کنه،خدا به کمکت می یاد و دست می ندازه زیر بازوت و بلندت می کنه...

کتاب نوشت:این رو دیدید؟یه بحث منتقدانه در مورد کتابهای رمان فارسیه!خداییش مخاطب خاص نداره! کسی ناراحت نشه...

دوست نوشت:برای خواهر ارکیده عزیز هم دعا کنید تا سلامتیش رو به دست بیاره...

برای دوست...

واقعا بعضی وقتا به داشتن بعضی از دوستام ،افتخار می کنم...

داشتن یه دوست خوب بی حسادت و بی غرض و بی آلایش و بی حاشیه تو دنیای امروز،یه نعمت بزرگه که نصیب هر کسی نمی شه.

بودنشون و داشتنشون برام یه دنیا ارزش داره.همچنان دوستن  و تو یه موقعیت خاص مثل بارباپاپا تغییر شکل نمی دن و یه دفعه از بره به گرگ تبدیل نمی شن و واسه خوشایند و خودشیرینی این و اون از عقیده و نظر خودشون بر نمی گردن...

خلاصه اینکه دوسشون دارم و تا همیشه برای داشتنشون به خودم می بالم...

حتی اگر روزی بیاد که دیگه تو سرنوشتم نداشته باشمشون و از قاموس زندگی من خط بخورن...

دلتنگی:دلم یه دفعه برای بانو و پیتی تنگ شد...


این ملت عجیب الخلقه سنبل خانی!

یه وقتایی با یه چیزایی برخورد می کنم که از تعجب خنده م می گیره...

اگر یک نفر بیاد تو یه جمعی از یه حرکتی(مثلا" اینکه باید با تندی جواب خوانواده شوهرو داد تمام و کمال!!) تعریف کنه،یه عده هستن که مدام تاییدش کنن: وای چقدر ماه گفتی...آفرین به تو! باریکلا...الهی قربون کلامت...گل گفتی آی گل گفتی! فدات بشم الهی (این "شین" فدات شم رو کشیده و غلیظ بخونید!)خلاصه هی مجیزشو می گن...

بعد درست برعکس وقتی تو یه جمع دیگه یه نفر دیگه بیاد از همون حرکت ایراد بگیره و انتقاد کنه،همون آدمهای تکراری گذشته شروع می کنن به تایید انتقاد این یکی: آره واقعا! راست گفتی...زشته! عیبه! آدم باید حرمت داشته باشه اونا بزرگترن...آدم باید شخصیت خودش رو حفظ کنه...دور و بر مسایل خاله زنکی نچرخه...و الی آخر...

بعضی وقتا برام خیلی جالبه! یه عده اصلا از خودشون ایده ای ندارن و باد هر طرفی بیاد می رن اونطرف!

مثل همین سن*بل خان سریال حلیم سلطان!! همیشه حزب باده و طرف قدرت...یه مدت برای ماهی د*وران خبر می برد و می آورد و دسیسه چینی می کرد علیه خرم!

جدیدا" پریده رفته طرف خرم و هی علیه خدی*جه و ماهی د*وران و عفیفه خاتون ،توطئه می کنه تا جایی که می خواست خدیجه رو بکشه...

واقعا می شه که آدم یه عقیده واحد داشته باشه و حداقل اونقدر بهش اعتقاد داشته باشه که بتونه ازش دفاع کنه!! نه اینکه هر کی هر چی گفت فقط همسرایی کنه و بره اونطرف...اراده داشتن و صاحبنظر بودن و نچسبیدن به عقاید این و اون واقعا خیلی چیز خوبیه...

کاش ببخشی...

عزیز کوچکم که حالا نمونه کامل یک نوزاد در ابعاد مینیاتوری هستی،می خواهم برایت از خودم بگویم...از کارهایی که کرده و نکرده ام ...

مرا ببخش اگر اندازه ابعاد شکمم را ندارم و گاه و بیگاه تو را به میز اداره می کوبم...

مرا ببخش اگر گاهی وقتها فراموشت می کنم و برایت از مجموعه داستانهای آمبر براون که  خریده ام،یک خط هم نمی خوانم!

می دانم که برخی اوقات احساس تنهایی می کنی و مادرت را که غرق در کار یا خواب است، با لگد متوجه می کنی...

می دانم که گاهی اوقات آنقدر تند می دوم و دولا راست می شوم که تو دردت می آید و بند نافت را مانند طناب از بیخ می کشی و می گویی: آرامتر!مامان!

روزهایی را ببخش که من فراموش می کنم کمربند مخصوصم را ببندم و تو آن پایین دست و پا می زنی و نفست بند می آید!

می دانم که همه چیز را می شنوی ،حتی باز کردن درب خانه ای را که قرار است تو در اتاق دوم آن مهمان شوی...

حال شنوایی تو کامل است و وقتی صدایم را می شنوی،با ضربه ای اعلام می کنی که هستی...

می دانم که تو حالا قادری بخندی،اخم کنی ،گریه کنی و بشنوی...

می دانی دونه برنج زعفرانیم؟؟

 این روزها حال عجیبی پیدا کرده ام...حالی که وصف ناشدنی ست...گویی هنوز باورم نمی شود که روزی نوزادی می خواهد مهمان همیشگی این خانه شود...خانه ای که من و پدرت با عشق آن را خریدیم و جای جایش بوی همبستگی و تازگی می دهد.خانه ای که به شدت می کوشم تمیز باشد و غبارش را هر چند وقت یکبار می زدایم.

نمی دانم!اما تنها روزهایی تو را باور می کنم که گرسنه می مانم،میدوم و کار می کنم...

اما خوب می دانم که دوستت دارم...

دوپیازه سیب زمینی

خداروشکر حس آشپزی من دوباره برگشت...

چند وقت پیش نمی دونم تو کدوم برنامه تلویزیون بود که داشت طرز تهیه یه غذای شیرازی رو یاد می داد.اسمشم همین بود.

همین چند روز پیش هوس کردم درست کنم.

خیلی ساده و راحت آماده شد و صد البته خوشمزه شد.

مقدار پیازی که سرخ می کنید باید بیشتر از سیب زمینی باشه.سیب زمینیها باید قبلا پخته شده باشن.

اول پیاز رو به صورت نگینی یا دلخواه خرد می کنید و با زردچوبه سرخ می کنید بعد سیب زمینیهای آب پز شده نگینی رو بهشون اضافه می کنید.بعد هم نمک و فلفل اضافه می شه و خوب تفت داده می شه و در عرض 10 دقیقه آماده می شه.بعضیها رب گوجه فرنگی هم اضافه می کنن اما من تو برنامه ای که یه خانم شیرازی آشپزی یاد می داد،ندیدم.

درست کنید و ازین غذای تنبلانه و خوشمزه لذت ببرید!

نوش جون!!

همین الان نوشت: من مرده این اتوماتیک آپ شدن بلاگ اسکایم!عجب بدعت جالبی...می نویسی و بعد تو هر تاریخی بخوای خودش آپ می شه... فکر نمی کنم سرویسهای وبلاگی دیگه همچین امکاناتی داشته باشن...با اینکه خیلی طول کشید بارگذاری اما واقعا یه سری امکاناتش عالی شده...دستتون درد نکنه آقای چنگیزی!خسته نباشید و تلاشتون مستدام!