عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

انحصارطلبی ممونشان!

وختی ابو می آد خونه مون ، اصن دوس ندارم بره با سید بشینه و در مورد سیاست و دنیا حرف بزنه!

اصن دلم نمی خواد ، از پیشم بلن شه بره پیش حامی  و باهم درگوشی گپ بزنن و من نفهمم در مورد چی هرهر کرکر می کنن!

دلم می خوادهمیشه دستش تو دست من باشه و منم هی با گوشش ور برم!

دلم نمی خواد بره با سید اینا ورق بازی کنه و منو بازی نده و بگه تو شلم بلد نیستی!‌

وختی این چیزا رو می بینم ، همیشه پیش خودم ،تو دلم نقشه می کشم که: صب کن ابو خان!‌ بزار بریم خونه خودمون می دونم چطوری حالیت کنم که فقط و فقط به من توجه داشته باشی و از بغلم جم نخوری!!!

هی جلو دونه اینا بهم نگی : رنگ روفرشیات با رنگ لباسات ست نیس!

پس نوشت: این خط ، اینم نشون! اینم تاج زرنشون! من می خوام که فقط مال خودم باشی!! شیرفهم شد؟

رمان تاثیرگذار

از همون موقعی که بچه بودم ، کتاب و کتاب خونی تاثیر زیادی تو زندگی من داشته.داستانای بچگیم مث : تک بال و باغ آرزو ، دختر نارنج و ترنج ، خاله سوسکه و مخصوصا" حسن و ساقه درخت لوبیا رو ذهن بچگی من تاثیرات مثبتی به جا گذاشتن.

خیلی نکته ها تو کتابا پیدا می کنم که بعضی وختا به دردم می خوره: مث حاضر جوابی و اینکه در جواب حرفای دری وری  ، چه چیزایی بگم که بیشتر طرفو آتیش بزنه! (شوخی)

از شوخی گذشته ، من خیلی خوندن رمانای ایرانی رو دوس دارم. همیشه با قهرمانای  داستان نوعی همزاد پنداری می کنم  و فکر می کنم اگه جای اون بودم ،‌بهترین عکس االعمل ممکن چی می تونس باشه و تو زندگی  چی بهتره.

با خیلی از قهرمانای داستان خندیدم و گریه کردم.خیلی به رمانای روشنفکرانه و سراسر نکبت علاقه ندارم.

یکی از  کتابایی که خیلی روم  تاثیر گذاش : رمان "دوستت دارم" اثر رویا مرادی بیرگانی  ه. 

داستان یه دختر ریزنقش 14 ساله س ، که به خاطر پاکی و روح بزرگش ، عاشقایی پیدا می کنه که هیش کدوم بهش وفا نمی کنن و " دوستت دارم" شون  دروغ بوده و اون از همین جمله که سرشار از عشقه متنفر می شه. اینم بگم که داستان توی تهران قدیم اتفاق می اقته و تصویر سازی پایین شهر خیلی واضح و روشنه. داستان کمی اغراق آمیزه ولی شخصیتها ، خیلی زیبا پرداخته شدن و این آدما رو می تونی تو خود همین جامعه هم پیدا کنی. نثر این کتاب خیلی ساده و روونه!

بهتون توصیه می کنم  اگه کتاب واقعی در مورد زندگی واقعی آدما رو دوس دارین ، حتما" بخونینش!

فرق عشق با دوست داشتن

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ممو شوت می زند...

اول اینو بگم که دیروز بسی با سید و ابو به کوه دربند صعود کردیم و این 2 جلاد( ابو و سید) ما را چون تکه گوشتی قربانی  به دنبال خود، تا هتل اوسون به خاک و خون کشاندند و جانمان در آمد و به ملکوت پیوستیم و شدیم مموی ملکوتی!!

5 شنبه ممو جان با دونه  رفتن تا لباس  نامزدی را پورو کنن و از خیاط بگیرن. در همین حین از کنار شهر کتاب آریا شهر رد شدن که ممو هوس کرد سری هم به کتابفروشی بزند تا  کتاب جدید "تکین حمزه لو" را پیدا کند. در حین گشتن ، چشمش به 2 کتاب توپ دیگر از "سیمین شیردل " و خود تکین جون برخورد کرد! از ته حلقش عربده ای کشید و به یارو کتابفروشه گف: لطف کنین این 3 تا رو برام حساب کنین. بعدم کارت عابرش که موسسه زبان توش پول می ریزه رو  در آورد که یارو بکشه تو دستگاه  کارت خون. ممو  در حال  خرسندی کامل دوید طرف  دستگاه کارت خون  که  رمزشو بگه!  در همین حین اگه یارو بهش  نمی گف کیف پولتو جا گذاشتی ، تا فردا صبش خبردار نمی شد!

خانومه که کارت رو کشید ، مبلغش نامعتبر بود: 5 هزار تومن!  ممو: چی؟؟؟ من 30 تومن داشتم! دونهههههههههه!!  دونه خانوم  واسه خودش رفته بود تو پاساژ و مغازه ها رو گز می کرد!‌ ممو هم پیداش نکرد که نکرد! با شرمندگی از کتابفروشی بیرون اومد و زنگ زد به موسسه که  شماها  از پول من برداش کردین ، حسابمو خالی کردین نامردا !!!!!!  اما چون 5 شنبه بود خوب شد که هیش کی نبود جواب بده ، چون با اون دری وریها یی که ممو می خواس بگه بهشون ، گورش کنده شده بود.. 5 هزار تومن درس بود چون ممو خانوم  2 روز پیشش 2 شال شیری رنگ کلفت(لحاف ، کرسی ) خریده بود!

ممو که داش از حرص آتشفشانی می کرد به دونه زنگید و گف: دونـــــــــــــــــــــــــــه! پول بیار!! کم آوردم!! دونه : عمرن!! همین الان 300 هزار تومن فقط پول موبایلای شما رو دادم! 

 ممو در حالی که می خواس هلی کوپتری بره  تو شیشه مغازه ، نا امید ته کیفشو گشت  و 2 تا 2 تومنی جزغاله شده پیدا کرد تا حداقل یه دونه ازون کتابا رو بخره! رفت تو و با کلی شرمندگی از اون همه ضایه بازی  و شوت زدن ، دس گذاش رو کتاب تکین جون: همینو می برم آقا! شرمنده!!! فروشنده های شهر کتاب داشتن با چشاشون می گفتن: خانوم ! تو حالت خوبه امروز؟؟

1 ساعت بعد ، ممو در حال خرسندی و  شوت زدن کامل در ماشین در حال خواندن کتاب جدید تکین: آخی !! نازی!! اسم اینم محبوبه س! ... اوا... اسم شوهرشم یوسفه!!! این تکین جون چقدر اسم یوسف و دوس داره که اسم قهرمانای مرد تو کتابا همیشه  یوسفه! .... نه!!....!!! ابو!! دونه!! من این کتابو قبلا" خریدم و خوندم!!

پی نوشت: ای مموی خرسند!!

راضی نیستم!!!!!

من اصن از کارم راضی نیستم! از مدیر و اون زنیکه که کار منو می دزده راضی نیستم! از آدمای اطرافم هم راضی نیستم! از دونه اینا و خاله اینا و نینا اینا راضی نیستم!‌ از سی سی اینا راضی نیستم!‌می خوام سر به تن لی لی خانوم نباشه با اجازه تون!

از مراسم ختمی که برا بابا بزرگی نازنینم گرفتیم و اون همه حرف و حدیث مسخره و مزخرف اعصاب زن ، درس شد راضی نیستم! ازین فامیلای دونه اینا که اینقده خودخواه و بیخود و بی معرفتن راضی نیستم!  

از آدمای دورو راضی نیستم! از آدمای منافع طلب فرصت طلب راضی نیستم!

آخیش یه کم سبک شدم!!!!

پی نوشت با عقش:‌ اما از ابویی راضیم!!! قلبونش برم من!!

دعوا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سفر بخیر ای عزیزترین ؛آقا؛

خیلی دوست دارم از همه چیش بگم! از تموم اجزای صورتش : چشای مهربونش ، موهای خاکستریش و...

از دستای مهربون و پیرش ، از قامت کشیده ش که دیگه نحیف شده بود!

از آرومیش بگم: بی آزار بود و مهربون، هیچ وخ  کسی رو ناراحت نکرد، مظلوم بود و مواظب بود کسی از حرفش ناراحت نشه! عزیز دل همه مون بود. من رو پاهاش بزرگ شدم. همیشه فک می کردم من قبل از اون میرم.آخه طاقت نداشتم. اما الان ...

یه روز بهم گفت: ممو جان این پارچه بعله برونتو زودتر بدوز و بپوش! همیشه آرزو داش عروسی نوه هاشو ببینه! اما حیف ...خیلی حیف!  وختی تو ماهپاره ، یه بچه کوچولو رو نشون می داد که تبلیغ پنپرز می کرد ، گفت: ای مموی بی عرضه! زود باش دیگه!‌

چشاشو چسب زدن ، چون دیگه بسته نمی شه! چقدر دعا و نذر و نیاز کردم تو این چن روزه! چقدر اشک ریختم! بابابزرگی با کلاس و نازنین من زیر لوله های رنگارنگ قرمز و آبی و زرد ، خوابیده با چشمای باز. خدایا من چقدر دوسش داشتم و دارم!

جمعه رفتم بالا سرش بهش گفتم : بابابزرگی پاشو!‌پاشو بریم خونه!‌زودتر خوب شو! باید بیایی ها!‌جشن منه! نکنه یه وخ نیای! دس کشیدم به موهای خاکستریش ! دیدم چشاشو به هم زد ، دهنشو که توش 2 تا لوله بود و تکون داد!‌

خیلی خوشحال شدم که منو شناخت.زیر اون همه اشک خندیدم!

شب یلدا واسه رهاییش خیلی دعا کردم.مراسم رو به هم زدیم برای خاطر عزیزش.درست فردای روزی که قرار بود مراسم بگیریم ، رفت.

انگاری چشم انتظار بود.

من یه بغل خاطره دارم از ش! حالا با این همه خاطره من چه کنم؟؟

 

معذرت دوس جونا ُ نمی تونم یه چن وخ به خونه هاتون سر بزنم!  

برای تو:"و تو نزدیکتر از پیراهنی! بی پیراهن من این جشن را نمی خواهم، بی تو من این شهر را نمی خواهم ، بی تو من هیچ چیز نمی خواهم ،من تو را با تمام تنهاییهایت می خواهم! ...

ای کاش تمام روزهای عمرم را به تو می بخشیدم ُ به تویی که صدای بارانت ُ کودکی من در پشت شیشه هاست.

"رهاییت مبارک!"