عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

اسکلت کوچک...

نمی دانم تو هم آن روز را یادت هست دخترم؟

همان روزی را که من برای اولین تست غربالگری سه ماهگی،روی تخت سونو خوابیدم و دکتر به شکمم ژل مالید تا تو را ببیند...

تا قبل از آن روز هیچ تصوری از تو نداشتم!نمی دانستم واقعا هستی یا نه!

وقتی با چند حرکت روی شکمم،اسکلت کوچکی با بینی نوک تیز،روی ال سی دی بزرگ نمایان شد و دست و پاهای کوچکش را تکان داد،اشکهایم سرازیر شد...

باورم نمی شد که آن موجود کوچک 6 سانتی تو بودی و آنگونه بی سر و صدا و در سکون و آرامش در بطن من در حبابی کوچک،جا خوش کرده بودی...

نمی دانم چه حسی بود اما گویی از یک تونل نورانی رد شدم و تمام موهایم را نسیم خنک بهاری پریشان کرد...

حسی سکر آور و خلسه آمیز در من رخنه کرده بود...

عاشقت شدم...

با آنکه همین یک ساعت قبلش حالم به غایت خراب بود و در دستشویی بر خودم لعنت فرستاده بودم اما باز هم عاشقت شدم...

وقتی می رقصیدی و انگشتت را به دهان می گذاشتی،من مسخ شده بودم.

آنقدر زن باردار دیده بودم و آنقدر از بارداری می دانستم که دیگر مات و مبهوت نشوم اما تا خودم دچار نشده بودم،نمی دانستم همه چیز آنقدر جادویی و بی نقص است و دستان خدا آنقدر ماهرانه تو را نقاشی کرده اند و در من رشد داده اند...

اگر 100 سال هم بگذرد و تو بزرگ شوی و من محو تماشای بالیدنت باشم،هنوز اولین تصویر تو در آن روز،برای من زیباترین تصویر خواهد بود...