عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

انرژیهای مادرانه!

بعضی وقتها به این فکر می کنم که چرا مثل قبل انرژی ندارم؟چرا تا یه ذره بدو بدو  می کنم خسته می شم؟

یه دفعه به این نتیجه رسیدم که چون کارم تو خونه سه برابر شده،اینطوری شدم...

قبلترها،یعنی همین سال پیش که حضوری سر کار بودم و مثل الان دورکار نبودم،صبحها بعد از یه صبحانه مختصر،با ابو راهی می شدیم سرکار.بعد هم کار بود و استرس و گاهی اوقات بگو و بخند با همکارا لا به لای روزمرگیها!

بعدازظهر هم که می آمدم خونه،همه چیز مرتب بود.شام و ناهار فردا رو درست می کردم و بعد یا فیلم می دیدم یا کتاب می خوندم.اگر هم حوصله نداشتم و خسته بودم،می خوابیدم تا ابو جانمان بیاد.

شب هم که طبق معمول شام بود و کتاب و فیلم و خواب!

اما الان دقیقا سه برابر همه عرایض بالا فعالیت دارم!

خونه مدام به هم ریخته می شه.منم اصلا تحمل کثیفی و به هم ریختگی رو ندارم! شده دونه برنج رو بغل کنم و جاروبرقی بکشم این کارو می کنم!

سطل آشغالها همیشه پر از آشغاله! کی موقع مجردی اینقدر آشغال بود؟هر روز باید ناهار جدا برای خودمون و دونه برنج درست کنم.خیلی وقتا از غذای ما می خوره اما باید براش بی ادویه درست کنم که اون غذا حساسیت زا نباشه براش در آینده.

اسباب بازیهاش یه طرفه!خودش یه طرف! خوب یه عدد جوجه شیطونه دیگه! باید شیطونی کنه تا یاد بگیره...باید کنجکاوی کنه تا مغز کوچکش فعال بشه.نباید جلوش رو بگیرم...

نمی دونم چرا تازگیا خونه اینقدر پر از خاک می شه! پارسال کی اینطوری بود؟هفته ای یه بار گردگیری و تمیزی داشتم که بعضی اوقاتش رو کارگر می اومد.اما امسال من هفته ای دو سه بار گردگیری می کنم و هرشب گاز رو تمیز می کنم!

جای انگشتای ی  موجود کوچک و خوشمزه همیشه روی دسته یخچال و میز توالته!!من هم از لکه ها متنفرم!!

قبل از مادر شدن گاز هفته ای یه بار هم تمیز نمی شد! چرا؟چون هیچوقت هول هولی غذا درست نمی کردم.همیشه با طمانینه و آروم آروم مواد رو به غذام اضافه می کردم...اما امان از حالا! می دوئم تا ساعت 12 ناهار هر دومون حاضر باشه و من بشینم سر پروژه ها!

شبها انقدر خسته م که دیگه به هیچ کاری نمی رسم.فقط می رسم دونه برنج رو بخوابونم و دوباره اسباب بازیها رو از وسط اتاقش جمع کنم ،کوسنها رو مرتب کنم و کف آشپزخونه رو تمیز کنم و بعدشم بخوابم.

اونوقتا کی اینطوری بود؟انقدر وقت اضافه داشتم که دو تا دو تا کتاب می خوندم و می نوشتم...منی که اینقدر تو نوشتن یواشم،کتاب دومم رو در عرض سه ماه نوشتم.

همه می گن تو خونه نشستی و کار بیرونت رو انجام می دی و یه نی نی کوچولو هم داری دیگه! روپا تر و شادتری!

شادتر هستم این درست اما به شدت خسته می شم...چون کارم سه برابره!از وقتی دونه برنج می خوابه من فقط دو ساعت وقت دارم که کارهای عقب مونده یا مورد علاقه م رو انجام بدم،بعدش غش می کنم از خواب!دیگه نمی تونم بیدار بمونم.

این روزا روزهای خیلی خوبین...روزهایین که استرس کار رو ندارم ،استرس رفت و آمد رو به دوش نمی کشم اما خستگیش زیاده...

بعضی وقتا به خودم می گم مادر تمام وقت بودن خودش یه شغله! تعطیلی که نداره هیچ،مرخصی ساعتی هم نداره!

بعدا" نوشت:شیما جان...یه ایمیل درست و حسابی برام بذار.

دوست نوشت:این پست دوست جونو از دست ندید!

کوش آداسی (شهری ساحلی در ترکیه)

قول داده بودم از سفرم براتون بگم و یه سفرنامه پربار بنویسم.

راستش این روزا واقعا سرم شلوغه...یعنی فرصت ندارم یه لیوان اب درست و حسابی بخورم.

4 تا عروسی در پیش داریم...و خودم باید دو تا مهمونی بگیرم که خیلی مهمن و ازون مهمونیای همینطوری و با یه نوع غذا برگذار کردن و اینا نیست...دقیقا تا آخر مهر ماه بنده درگیر خواهم بود!

بگذریم...

کوش آداسی واقعا شهر زیبا و جمع و جوریه...

خونه های خیلی بامزه ای اعم از ویلایی و آپارتمانی داره،...بیشتر جاهاش مجتمع سازی شده که یکدست و یک شکل ساخته شدن و به گفته خیلیها همتای همین مسکن مهر ایرانن.

اینجا ورودی لابی هتلمونه که بسیار بسیار زیبا و دلباز بود...

برای دیدن بقیه عکسها رو بقیه ش کلیک کنید...

  

ادامه مطلب ...

سفر به یازده ماهگی

خوش به حالم که چنین موجود شیرینی دارم..

خوش به حالم که اینقدر دوستش دارم...

خوش به حالت دخترم!

می دانی چرا؟

چون خیلی دوستت دارم و از تمام دنیا فقط خوشبختی،نیکروزی ، رشد و بالیدن تو را می خواهم...

تو یگانه ای..

یگانه...

کوچکترین بهانه برای زیستنی...

تمام راهها را پا به پای تو می روم و می آیم مبادا زمین بخوری یا خسته شوی از تاتی تاتی کردنت...

این سفر بهترین سفر عمر من بود بهترینم...

با تو بودیم...

شاد،رها و آزاد.

در آغوش من به آنسوی آبها رفتیم...

ابهای آبی مدیترانه...

شنا کردی..ذوق کردی و گاهی بیتابی...

من آن غروب خورشید روی اسکله را هرگز از یاد نمی برم...با تو ایستاده بودم رو به امید...امیدی که می تابید و در افقی دوردست پایین می رفت...موجهای سهمگین به اسکله چوبی می خوردند و تو مرا محکم در آغوش می کشیدی...

می آمدی نزدیکتر و پیراهنم می شدی...

شبها بی لالایی من به خواب نمی رفتی و به من می آویختی...

می دانی خوشبختی چیست؟

اینکه نقطه عطف زندگی کسی باشی که عاشقش می شوی...

فرشته کوچکم،کاش بدانی از اینکه با تو ام،نیکبختترین زن روی زمینم...

نمی دانی!این یازده ماه را چگونه شمردم و باور کردم..

نمی دانی چقدر از داشتنت به خودم می بالم.

تو زیباترین همسفری...همسفر روزهای سخت...دخترک روزهای آفتابی و برفی...

تو خود منی...

از جنس منی...

خود خود من...

چه زود به یکسال رسیدی...چقدر زود اولین روزهای آمدنت خاطره شدند و رفتند توی آلبوم عکسهایت...

یازده ماهگیت مبارک...

شاه بیت غزل زندگیم...

همسفر زندگیم...

  ادامه مطلب ...

روز خوب آمدنم...

یک روز به دنیا می آیی...

یک روز که خیلی هم دور نیست...

کودک می شوی،مادرت را می پرستی به خاطر مهربانیهایش...

با موهای دم موشی می دوی در حیاط خانه مادربزرگ و شکوفه های نشکفته انار را می چینی...

خاطره می سازی با دمپاییهای لاانگشتی صورتی ات...

روی پشت بامها می دوی و بادبادک به هوا می فرستی در شبهای پر ستاره...

بزرگ می شوی،روزهای دبستانت را می شماری...خاطره هایش را خط می زنی،

دفتر و کیف و کتابت را پرت می کنی گوشه ای و برنامه کودک ساعت 5 ت ترک نمی شود.

آنوقت بزرگ می شوی،بزرگ و بزرگتر...

می نویسی...چاپ می کنی در مجله ها...در روزنامه خورشید...

یاد می گیری...یاد می دهی...

زندگی می کنی...

دانشگاه می روی...

عاشق می شوی...

مدرکت را که می گیری خیالت راحت می شود که آخ جان تمام شد!چه خوب...

اما نمی دانی که تازه اول راهی...

شغلت را انتخاب می کنی...

دو شغله می شوی...

صبح و شب چیزهای ارزشمند زندگیت را می شماری...

سرت شلوغ می شود...

دوباره عاشق می شوی...

ازدواج می کنی...

روزهایت می روند روی دور تند یک فیلم رنگی و پر از زندگی...

پدیده ای در درونت شکل می گیرد،

باز عاشقش می شوی...

روزهایت را با او می گذرانی و با او می نویسی...

آرزوهایت را برایش می شماری...

 با او حرف می زنی...

در شکمت می بوسی اش!

می خواهیش...

وقتی در دستانت می گذراننش اشک می ریزی...

مادر می شوی...

از نو عاشق می شوی...

روزهای سخت را عقب می زنی...

موفقیتهایت را رج می زنی...

گریه هایت را می ریزی دور...
شهریور می شود و شمعهای روی کیک را فوت می کنی مثل هر سال...

و می رسی به امروز...

روزی که روز توست...

روز آمدنت...روز یک جشن کوچک کنار خانواده ات...

روزی که دوباره به دنیا می ایی...

نو می شوی از نو...

روزی که گرچه مثل همه روزهای دیگر است اما یک حسن دارد و آن هم این است که

بزرگتر شده ای...آرامتر و صبورتر شده ای...

مادرتر شده ای...

کتاب نوشت:اینم یه هدیه روز تولد از طرف سایت خرید کتاب.کتابم جز پرامتیازترین کتابها بوده...

دو رقم پر ارزش: هست و نیست...

ای دونه برنجم...

ای نرمک مادر..

ای کوچک ترین عضو خونه ی ما...

ماه تولدت دو رقمی شد.

می دونی امروز چه روزیه بچه جان؟؟

امروز روز بزرگیه...خیلی بزرگ...

وبلاگ و سالگرد عقد من 7 ساله می شن...

خیلی زود گذشت جینگولکم!!خیلی...

این 17 مینها عجب خوشایند و خوش یمنن برای ما...عجب...

می دونی؟ عدد شانس من و پدرت و تو همین 17 است!

این دفعه می خوام با زبون خودم برات از ده ماهگیت بنویسم.

انقدر بزرگ شدی انقدر بزرگ شدی که دیگه نمی تونم هر حرفی رو جلوی روت بزنم...

انقدر می فهمی که من بعضی وقتا خجالت می کشم از اینکه فکر کنم تو هنوز بچه ای...

وای از اون روزی که بردیمت خونه سوری اینا...چه کردی عزیزم!!

خودت رو تو آینه دیده بودی و برای خودت دست تکون می دادی و جیغ می زدی...دالی می کردی.

وقتی سوری شیشه آب خنکت رو گرفت دستش تا بهت آب بده،تو شیشه رو از دستش گرفتی و با زور گفتی: عده!! عدهههه!

همه مون داشتیم شاخ در می آوردیم...تو این حس مالکیت رو از کجا آوردی بودی فسقلی من؟تو از کجا می دونستی که سوری یه بچه تو ردیف خودته و نذاشتی به شیشه ت دست بزنه؟

اون شب تو فقط تو خونه دوست من وول خوردی و به همه چیز دست زدی...ماشالا!

هی از تو بغل من و پدرت خودت رو سر دادی پایین و پشتک زدی...

اما من یه چیزی رو خوب فهمیدم...اینکه صفات تو روز به روز بیشتر رشد می کنن و روز به روز آگاهتر می شی...

معنی کلمات رو خوب متوجه می شی....وقتی می گم:بوس بده...اون لبهای کوچکت رو رو چونه من قفل می کنی و گاز می گیری.

خودت داری راه رفتن تمرین می کنی...از دو ماه پیش دستت رو به صندلی یا جای بلند می گیری و راه می ری بدون اینکه بترسی...همین هفته پیش دو قدم هم به تنهایی و بی کمک راه رفتی.

خودت عروسکهات رو می شناسی.

آهنگها رو تشخیص می دی... با آهنگهای غمگین،اشک تو چشمهای قشنگت جمع می شه...

هر ماه داری دندون در می آری خوشگلم...هر ماه! یعنی دقیقا یک هفته مونده به ماهگردت،لثه هات می خاره و یه مروارید ریز می زنه بیرون...الان 8 مروارید کوچک داری...4 تا بالا و 4 تا پایین...

هفته پیش وقتی برای اولین بار بردیمت سرزمین عجایب،باورم نمی شد تو اینقدر آروم روی صندلی کوچک مخصوص بشینی و بالا بری و بچرخی...

می دونی؟اون شب منم با تو بچه شدم.بعد از سالها...تاب سوار شدیم،قطار و چرخ و فلک...

چقدر حس خوب داشت...هم برای من هم برای تو...

تو باعث شدی تمام حسهای خوب کودکی من برگردن...بیان و آروم برن تو یه گوشه از ذهنم بشینن و ابرهای زندگیم رو کنار بزنن...

حالا دیگه بعدازظهرها با هم می ریم پارک و من تو صف تاب وایمیستم تا برات نوبت بگیرم...

چه حالی داره وقتی نگات می کنم و تو تاب می خوری و موهات پریشون می شه توی باد،و تو می خندی...

واقعا این تویی؟این تویی که اینقدر بزرگ شدی؟

یعنی به همین زودی می خوای بشی یه ساله و دوساله و بعد 20 ساله؟

وای که چه روزی می شه که تو بشی 20 ساله...با اون موهای لخت بلوطی و پوست سفیدت که مثل برفه!

دو رقمی من...:هست و نیست(10) من...

همه هستی من...

دو رقمی شدنت مبارک....

 

ادامه مطلب ...

اولین قدمهای زندگی...

نازنیم...

دیروز برای اولین بار،تو 9 ماه و سه هفتگی دستت رو به نی نی لای لایت گرفتی و بلند شدی و بعد دستهات رو ازاد کردی...

اونوقت می دونی چی من رو بیشتر از همه چی ذوق زده کرد؟

اینکه دو قدم راه رفتی و بعد تو دستهای من فرود اومدی...

می دونستی که خیلی عزیزی؟؟

می دونستی که این قدمهای کوچک تمام دنیای منه؟

می دونستی که من باورم نمی شه داری کم کم بزرگ می شی و یه روزی می شه که دانشگاه بری؟

وای که چقدر خوبه این حسهای بیشمار...

وای که چه عالیه که من اولین شاهد راه رفتنت بودم...

قدمهات محکم و استوار...

اون پاهای کوچکت رو می بوسم ...

تک تک انگشتاش رو...

آنچه شما خواسته اید...

یکی از دوستان عزیز ازم خواسته بود شکرگذاریهام رو واضحتر بنویسم.

یعنی اصلا شکرگذاری ننویسم یا اگه می نویسم، دقیق بگم برای چی از خدا ممنونم.

خوب منم گفتم یا آدم نمی گه یا اگه می گه رک و راست همه چی رو رو می کنه!

چند موردش رو می تونم اینجا بنویسم اما بقیه ش رو شرمنده م...چون می ترسم چشم بخورم!!! 

از اینکه قبل از  32 سالگی که سن لب مرز  بارداری برای خانمهاست و بعد از اون ریسک بسیار بالا میره و امکان بارداری کم می شه، به راحتی صاحب یه فرشته کوچک و سالم شدم خدارو شکر می کنم.

از اینکه همسری تلاشگر و حمایتگر دارم که باهام حساب و کتاب نمی کنه و خسیس نیست و هر چی که لازم داشته باشم رو از بهترینها بی چون و چرا برام فراهم می کنه، و در ضمن اجتماعیه و روابط عمومی خیلی خوبی داره، خدا رو شکر می کنم.

از اینکه همسرم موقعیت تحصیلی و شغلی خیلی خوبی داره و سری تو سرهاست و می تونم روش حساب کنم،واقعا خوشحالم.

اینکه همیشه راستگو هستم و دروغ تو ذاتم نبوده  و خالی بندی نمی کنم واسه جلب توجه دیگران و می تونم اونچه که هستم (ظاهر و باطنم) رو نشون بدم، خدا رو شاکرم.

از اینکه به دو زبان خارجی مسلطم و می تونم به راحتی ازشون استفاده کنم و صحبت کنم،می گم خدا جون مچرکم!

از اینکه لیسانسم رو با معدل بالا گرفتم،خدا رو شکر می کنم.

خد ارشکر می کنم چون عاشق شغلم بودم و هستم...کلی هم تجربه تو این راه کسب کردم که در آینده به دردم می خوره.

خداروشکر که همکاران خیلی خوبی داشتم و برام خاطره های خوبی به جا گذاشتن و هر روز صبح با لذت از خواب بیدار می شدم و به محل کارم می رفتم.

از اینکه پدر و مادری دارم بهتر از برگ درخت، که تو بدترین شرایط پشتم بودن و اینکه با افتخار به همه نشونشون میدم و می تونم با افتخار بگم که محل زندگیشون تو یکی از بهترین محله هاست و  برای بالا بردنشون متوسل به بزرگترین دروغها نمی شم ، خدارو شاکرم.اینکه اونقدر محترمن و این اصالت من رو تضمین می کنه و تو تربیت من تاثیرگذاره، خدایم رو همیشه شکر می کنم.

اینکه یه خونه درست و حسابی تو یه محله خوشنام و مناسب دارم و مجبور نیستم برای اینکه خودم رو بالا بکشم  برم اجاره نشینی هم باید بگم خدایا ازت ممنونم.

از داشتن فامیلهای خیلی خوب و مهربون که می تونم همیشه بهشون تکیه کنم و باهاشون رفت و آمد داشته باشم و همه فرهیخته و تحصیلکرده ن ، خیلی خوشحالم.

از اینکه هنر نوشتن رو دارم ، هنری که تو ذات هر کس نیست و تونستم ازش استفاده بهینه کنم و به یه جایی برسونمش که سکوی پرتابم بشه و پیشرفتش تا بینهایته، خدارو 100 ها هزار بار شکر.

از اینکه دچار روزمرگیهای وحشتناک مثل خوردن و پوشیدن و خوابیدن نیستم،و الکی خودم را دلخوش نمی کنم و زورکی داد نمی زنم:"من خوشبختم!!" و هدف زندگیم مشخصه باز هم خدارو شکر.

همیشه از اینکه آدم عاقلی بودم و سیرت و ذات خوبی داشتم و تو ظاهرم هم  همیشه مشخصه و کسی از دست و زبان من عمدا دلگیر نیست و زبان تلخی ندارم، خداوند رو شکر می گم.

دوست ندارم از ظاهرم خیلی تعریف کنم چون کار آدمهای خودشیفته و توخالیه...اما همیشه از اینکه از طرف همه (حتی تو فیس بوق!)در مورد ظاهر خودم و همسرم و فرشته ام  انرژیهای بسیار مثبتی دریافت می کنم خیلی مسرورم.

 و در آخر از اینکه چهار ستون بدن خودم و بچه م و خونواده م سالم سالمه و حتی یه سیگار هم نمی کشیم ، خدا رو همیشه شکر می کنم.

ببخشید که خیلی رک و بی پرده همه چیز رو ریختم رو دایره!!!بضاعت من همینه!رک گویی و راستگویی! دیگه خودتون خواستید دقیق بگم برای چی خدا رو شاکرم....راست و حسینی گفتم و امیدوارم به دوستان عزیز لینکیم برنخوره و سوء برداشت نشه  چون اصلا منظوری نداشتم و ندارم!(بدبختی وبلاگنویسی اینه که باید خیلی چیزها رو فاکتور بگیری و سانسور کنی تا به کسی بر نخوره!!)

چقدر هم زیاد شد!!

خوب دیگه بقیه ش هم سیکرته!!میره جز دفترچه خاطرات دلم...حسها و نعمات ناگفته ای که هرگز گفتنی نخواهند بود.

روز تابستونیتون خوش و آفتابی...

دوستت دارم ابرک من!

هفته پیش رو بگو!!

خونه م شده بود منبع خاک!گازم شده بود بشکه چربی...فرشهای پرز بلندمم داشتن تو آشغال نون دست و پا می زدن!

واقعا سردرد گرفته بودم از این همه بهم ریختگی...وقتی یه هفته به خونه دست نزنم،دیگه نمی تونم نگاهش کنم!وقتی یه دونه برنج شیطون داشته باشی با یه ابوی بریز و در رو!! نتیجه ش این می شه که در عرض یه هفته خونه مثل دسته گلت می شه یه آشیونه پر از خس و خاشاک!!

القصه! مادرشوهر جانم در مقام مادری در اومدن و دونه برنج رو با خودشون بردن خونه شون تا من به کارهای عقب موندم برسم...صبح ساعت 9 افتادم به جون خونه...از اتاق خواب شروع کردم: میز آرایشمو گردگیری کردم.سبد لوازم آرایشم رو شستم و لاکهام رو گردگیری کردم.برسهام رو شستم.لوسیونها و کرمها رو ریختم تو سینک و خاکشون رو گرفتم.اون قالیچه صورتی بنفشه که هی می ره رو اعصابم رو انداختم تو حموم تا خوب خیس بخوره تا بعدا برم سر وقتش!پرده تراس رو هم اندختم تو لباسشویی تا خاکش گرفته بشه...

ویترین دونه برنج و باربیهاش شده بودن مترسک!!از بس خاک روشون جمع شده بود!از بس این ابو خان در پنجره رو باز می گذاره!همه سرویس خواب دونه برنج رو دستمال کشیدم و پله هاش رو تمیز کردم.

اون وسط مسطا هی دلم غش می رفت که نکنه دونه برنج این دور و برا دست و پاش بره زیر یه چیزی! نکنه سرش بخوره جایی...بعد که حواسم جمع می شد،می دیدم نیست و صداش نمی یاد...اونوقت دلم براش تنگ می شد.برای فضولیاش!برای اون چشمای شیطونش!

وای که هر چی کار می کردم تمومی نداشت! اون همه سابیدم،آشپزخونه و بوفه هنوز مونده بود...نمی دونم چرا کارگر نگرفتم؟شاید حس می کردم زنانگیم کم شده ازش!نمی دونم!

روتختی و ملحفه ها رو که عوض کردم بیشتر کارها تموم شده بود.تمام ام.دی.اف آشپزخونه رو دستمال کشیدم!وسایل برقی!غیر برقی!نزدیک بود یخچال و فریزرمم بریزم بیرون که پشیمون شدم!داشتم می مردم از خستگی!

دستشویی که تمیز بود و مونده بود حمام.زودی پریدم تو حمام و افتادم به جون اون قالیه!

بعد هم دوش گرفتم و اومدم بیرون...آخیش!تموم شد!

روی تخت که افتادم و ستون فقرات دردناکم رو چسبوندم به روتختی تمیز و خوشبو و خنک...یه دفعه یه صدایی گفت: ماما...ماما...

دلم پر کشید براش...دلم تنگش شد دوباره...برای اون شلوار کوتاه عکسدارش که وقتی چهار دست و پا راه می ره رو زمین کشیده می شه و انگاری داره از پاش در می یاد...برای اون لمور توسی صورتیش که از دم آویزونش می کنه و می کشتش رو زمین و می خزه دنبال من تو همه جای خونه!

برای اون دو تا دندون خرگوشی بالاش که وقتی غذا می خوره انگاری داره باهاشون آدامس می جوئه!

برای دستای کپلش وقتی موهام رو مشت می کنه  و می کشه...برای لبهای ظریفش...وقتی سق می زنه...

وقتی فضولی می کنه و می ره سر وقت ویترینش و همه چی رو می کشه می ریزه پایین و بعد یه جوری بهم می خنده که یعنی ببخشید!

برای وقتایی که یه چیزی رو می خواد و تندی می گه: عٍده!! یعنی بده!

برای برق چشمهای درشتش وقتی می دونه داره کار اشتباه می کنه اما از رو نمی ره!!

برای وقتی که یه چشمش رو می ذاره پشت مبل و نگام می کنه و می خنده و مثلا داره دالی می کنه...

وقتی براش آهنگ می ذارم چهار دست و پا می شه و خودش رو تکون می ده...

اشک تو چشمام جمع شد...چقدر بی جنبه بودم من! طاقت یه روز دوریش رو نداشتم...

یه کم کتاب خوندم تا زمان بگذره...اما نشد!نتونستم!

پاشدم با اون همه خستگی شال و کلاه کردم و رفتم خونه مادرشوهرم...

تا رسیدم گرفتمش و چسبوندمش به صورتم...دست و پا زد و منو بغل کرد و ماما ماما کرد و سق زد...

ای خدا! چقدر دوستش داشتم و نمی دونستم...

اون لپهای آویزونش رو بوسیدم...موهای نرم و بلوطیش رو نوازش کردم...

مثل یه ابر کوچک ،سفید،نرم و پنبه ای بود...

بعد با خودم فکر کردم:

با همه سختیهاش ...با همه خستگیهاش...با همه خودنبودنهاش...

با همه شلوغیهاش و با همه بدو بدوهاش...

عحب حس قشنگیه این حس مادری...

از صمیم قلب برای هر کسی که این حس قشنگ رو باور داره،آرزو می کنم نصیبش بشه...

 

ادامه مطلب ...

شبهای پر ارزش...

خواستم بگم دعا کنید...

خواستم بگم این شبها رو هرگز از دست ندید...

سال پیش همین موقع عجب حالی داشتم...

فقط یه چیز از خدا می خواستم:

سلامتی دخترم...

اینکه نوزادی که به دنیا می آرم سالم و صالح باشه...

که بود...

که هست...

قدر این شبها رو بدونید...

سرنوشتها تو این شبها رقم می خوره...

خواستم بگم برای همدیگه دعا کنیم...

برای خوب بودن،سلامتی و عاقبت بخیری همه دعا کنیم...

برای دلهای منتظر دعا کنیم...

بک یا الله...

بک یا الله...

روزهای خط خطی

آن شب چه شب سختی بود نازنینم...

چمدان کوچک و سبزت را بستم...

بادیهای تابستانی،شلوارهای عکس دار،آن سرهمی تابستانی بی شلوار توت فرنگی ات،شیشه شیر اضافه،پوشک و دستمال مرطوب،نبات سفید و عرق نعناع،ظرف غذا و قاشق کوچکت،کفشهای کوچک و قطره ویتامینت را در ساک چیدم.

می دانی؟دیگر وقتش رسیده بود!

درد داشتم...زیاد...

باید می رفتم! چاره ای نبود...

مهلتم تمام شده بود...

دستان سفید و کوچکت را در دستانم فشردم.

چشمهای پر خوابت را بوسیدم.

لبهای ظریف و مرواریدهای تازه در آمده ات...

لبحند محوت...

انگشتان کوچکت،همه و همه را در مردمک چشمانم قاب گرفتم...

بوسیدیمت،بوییدمت و سپردمت دست باد...

خودم هم راهی دریا شدم...

خوب تمام اینها را نوشتم تا بگویم:

نفهمیدم که این 270 روز چگونه گذشت؟
چه موقع تو به حرف افتادی...کی راه رفتن آموختی و چگونه بزرگ شدی...

نازنینم...

هر قدر هم که این وبلاگ اتوماتیکوار به یاد داشته باشد که تولدت را تبریک بگوید،

من هر گز و هرگز هیچ شانزدهمی را از یاد نخواهم برد...

273 مین روز زندگیت مبارک...