عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

هنوز...

هنوز منتظرم...

هنوز در سفرم...

و هنوز تو را در بطن دارم...

جایی که روزی خالی می شود و می دانم دلتنگ بودنت خواهد بود...

نمی خواهم عجله کنم ...

نمی خواهم زودتر از موعد بخواهمت...

اما امید دارم که انتهای این سفر 9 ماهه،به شیرینترین اتفاق زندگیم،ختم شود...

در انتظار توام..

همه چیز آماده پرواز تو به سوی زمینیان است...

تختخوابت...عروسکهایت...حتی آن شیشه شیر کوچک و آن لباسهای رنگ برف...

دل من بی قرار است...

همه چیز را آراسته ام...خانه آماده حضور توست...

بیا که دلم تنگ است...

ای دوست داشتنی ترین...

گر منع شوی از چیزی،حریصتر گردی!!

چرا ذات آدم اینطوریه؟

فقط کافیه بهش بگن این کار رو نکن برات ضرر داره،تا تحریک بشه و خیز برداره برای انجامش!

یا بگن این رو نخور،می زنه دستگاه گوارشت رو درب داغون می کنه،بعد تو اولین چیزی که تو گرسنگی به ذهنت می یاد برای خوردن،همون خوراکی ممنوعه ست!

به من گفته بودن،تو دوران بارداری اصلا طرف سوسیس و کالباس و فست فود نرو!اما مگه می شد؟هر وقت گرسنه می شدم،می خواستم بپرم تو پرپروک و لمزی و پنتری!!کما اینکه چند دفعه ای تو دوران بارداری پام به اونجاها باز شد و یه دلی از عزا در آوردم...جالب اینجاست که قبلا زیاد تمایل نداشتم!اما تو اون دوران هر چقدر هم جلوی خودم رو نگه داشتم باز نشد که نشد!

یا مثلا یکی بیاد از ارتباط با آدمی،مدام منو منع کنه! اونوقته که من تا خودم تجربه ش نکنم،ول کن معامله نیستم!البته تو این راه بعضی وقتا ضرر هم کردم.یعنی بعد از یکی دو سال به این نتیجه رسیدم که از اول نباید شروع می کردم که حالا بخوام تمومش کنم و رابطه واقعا چیزی برام در بر نداشته و نمی ارزیده و وقت تلف کردن بوده...

فکر کنم خیلیها تو مقوله مطالعه و کتابخوانی اینطوری باشن! اصولا وقتی یه عده از یه کتاب بد می گن و اه اه و پیف پیف می کنن،من کنجکاو می شم برم بخرم و ببینم توش چی نوشته که اینقدر همه ازش بد می گن! آخه وقتی چیز خاصی نداشته باشه،اینقدر جنجال برانگیز نمی شه که! می شه؟

خیلی وقتها هم شده که بر عکس وقتی همه از یه کتابی خیلی تعریف می کنن،من رغبتی به خریدنش پیدا نمی کنم...یعنی برام غیر عادیه! باید حتما یکی دو نفر نظر مخالف بدن تا من برم تهیه ش کنم...کما اینکه پیش اومده به تشویق این و اون من کتابی رو خریدم و بعد از اینکه پاش پول دادم،پشیمون شدم! چون یا پر از سوتی بوده!! یا پر از غلط دیکته ای!مثلا یه غلط دیکته ای رو از اول تا آخر تکرار شده...نویسنده نرفته فرهنگ واژه رو باز کنه ببینه این کلمه ای که از اول تا آخر داستان شونصد بار تکرار شده،درسته یا غلط احیانا"؟؟

همه اینها رو گفتم تا نتیجه گیری کنم: گر منع شوی از چیزی،حریصتر گردی روز به روز...

معرفی کتاب(نیمه ناتمام)

نام: نیمه ناتمام

نویسنده: نسرین قربانی

نشر: آموت

این کتاب رو واقعا دوست داشتم.البته نمی تونم بگم از اول من رو جذب کرد و پرتاب کرد به میانه داستان!نه! اما کم کم که از فصل یک گذشت،تو داستان و روندش و تقابل آدمها با هم گم شدم...

برای خلاصه داستان رو ادامه مطلب کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

پا به ماه...

یه تیکه از کاغذ گراف رو از لوله بزرگش در می یارم و می زارم جلوی روم.چه بوی خوبی می ده!بوی مدرسه و کاغذ الگو اندازه گیری و دوختن پیش بند طرح کاد بین هر هر کرکر بچه های کلاس...

یه کادر مستطیل می کشم و شروع می کنم به اندازه زدن و خط کشیدن...ازینور به اونور...

پارچه قرمز عروسکی رو می برم و کوک شل می زنم...چقدر با مزه ست...

در همین حین صدای سوت زودپز بلند می شه...مواد داخلش پخته.برنج رو که قبلا خیس کردم می زارم روی گاز و زیرش رو زیاد می کنم...

بعد دوباره بر می گردم سر الگوم.

کوکهای بزرگ می زنم رو پارچه و برش می گردونم...چقدر خوشرنگه! باید برم براش یه نوار سفید بخرم تا باهاش بند بزارم پشتش و موقع خوردن شیر ببندم دور گردن کوچیکش...

دلم ضعف می ره براش.

غذا تقریبا حاضره...یه سالاد شیرازی حسابی درست می کنم با آبغوره و نعناع...

مهمونم سر می رسه و روبوسی می کنیم...

سر ناهار می خندیم و از آینده نزدیک می گیم...

ظرفها که شسته می شن،یه چای خوشرنگ حسابی سرحالمون می یاره...

دم دمای غروب که مهمون عزیزم رو راهی می کنم،دوباره می رم سراغ الگوی بعدی...

این دفعه دلم می خواد با اون پارچه خال خالیه،براش یه سرهمی بدوزم...

پینوشت:دوست عزیز...ممنون از ایده عروسک...بتونم همین کار رو می کنم...

آپ می شویم...

بعد از یه هفته سلام!

واقعا به داشتن دوستانی مثل شما افتخار می کنم...

اینو جدی می گم...بی اغراق!

این همه ابراز احساسات بی ریا و لطیف برای چند تا عکس (که برای من واقعا ارزش داره و مهمه) و توصیه های ایمنی و دوستانه برای داشتن روزهایی بهتر و نی نی داری،من رو سر شوق می یاره...

دوستتون دارم...

پینوشت1: دوست عزیزم...از پذیرایی عالیت ممنونم...به خدا خیلی خوردم! اون آرین خوشمزه و بلا هم که دیگه فبها! چقدر دیدن یه دوست خوب به آدم روحیه می ده...هدیه خوشگلت هم عالی بود...

پینوشت2:دوست نازنین دیگه م...مرسی از اینکه اومدی و اون نی نی خوشگلتم آوردی...آوینای فسقلی واقعا شور زندگیه...چقدر لذت بردم از اینکه اینقدر خوش اخلاقه...

پینوشت3:این نی نی ها چقدر دست و پاهای خنک و خوشمزه ای دارن!یا اونا خیلی خنکن یا من حرارتم زده بالا!

پینوشت4 : و این هم نظر سنجی وبلاگی...روش کلیک کنید و وبلاگ من رو معرفی کنید!!!البته اگه دوست دارید که می دونم دارید...

اولین سلام زندگی...

اولین روز و شبهای با تو بودن را هرگز از یاد نمی برم...

روزهایی که آلمینیوم ام.جی مهمان همیشگی سفره ام بود و تهوعهای خشک امانم را می برید...

شبهایی که تا صبح به خود می پیچیدم و تنها زوزه سگها از دور دست و هلال روشن ماه در سقف آسمان شبهای سرد،آرامم می کرد...

آن موقعها لعنت بود که بر خودم می فرستادم اما صبح روز بعد که سبک از خواب بر می خاستم،نوازشت می کردم و دلم می خواست تو صحیح و سالم باشی...

حال این هفته های آخر،گویی وزنه های چند کیلویی به پاهایم آویزان شده و راه رفتنم را سخت کرده است.ماهیچه هایم مدام قفل می کنند و من کلافه تر از همیشه ام...

اما هر روز با تو حرف می زنم...برایت قرآن می خوانم...قصه های شیرین می گویم و از کودکی خودم برایت شعر می سرایم...

امروز هم بی تابی عجیبی در من رخنه کرده است...بی تابی ای که همراه با متولدشدن توست.

و چه خوب که من اولین نفری هستم که تو را می بینم و در آغوشت می کشم...

دلم می خواهد از همینجا در گوشت نجوا کنم:

شیرینترینم!اگر آمدی...بدان اولین سلام زندگیت را من به تو دادم...

سیسمونی

پست حذف شد...


معرفی کتاب(امن،ابی،آرام)

نام:امن،آبی،آرام

نویسنده:شهره قوی روح

انتشارات:البرز

این کتاب کم حجم مثل اسمش زیبا و آرومه...وقتی می خونیش افسوس می خوری که چرا نتونستی مثل قهرمان مرد داستان زندگی کنی...


برای خلاصه داستان رو بقیه ش کلیک کنید... 

ادامه مطلب ...

پدری که توهم می زند!

زمان: نصفه شب تو پذیرایی


من: ابو جان!! بابایی! پاشو برو سرجات بخواب!اینجا رو مبل استخونات درد می گیره...

ابو تو خواب: باشه...وایستا حالا...

من:من وایستادم!

بعد از چند دقیقه ابو از جا بلند شد و خواب آلود راه افتاد طرف اتاق خواب.من داشتم کتاب می خوندم از بی خوابی!

دیدم دوباره برگشت و تو پذیرایی دور زد و بعد با تعجب به من گفت: بچه کو؟همینجا بود الان!کجا بردیش؟

من خیلی جدی: اینجاست!تو شکم من!خوابه!

ابو با تعجب: الان اینجا بود...داشت گریه می کرد!

من:می یاد دوباره...تو نگران نباش!هنوز زوده..برو بگیر بخواب...

ابو:

نیش عقرب...

همه تون می دونید که عقرب حیوونیه که تو مناطق گرم و خشک و بیشتر تو کوه زندگی می کنه و کارش نیش زدن و شکار حیوونهای مختلفه...گاهی اوقات خودش رو هم نیش می زنه و ممکنه بچه ش رو هم با نیش زهرآلودش بکشه...

اما بیچاره دست خودش نیست!اقتضای طبیعتش اینه...ذاتش تو زهر آلود بودن و کشتنه و نمی شه بهش خرده گرفت...

چند وقت پیش داشتم فکر می کردم،بعضی آدمها چقدر ناآرومن! ذات پر تلاطم و پر دردسری دارن و اگه بهشون نزدیک بشی،بی شک آزار می بینی...حتی اگه سن بالایی داشته باشن و به قول معروف از هار و هور افتاده باشن و نوه و نتیجه هاشونم دور و برشون رو گرفته باشن...

یعنی هر چی پیش بیاد و شرایط هر چی که باشه(حتی بالا رفتن سن!!)،باز کار خودشون رو می کنن و در جهت خلاف آب شنا می کنن و می خوان بقیه رو تحریک کنن...کافیه فقط یه نقطه ضعف گیر بیارن و اونوقت دیگه واویلاست...تغییر رویه هم نمی دن!

شاید این مشکل ریشه تو کودکی اینجور افراد داشته باشه و عقده هایی که از کودکی تا به حال باهاش دست و پنجه نرم کردن...

یعنی اینقدر از کودکی تا به امروز از کمبودها انباشته شدن و به قولی مشکل داشتن که نیمی از این مشکلات رو به اطرافیان منتقل می کنن و بار زندگی پر تلاطم خودشون رو رو دوش آدمهایی با شخصیت نرمال می گذارن.

بدبختانه کسی از دستشون به امان نیست! مرتب نیش می زنن و می خوان یه کاری بکنن که طرف مقابل برنجه و اونا خنک بشن...

تحمل یه کلمه حرف رو ندارن و هر حرکتی رو که به آب میلشون نباشه رو به سرعت دو برابر تلافی می کنن و منتظر یه فرصتن ...

اسم این آدمها رو نمی شه بدجنس یا عقده ای گذاشت!اینها عقربن!

متاسفانه این نقل ذات نا آرام برخی آدمهاست که بر عکس عقرب قابل اصلاحن اما نه تنها نمی کوشن که خودشون رو اصلاح کنن،بلکه همه رو از دور و بر خودشون پراکنده می کنن و ممکنه یه روزی بیاد که تو این دنیای بزرگ تنهای تنها بشن...

پینوشت: این پست مخاطب خاص ندارد!! خیلی وقت پیش نوشته شده است...