عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آنهایی که رفتند...

 ان روز وقتی دخترم از مهد
امده خانه و بالا و پایین پرید
و گفت یک آتش نشان امده بود
پیشمان و ماشین اتش نشانی
ان پایین بود،و آقاهه من را بغل
کرد و از پنجره ماشین قرمز را نشانم
داد،نمی دانست که امروز  روز عزای
آنهاست...
وقتی با شعر می خواند صدو بیست و پنج
 نمی دانست که امروز صدوبیست
و پنج اتش گرفته.نمی دانست
که همیشه کوزه گر از کوزه شکسته
آب میخورد نمی دانست که انهایی
که مددکارند،خودشان امروز زیر آوارند.
امروز از من می پرسد صدوبیست و پنج مرده شده؟و من هر بار می گویم :نه!صدوبیست و پنج بهشتی شده...بهشتی...
نمیداند که من از دیماه می ترسم.
دیماههایی که هر سال می آیند و میروند
و خاطره ها را با خودشان می کنند و میبرند
و ادمها را میکشند زیر خاک و توی قبر.
شاید اگر بزرگتر بشود،بداند که یک ماهی
هست که شده ماه نحسیها و من دلم
میخواهد سی روزش را از تقویم خط
بزنم.
پ.ن:انقدر نگویید مردم فلانند و بیصارند! و هشتک گوساله ببندید به ریششان...که همین مردم ماییم...چرا نمی گویید که همین مردم دیروز جلوی مراکز انتقال خون غوغا کردند و خون دادند تا جانی را نجات دهند.
پ.ن ۲:درد را از هر طرف بخوانی درد می ماند...

#مهشاد_لسانی

پست کامل در اینستاگرام خودم

.

لازمت میشود

گاهی اوقات لازمت میشود،ظرفها را نشویی.بگذاریشان توی ماشین ظرفشویی.حتی همان یک دانه قاشق چایخوری یا یک لیوان با تفاله ی چای را.

گاهی اوقات لازمت میشود با همان دمپاییها بروی تا ته کوچه و باشگاه ورزشی.کتانیهایت را به جای توی پلاستیک گذاشتن،توی دست بگیری و بدوی تا کلاست دیر نشود.

شاید بعضی وقتها لازم است وقتی از ورزش برمی گردی،در همان یک قدم فاصله ای که باشگاه با خانه ات دارد،برای خودت ارام لالایی کودکیهایت را زمزنه کنی.نفس بکشی و به برگهای طلایی و کمرنگ پاییز که زیر نور کوچه برق می زنند،نگاه کنی و بگویی خدا را شکر.

شاید حس دلتنگیهایت را بهتر باشد بریزی توی تن همین کوچه و از در بروی تو. بروی بالا.

اگر خسته شدی،وسط راه پله ها بنشینی،خودت را بغل کنی.اگر چراغها هم خاموش شدند،توی تاریکی بنشینی و گوش دهی.به صدای پیرزنی که چهارسال است همسایه ی توست اما سر جمع تو چهار بار هم ندیدی اش.

بعد گوش تیز کنی و صدای ارام پیانوی همسایه ی کناری ات،ارامت کند.به منظره ی کوه که رو به رویت نشسته است و توی سرما نفس میکشد،زل بزنی و تاریکی را ببینی که چطور روی قله اش نشسته و دامنه اش به زور خودش را از لا به لای نور بیرون کشیده است تا تو آن را ببینی و مثل آن وقتها دل به دلش دهی و از اینکه داری اش،شاکر باشی.

آنوقت منتظر شوهرت بمانی در همان راه پله تا با دخترکت از سر کار بیاید و دست بندازد زیر بازویت و تو را ببرد توی خانه.

لازم است برای خودت چای دم کنی با نودل.از همان نودلهایی که طعم قارچ می دهد.

همه ی این لزومات برای این است که به خودت برگردی.به خودت نزدیک شوی.از روزمرگیها فرار کنی و نروی توی تکرار تند روزهای یک شکل و یکنواخت.

همه ی زندگی نسکافه نیست که شیرین شود و سفید باشد  و قهوه ای.

شاید برخی اوقات سفیدِ سفید باشد،یا سیاه...

نمی دانم اما لازم است گاهی وقتها قلم مو برداری و سفیدها را خاکستری کنی و سیاهها را سفید.گاهی اوقات قالبت را بشکنی.همیشه از خودت نخواهی خوب باشی.خاکستری بودن هم گاهی اوقات خوب است.

نشستن ظرفها هم.دویدن وسط کوچه هم.نفس کشیدن وسط کوچه هم.

پینوشت:کلی خندیدم! خیلی حالم خوب شد امروز با دیدن یه جمله! روزمو ساختی!مرسیییی عزیز.

حال خوب

می دانید حال خوب همیشگی نیست.می آید و میرود و نمی توانی بگیری اش.

نمی توانی نگهش داری.

حال خوب یعنی آن حالی که از غیب برایت خبر خوش می اید می ریزد به جانت.خبر خوشی که هرگز انتظارش را نداشته ای و فکر می کردی بدترین خبر زندگیت خواهد بود.حال خوش یعنی همان حالی که همیشه یک در هزار استو همیشه نیست اما در یک لحظع هست می شود.

کاش این حال خوب را میشد گرفت،کرد توی شیشه ای تا نرود! تا از پر نکشد.تا بماند و همیشگی باشد.

اما این روزها حال خوب کم گیر می آید.شده است کیمیا.بین مرزهای روزمرگی و وهم و حوادث حال خوب مثلا دیشبت آب میشود.می ریزد توی چاه سینک ظرفشویی.میرود قاطی هر چه که باید نیست شود.

زندگی حالهای خوبش کم است و حالهای بدش زیاد.

کاش یک شیشه داشتم.بزرگ و شفاف.حال خوب را می ریختم تویش و درش را می بستم.نمی گذاشتم در برود از دستم.


بعدا نوشت:این هم کانالی که قولش رو داده بودم بهتون.جوین شید با تلگرام آپدیت شده.

 

https://telegram.me/roman_khonha

پیوند

امروز از این رو می نویسم که به خودم یادآوری کنم که سالها پیش در چنین روزی رخت عروسی بر تن کردم و توی باد پاییزی رقصیدم.برای این می نویسم که یادم بیاید،دو سال پیش در چنین روزی یک نوزاد پانزده روزه توی بغلم بود و لبهای کوچکش پی خوردن شیر تکان می خورد.

برای عشقم می نویسم که در طول این سالها گاهی خیلی پررنگتر و گاهی کمی کمرنگ شده است.

می نویسم تا یادم بیاید،روزهای پر رونق این وبلاگ چقدر خاطره انگیز و آبی بودند.

امروز شاید نوشتنم از روی دلتنگی هم باشد.دلتنگی ای که نمی دانم از کجا آمده است خانه کرده توی روزهایم.

دلتنگی ای که شاید زود بگذرد اما در همین مدت کوتاه هم مرا به اینجا کشانده تا حتی شده چند سطری بنویسم و سیاه کنم.

ابن روزها شلوغند و بی پایان.روزمرگیها می ایند و می روند و من با تندباد زندگی مانده ام.

هر بار می لرزم،می ترسم اما باز می ایستم و چوبدستی ام را توی خاک فرو می کنم تا بمانم.

بمانم و بدانم که هستم.

وقتی صفحه ی سفید وبلاگ را باز کردم،همه چیز دیر لود میشد،وقتی صفحه ی رنگها را زدم،دیر بالا آمد.باز هم دلم فشرده شد.

پ.ن:دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده بود.از این به بعد شاید دوباره نوشتم.شاید دو یا سه روز در هفته.یه کانال خاص رو هم بهتون معرفی می کنم.

 


خوب نشدم آخر!

خوب نمی شدم.

هر کاری می کردم خوب نمی شدم.با دوستهایم رفتم کافی شاپ،رفتم سینما،رفتم تاتر اما باز هم خوب نشدم.مهمانی گرفتم،رقصیدم.نماز خواندم و دعا کردم اما باز حالم بد شد.

وقتی تلفنم را قطع کردم و آمدم این طرف خیابان به خودم گفتم:هیس! هیچی نگو! خوب می شوی!تحمل کن تا کمرنگ شود.

اما وقتی توی پاگرد پله خانه ام پیچیدم،دیدم نمی توانم کمرنگت کنم.آمدی بالا...از چشمهایم سرازیر شدی.ریختی روی صورتم،گونه هایم را خیس کردی.

شب که خوابیدم گفتم فردا صبح تمام است! دوباره خودم می شوم:همانطور شاد و بیخیال و پر انرژی.

اما صبح که آمد،بدتر شدم.حالم دگرگون و گس بود،مثل ته مانده ی  یک خرمالوی گندیده!

گریه کردم،خودم را حمام کردم،فیلم دیدم،نوشتم اما باز بودی...آمده بودی نشسته بودی رو به رویم.توی روزهایم.

توی حفره های خالی روحم.تو این همه وقت ذره ذره در من رخنه کرده بودی و من نمی دانستم.نمی شناختمت! نمی دیدمت.

وقتی که رفتی،دیدم حذف نمی شوی از زندگیم.دیلیت کردنت محال است!

شده بودی مثل جیب یک شلوار.مثل بالاترین دکمه یک پیراهن،مثل دندان نیشی که بیفتد و جای خالیش هر روز توی ذوق بزند،توی اینه.

رسوب کردی در من.ماندی.نرفتی هرگز!

می دانی؟آخرش هم خوب نشدم...نه! هرگز!

یک داستان همیشگی...

این روزها با قاط زدگی هورمونی می گذرد...
از همان هورمونها که زنانه اند و توی یک وقت خاص می آیند حمله می کنند به مغز و دلت و از همه چیز بیزارت می کنند و مثل پلنگ خشن و غیر قابل تحمل می شوی!
می آیند می نشینند روی روزمرگیها و روال عادی زندگیت را بهم می زنند.
بعضی وقتها می گویم کاش این هم دست خود زنها بود،هر وقت می خواستند اتفاق می افتاد و هر وقت خوش نداشتند،دکمه استاپش را می زدند تا در دم تمامش کنند!
اما نه! مثل اینکه هر ماه باید این پیتزای مخلوط تلخ را با پپسی اجباری بخوری و صدایت هم در نیاید!
خوبیَش این است که سبک می شوی لااقل!
دیگر به زمین و زمان گیر نمی دهی و برای چند روز دنیا را زیبا می بینی و اوازِ گنجشکها را می شنوی از راه دور.

ای امان از این قاط زدگیهای هورمونی...

ای کاش همه چیز دکمه استاپ داشت و می توانستی برای دمی این دنیا را نگه داری...

دنیایی که خیلی وقتها بر خلاف میل تو می چرخد.


پ.ن:دلم برای همه تان تنگ شده.فهمیه 62 ی عزیزم،هنوز اینجا را می خوانی؟

 

راه بی کناره...

وقتی قدم در راهی می گذاری که مبهم و مه آلود است،همین می شود دیگر!

می مانی سر دوراهی! می مانی سر دوراهی راهی بی کناره...

حالا باید انتخاب کنی...

یک راه آخرش بر تو مشخص است:پر از گل و درخت و سرسبزی اما با اینده ای سطحی...

راه دیگر مبهم و گل آلود است با اینده ای محکم و عیان!

اینجور وقتها انتخاب سخت می شود...راه پر از ابهام را نمی خواهی...دلت می خواهد بمانی در جاده پر گل و سبزه...

اما ته دلت می دانی که سبزه ها موقتیند! خودت راضی نیستی که بی اینده بمانی...

دوست داری پا بگذاری در راه مبهم و ابری و اینده ات را تضمین کنی...

ای کاش بتوانی!

پینوشت:تمام شد...من راه پر از ابهام و مه آلود را برگزیدم...وسلام!دندان لقی بود که کندم و انداختمش دور!چاره ای نبود دیگر...

عطر رازقی...

نمی دانم چند بار همینجا، توی همین وبلاگ برایت نوشته ام...نمی دانم! نشمرده ام هنوز...

اما می دانم که همیشه و در همه جا در ذهن منی...در خون منی...ریشه دوانده ای در بند بند وجودم.

می دانی من دیگر بزرگ شده ام...اگر بودی،روی پاهایت جا نمی شدم مادربزرگ...

روی پاهای نحیفی که وقتی 8 ساله بودم مطمئن بودم امنترین جای دنیاست.

بوی هل می دادی...بوی هل و عطر رازقی...

راستی عطر رازقی چطور است؟بوی همین عطرهای دیور و لالیک را می دهد؟

نه! می دانم که بوی رازقیهای آن دنیا و روزهای تابستانی کودکی من زمینی نیست! آسمانی هم نیست...

عطر رازقی فقط مال توست نازنیم...

مال تویی که آرزو داشتی دخترک مرا ببینی و ندیدی...

تویی که نشناختمت...تویی که تنهاییت به وسعت روزهای بلند تیر ماه بود و ما نمی دانستیم...

سیزده سال گذشت و حالا نتیجه ات 17 ماهه می شود امسال...

دوست ندارم بگویم ای کاش! نمی خواهم بگویم کاش بودی...

رسم سرنوشت این چیزها و ای کاشها سرش نمی شود...می کند ریشه های ترد و ساقه های ظریف فرشته ها را از خاک زمین...

فقط می دانم که بی تو آن حیاط آب پاشی شده با کاشیهای نمناک،آن بوته های گل سرخ و درخت نخل بلند،همه زیر تلی از خاک مرده اند...

من شکوفه می خواهم مادربزرگ...همان شکوفه های اناری که دستهایم به چیدنشان نمی رسید...

من بادبادک می خواهم ...همان بادبادک فانوس داری که آن شب مرا برد تا هفت آسمان...

من بوی حیاط خلوتت را می خواهم...همانی که ترشیهایش محشر بود...من کتابم را می خواهم...همان کتابی که پر بود از قصه های شاه پریان...قصه هایی که واقعی نبودند و افسانه شدند...

امروز برایت می نویسم تا زنده کنم یاد و نامت را...

نامی که همیشه خاطره ساز کودکیم بود...

نامی که بزرگوار بود...عاشقانه آمد و عاشقانه هم رفت...

سفید آمد و سبز رفت...

و این را بدان که من هرگز کودکیهای رازقی وارم را فراموش نخواهم کرد...

ای آیینه فردای من...


"درون قلب من با غم نوشته...

میون قلب خاک خفته فرشته...

دل دلبند تو چون لاله گشته...

نگو مادر! که رسم سرنوشته..."

نه! بگو که این تو نیستی!

یار دبستانی ام بودی...سر به زیر و آرام و خاموش...

با دو لپ برجسته و چتریهای صاف و چشمهایی پاک.

قد بلند و کشیده بودی شیوا جان.طرز حرف زدنت را دوست داشتم.دلنشین و متین.بدون پرش!

یک خواهر کوچک داشتی...چهارساله بود آنوقتها!وقتی آوردیش تولد مری،گفتی مثل خرگوش غذا می خورد...

نان ساندویچ الویه را گاز می زد از بالا و بعد بقیه اش را می ریخت روی زمین!

من از همان روز می دانستم که تو خاصی...که تو دختری ورای همه همکلاسیهایی...شخصیت و آرامشت را دوست داشتم.

اصلا یک طور دیگر بودی برای من!

نمی دانم! یک طوری که وصف ناشدنی ست...در کلمه ها نمی گنجد انگار!

وقتی یک دوست مشترک ادم کرد توی قدیمی ها و من کودک شدم دوباره...دیدمت...همانطور با وقار بودی در عکست...

وقتی اینستایت را گرفتم و آن دکمه لعنتی ریکوئست را فشردم تا دنبالت کنم،نمی دانستم دلم می شکند.

از تو نه شیوا! از زمانه!

تو برای من همان دخترک کوچک و سر به زیر بودی،نه آن زن با صورت جراحی شده و لبهای تزریقی و گونه های اغراق آمیز!

تو برای خواهرت مادر بودی نه آن زن که در میهمانیهای شبانه گیلاس به دست با چشمانی خمار به دوربین خیره شده و به سلامتی همه می نوشد! 

ای کاش هرگز پیدایت نمی کردم! ای کاش همان تصویر بیدزده از تو در ذهنم می ماند و بعد با مرگ محو می شد!

شیوا! بگو که تو این زن با آن ابروهای شمشیری بی سر و ته نیستی!

بگو که این دخترک غمگین و جوان و خمار عکسها که کنار پیانو نشسته و می نوشد،تو نیستی!

بگو که تو همان شیوای ساده و یکرنگ منی!
چه شد شیوا؟تو کجا رفتی؟چه بر سرت آمد؟چه تندبادی ساقه های ظریفت را لرزاند و شکست که حالا اینطور بی ریشگی می کنی؟

کابوس می بینم شیوا! کابوس روزهای دبستانمان را...روزهای جشن تکلیف و تولد و مشق شبهای سنگین...کابوس امتحانهای ثلث اول...

کابوس می بینم...

بگو که آن زن تو نیستی!

بگو شیوا!

روزگار تلخ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.