عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

روزهای شلوغ مهرماهی...

سلام سلام...

یه سلام رنگارنگ پاییزی...

یعنی من عاشق این هوام! انقدر حالم رو خوب می کنه که خدا بدونه...

انقدر نیومدم اینجا که گرد و خاک از سر و روی این وبلاگ داره بالا میره!

خیلی خیلی گرفتار بودم.

دو تا عروسی پشت سرهم واقعا برای آدم جون و پر نمی گذاره!

تازه اگه این عروسیها به رسم عادت قدیمی پاتختی هم داشته باشن که دیگه هیچی!!!

آدم داغون می شه...

عید تا عید بود! ما دقیقا دو هفته ست درگیر این مراسماتیم...

ما که فامیل درجه دو بودیم،این بود وضعیتمون! دیگه خانواده عروس و داماد چه بدو بدوئی داشتن بنده خداها!

خداروشکر مهمونیام رو قبل از این بدو بدو ها از اول مهر برگزار کردم و خودم خیلی راضی بودم!

در عرض 10 روز 4 سری مهمون دعوت کردم و خودم از آشپزی و سالاد و دسر درست کردن واقعا لذت بردم.

سری یکی مونده به آخر دوست جون بود.

خوشبختانه زود اومدن و حسابی با هم گپ زدیم و این فسقلیها هم از سر و کولمون بالا رفتن و تا 12 شب نخوابیدن!

دونه برنج که چشم رو هم نمی گذاشت.اومده بودیم تو اتاق خواب تا اینا رو خواب کنیم،اونا ما رو خواب کردن!!!

از غذاها هم عکس گرفتم که تو ادامه مطلبه...

یه سر بزنید.

ادامه مطلب ...

عصرانه ای دلپذیر

یه بعدازظهر پاییزی خنک...

یه خونه گرم...

یه دوست خوب با یه نی نی یک سال و سه ماهه دوست داشتنی...

یه دونه برنج شیطون...

شربت و شکلات و بستنی...

یه جعبه شکلات خوشمزه و یه دست لباس خوشگل پاییزی صورتی سفید...

یه شیشه ادویه مخصوص نون محلی عرب...

یه کتاب و یه ماشین کنترلی...

کافین تا بعدازظهرت رو بسازن...

ممنون دوست خوبم...خیلی زحمت کشیدی.

امیدوارم تو این سفر که به ایران داشتی،بهت خوش گذشته باشه.

دوست نوشت:از تمام دوستانی که تو پست پایین،وایبری و فیس بوکی و اس ام اسی تولد کفشدوزک رو تبریک گفتن ممنونم.شرمنده که به بیش از نیمی از کامنتها جواب ندادم.روی همه تون رو می بوسم.

یک فنجان قهوه با طعم ابر

دلت آرام می گیرد...

با یک فنجان قهوه...

رو به آسمان...

در بعدازظهری پاییزی...

پس

به سلامتی ابرهای سنگین و خاکستری و نمناک...

(عکس اثر هنری خودمه!!!دوستان اینستا دیدن!)

یک سال ، یک فرشته و یک مادر...

صندلی از زیر پایم در رفت.نزدیک بود نقش زمین شوم آن روز.

دکتر گفت شانزدهم و من شانزدهم را در ذهنم تیک زدم.یک تیک بزرگ و قرمز.

سنگین بودم،پاهایم نمی رفتند انگار...

تو با من بودی...در من...

من آن روزها یک فرشته بالدار داشتم.یک فرشته سپید...با یک خرس قرمز رنگ کوچک...آن بالا بالاها...

روی ابرها...روی ستاره های چشمک زن کوچک و بزرگ.

فرشته ای که نه ماه به من خندیده بود.از آن بالا به من خندیده بود.از میان فیلمهای سیاه و سپید،توی آن ال سی دی بزرگ مرکز سونوگرافی،لا به لای لباسهای کوچک عروسکی و سرهمی سایز صفر و از پشت آن سرویس خواب سبز لیمویی.

عاشقش بودم..عاشق جوانه دست و پاهایش در غربالگری سه ماهه اول و آن بینی نوک تیزش،عاشق قلب کوچکش در هفته ششم و آن انگشتهای تپل و با مزه اش در ماه ششم.

عجب روزهایی بود...پر شور...پر التهاب... و پر حرارت...

مانند روزهای اول خلقت،مثل روز جشن بهار...روز عروسیمان.

صبح روز موعود از خواب برخاستم.

بیگودیهای ابری را از موهایم باز کردم.کرم زدم.آرایش کردم.به شکمم دست کشیدم.زمزمه کردم مقابل آینه:امروز می آیی...پاییزی من...می شنوی؟امروز نزدیکترینم می شوی!آماده ای؟

و تو با ضربه ای آرام به من فهماندی که آماده ای...آماده زمینی شدن.

لباس سبزم را پوشیدم.ساکم را برداشتم.آماده بودم،آماده آماده...

مادرم را بیدار کردم،پدرت نفس می کشید در خواب...تند و عمیق.

می ترسیدم.از یک وقت نیامدنت...آخر من تمام آن روزها را شمرده بودم تا به بودن تو برسم.

بیمارستان خلوت و خنک بود...

لابی انتظارمان را می کشید.دست در دست پدرت نشستم روی صندلیهای نارنجی.سه نفره می شدیم تا ساعتی دیگر.

پذیرش که شدیم،رفتیم بالا.من در اتاقم جای گرفتم.خون گرفتند از دستانم.دستانی که تو را تا ساعتی دیگر در آغوش می کشید.خونی که در رگهای تو جریان داشت آن روز.

مادرم آمد،پدرت آمد،پدربزرگت آمد.خواهرهایم آمدند،عمه و عمویم! دکترم آمد.فیلمبردار آمد.همه آمدند.دیدنم و رفتند.اسمم را از آسمان صدا زدند.

وقت روییدن بود نازنینم.

وقت جوانه زدن...وقت پروانگی....وقت شکافتن پیله سپید تنهایی.

اشک ریختم برایت.برایم.برای جای خالی ات در شکمم.

در اتاق عمل خواب و بیدار بودم.آنجا انگار همه چیز رویایی و آبی بود.

انگار می دیدم پشت ابرها را.انگار می دیدمت که با دوبالت آمدی و روی شانه های من نشستی.برایم دست تکان دادی و به نرمی یک شاپرک صورتم را بوسیدی.گفتی:مادر...من آمدم...

بالهای کوچکت را دکترم شکست.کف دستش گذاشتشان و پرشان داد تا بروند و روی بازوان فرشته کوچک دیگری بنشینند.

صدایت را برای اولین بار شنیدم.طنین انداختی در گوشم:چیزی را تف کردی بیرون...گریه کردی...جیغ کشیدی نازنینم...

و آن روز آن صدا بهترین موسیقی دنیا بود برایم.

پدرت دستهایم را گرفت ،اشکش چکید روی پیشانیم.

3/5 کیلویی مادر،بقچه پیچت کردند و آوردنت نزدیک صورتم.بوسیدمت...بوی بهشت می دادی.همان بوی نهادینه شده در وجودم.همان بویی که من یک عمر به دنبالش می گشتم و نداشتمش.

بوی آسمان و خورشید.بوی تمام سه شنبه های مهرماهی.بوی همه یکشنبه هایی که برایت نوشته بودم.

از همان لحظه،سه شنبه 16 مهر 92 ،ساعت 12:17 دقیقه تو شدی همه تار و پود من.

آمدی در آغوشم.

نفس کشیدی، نفس کشیدم.

گریه کردی،گریه کردم.خندیدی ،به رویت لبخند زدم.

چه روزهایی بود روزهای پرشور آمدنت...

همه در تب و تاب بودند تا ببیننت! بعد از مدتها...25 سال،موجودی کوچک به جمع دو خانواده گره می خورد.

پاهای کوچک،لبخند ظریف و دستهای نرمت،شد تمام دلخوشی من در این دنیای درندشت.

عاشقانه های شبانه ام شعر گل گلدون بود و روزها برایت ترانه های پاییز را زمزمه می کردم.

آن روزها آرامش خیال بود و چشمهای شیشه ای تو...

شیره جانم بود و دهان گرسنه و صورتی ات.

فرشته بودی به واقع...سفید و صورتی با دو لپ آویزان.

وای..که چقدر دوست دارم آن روزها بازگردند.آن روزها بازگردند و من دوباره مادر شوم.دوباره باردار باشم و بروم اتاق عمل.

خون بدود در رگهایم و شیر شود در سلولهای تو.

من به تو زندگی ببخشم و تو عظمت خدایم را به من یادآوری کنی.

من تمام این یکسال،همه 16 هم ها را نفس کشیدم و به جان بردم.

از روزهایت عکس گرفتم و خاطره ساختم..

و حالا...

امروز روز توست.روز شروع...روز زمینی شدنت.

پاییزی من، بودنت،برای من شدنت،یکساله شد.

یکساله شیرین رنگارنگ من،

رنگین کمان من،

پاییز کوچک بهاری من
کفشدوزک شیرین من...

نو شدن زندگیت بر ما مبارک.


بقیه ش!!!

  ادامه مطلب ...

حال خوش من...

وای که چه حالی داشتم آن شب...

وای از آن شبی که منتظرت بودم.

وای از آن تعبیر همیشگی که خوابت را به یدک می کشید و مرا از همیشه بیدارتر می کرد.

وای از شب آخر با من بودنت...

وای که چه زندگی ای بودی در من...

جوانه زدی ،روییدی و رشد کردی و زاییده شدی.

تا خود صبح در آن بالش لوبیایی یاسی رنگ غلت خوردم و غلت خوردم...

تو را تصور کردم در آغوشم...

تو را! 

بویت را...پوست لطیف بدنت را....

گریه های ریز و نازنینت را.

لبهای ظریف و صورت سپیدت را.

وای از منی که آنقدر می خواستمت و دوستت داشتم.

آن شب خدا تا صبح با من بود...

بالای سرم.

دستش را می کشید روی موهایم و می گفت:

تو صاحب بهترینت می شوی فردا...

صبر کن تا سحر...

به تو هدیه اش می کنم.

چشم که بر هم زنی،در آغوش توست.

من بوی بهشت را در همان حوالی حس می کردم...

بوی جمعه می داد.

بوی مهرماه...بوی پاییز.

باورم نمی شود که این پاییز،سال دیگری از زندگی تو آغاز می شود.

بیا بهترینم...بیا که دلتنگ روزهای آمدنت شدم.

بیا...

دونه برنج سیاستمدار!

وقتی گوشی بیسیم رو از روی تخت محکم پرت می کنه رو سنگ کف خونه و گوشی فلک زده دو تیکه می شه،بهش چشم غره می رم.تو چشمای سیاه و ملوسش خیره می شم و هیچی نمی گم تا بفهمه کار خوبی نکرده.

نگاهم می کنه،سرش رو می ندازه پایین.

باز سکوت می کنم و سرد نگاهش می کنم.

سرش رو بالا می آره و زل میزنه تو چشمام.می خنده...یکی از اون خنده هایی رو تحویلم میده که 8 تا دندون موشیش رو به نمایش می گذاره.همون خنده ای که همیشه دلم براش ضعف میره.

اما من به روی خودم نمی یارم.باز خیره خیره نگاهش می کنم تا بفهمه عمق فاجعه شیطونیهاش رو.

وقتی می بینه کارساز نیست،خودش رو به اون راه می زنه و بعد بی آهنگ شروع می کنه به رقصیدن و نانای نانای کردن.

صورتم رو با دستهای کوچولوش می گیره که یعنی منو نگاه کن!

بعد می گه:ماما..ماما...و دوباره دستهاش رو می چرخونه و باسنش رو می زنه زمین تا برقصه!

این یعنی اینکه می خواد از دلم در آره!این یعنی اینکه ببخشید دیگه تکرار نمی شه!(البته امیدوارم!!!)

اونوقت منم معطلش نمی کنم، انقدر تو بغلم فشارش می دم و لپهای نرم و خوشبوش رو می بوسم که جیغش در می یاد!!!


عید قربان و تو و عقیقه...

یادته ؟یادته کوچولوی من؟؟

سال پیش عید قربان  فقط 10 روزت بود که برات گوسفند عقیقه کردیم تا برای تمام عمرت از چشم زخم دور باشی؟

یادته چقدر هوا دل انگیز بود اون روز و تو خواب بودی وقتی بردیمت تو باغچه حیاط؟

یادته بهترین عکست رو همون موقع انداختیم؟

سرهمی صورتی سفید پوشیده بودی و تو کریر سبزت خوابیده بودی و بالای سرت یه بوته گل سرخ بود؟

مثل عروسکها بودی عزیزم...

تو اصلا خود خود فرشته بودی...

مثل یه تیکه ماه...

اون عکس رو من دارمش...چاپش کردم...تو آلبوم بزرگته.

عاشقشم.

معصومیت و پاکی نقطه های روشن اون عکسن هنوز...

اتفاقات شیرین چه زود خاطره می شن...

یادش بخیر...

یادش بخیر...

معرفی کتاب(اسطوره)

نام :اسطوره

نویسنده: پگاه

انتشارات: 98 یا!!

این کتاب یکی ازون کتابهای الکترونیکیه که باید خونده بشه.

داستان از زبون سه نفر نوشته شده.یک دختر 19 ساله و دو مرد کٌرد به نام دیاکو و دانیار.

سبکش خاصه و مشخصه روش زحمت کشیده شده.


برای خوندن خلاصه رو بقیه ش کلیک کنید.

 

ادامه مطلب ...

یک نویسنده:عاشقانه سبک و بازاری نمی نویسم!

سلام...سلام...

گفتم امروز بیام متن مصاحبه م با ایسنا رو بذارم و برم...چون خیلی کار دارم.

بخوانید از بنده در بقیه ش!

برای دیدن ادامه مطلب روی بقیه ش کلیک کنید.

ادامه مطلب ...

دو میهمانی مصور...

آخیش!بالاخره برنامه مهمونیام رو به مرحله اجرا رسوندم و دو سریش برگذار شد خداروشکر.

مهمونی دور همی و ساده ای مثل مهمونیایی که ماهیانه می گیرم و خودمونیه نبود،باید وقت می ذاشتم برای غذا،خونه و دیزاین میز!!

هفته پیش کارگر اومد همه خونه رو سابید.حتی تراس و پله های جلوی در رو.

برای مهمونی اول دونه برنج رو سپردم به دست مادرشوهر جان! از صبح تا شب...بنده خدا حسابی بهش رسیده بود.همچین که این فسقلی ما از خستگی و سیری غش کرد همون اول مهمونی.

مهمونام که اومدن،حسابی با هم گپ زدیم.یه زوج جوون بودن که در حال حاضر خارج از کشور زندگی می کنن و اومده بودن اینجا عروسی بگیرن.همون جایی که ما عروسی گرفتیم با همون گروه کیترینگ عروسی گرفتن.عروسیشون که رفتیم کلی تجدید خاطره شد برامون!!

شب خوبی بود و دونه برنج حسابی باهاشون بازی کرد و بعد هم خسبید بچه م!

سری دوم دوست جونای محل کارم بودن.انقدر با هم حرف زدیم و خندیدیم که دیگه نا نداشتیم ناهار بخوریم.

از صبح اومدن و بعدازظهر رفتن!(گروه در جریانید دیگه؟؟)خیلی خوب بود انصافا".هم از غذاهام راضی بودم هم اینکه اصلا بهم سخت نگذشت.چون از شب قبلش همه چیز رو آماده کرده بودم و فقط پختنی ها رو صبح جمعه گذاشتم رو آتیش که بپزن.

تا ساعت 11 همه کارام رو کردم و نشستم پای شبکه می*فا و فیلم شبح در اپرا رو دیدم.بازی امی روسوم و پاتریک ویلسون که خیلی خوب بود.لذت بردم.

اونها هم که رسیدن،شوخی و هره و کره شروع شد! انقدر تو سر و کله همدیگه زدیم.غیبت آدمهای خاص و مهم رو کردیم.آلبومای عروسی الی رو دیدیم.خریدهام از ترکیه رو بهشون نشون دادم.اونام کلی از اینکه از دو ماه پیش که مهمونی دوره قبلیمون بود ، لاغرتر شدم، تعریف کردن.خلاصه از هر دری حرف زدیم تا بالاخره گرسنه شدیم.

بساط ناهار که الم شد،با یه ژست خاص()!عکس گرفتیم و برای اون یکی دوستمون که نتونسته بود بیاد و تو بیمارستان بود طفلکی،فرستادیم.اونم تو بیمارستان آن بود و همون ژستو گرفت و برامون عکس فرستاد...کلی خندیدیم و براش آرزوی سلامتی کردیم.کادو ها رو باز کردم.یه عطر خوشبو و یه جعبه شکلات  با یه پیراهن خیلی خوشگل برای من و یه بلوز و شلوارک خوشرنگ برای دونه برنج آورده بودن.

خلاصه بعدازظهر که شد خداحافظی کردن و رفتن.و من واقعا از بودنشون انرژی مثبت گرفته بودم.

حالا این هفته نوبت دوست جونه که بیاد خونه مون!دیر نکنی ها!! زود بیا!!این سیکرت مونم بیار تا بالاخره یه بلایی سرش بیایم. 

برای دیدن عکسها رو بقیه ش کلیک کنید...

 

ادامه مطلب ...