عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

ناتمامٍ من

کوچه خلوت...

باران باریده بر سنگ ریزه های کف باغ...

چتری بر سرم...

هوا ابری و خواب آلود و خیس...

من محو تماشای همبستگی عادت و شعر و بهار...

می روم تا داستان ناتمامم را کنم تمامٍ تمام...

سبزترین لحظه ها...

لذت یعنی حس روزی که دخترکت سوپش رو تا آخر خورده و حسابی دست و صورتش رو کثیف کرده و تو روروئکش نشسته تا تو بری تر و تمیزش کنی و لباسهاش رو عوض کنی.

وقتی صورت خیس از سوپ و برنجش رو با حظ می بوسی و بغلش می کنی،بهت می چسبه و از ته دل می خنده و دست و پا می زنه.

دست و صورتش که تمیز شد،آهسته رو تخت می خوابونیش و پوشکش رو عوض می کنی...

یه لحظه بعد ویرت می گیره بری لوسیون بدنش رو بیاری و در حین تعویض لباس یه کم ماساژش بدی.

لوسیون رو که روی بدن کوچک و سفیدش می ریزی،دست و پا می زنه و غنج می ره...

می دونی چی شیرینتره؟اینکه این آهنگ رو رو تبلت ،کنار گوشش پلی کنی(البته تبلت رو باید از دستش قایم کنی زیر بالش!! وگرنه ول کن نیست!)بعد با لوسیون تمام تن و بدن ظریفش رو ماساژ بدی ...

اونوقت وقتی چشمای قشنگش به خواب نشست،آروم موهای نرمش رو ببوسی و بوی بدنش رو تا به آخر به مشام بکشی.


دقیقا همون لحظه ست که از حس ناب مادری،از عشق ،از عرش کبریایی،از بهار نرم و لطیف،پر می شی...لبریزٍ لبریز...

عطر بهار نارنج

ما از یک سفر 5 روزه برگشتیم...

سفر به کجا؟بعله!سفر به شهر شیوخ ادب و هنر:حافظ و سعدی،تخت جمشید و نقش رستم: شیـــــــــراز!

همه چیز خیلی خوب بود و خیلی هم خوش گذشت.

هتلمون رسیدگیش خیلی خوب بود.صبحانه هاش!! و غذاهاش هم عالی بود.

گشتهای شهریمونم به موقع و سریع بود.تاخیر نداشت اصلا.سر موقع می آمدن دنبالمون و سر موقع برمون می گردوندن هتل!

همه چیز به جا بود و خریدمون هم به جاش!

می گفتن های سیزن سفر به شیراز اردیبهشته و ما هم اردی جان را برای سفر به این شهر انتخاب کردیم که انصافا" خیلی خوب بود و هوا بهاری و کمی هم گرم بود.عطر بهار نارنج هم تو باغهایی که ازشون دیدن کردیم،مستمون می کرد.

انقدر توریست تو این شهر بود که دیگه جا برای ماها نبود!یعنی تو این شهر از اصفهان هم بیشتر توریست دیدیم .عمدتا از ایتالیا و آلمان و اروپای شرقی بودن.

دونه برنج جانمان هم اصلا اذیت نکرد!تازه خوششم اومده بود...تو آغوشی غش کرده بود و اینور و اونورو با کنجکاوی نگاه می کرد و حسابی برامون آواز می خوند و دست دستی می کرد و حرف می زد!

خوب بریم سر عکسها و توضیخات سفر...

عمارت باغ ارم که در دوران ناصرالدین شاه ،بسیار مورد استفاده بوده و ناصرالدین شاه توش حسابی خوش می گذرونده.

http://s5.picofile.com/file/8123484500/eram.jpg

برای دیدن بقیه عکسها رو بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

از تو نوشتن برایم سخت نیست...اما

نمی دانم برایت از چه بنویسم...

این صفحه سپید باز است و من به دنبال کلمات،هر حرف را زیر لب زمزمه می کنم تا معنی اش را هجی کنم و سر آخر ببینم به درد مهربانیهای تو می خورد یا نه!

شاید سهم من از وبلاگنویسی از تو برای تو گفتن باشد...

شاید چون وبلاگ دارم،باید به هر مناسبتی چیزی بنویسم تا یک عده بیایند و بخوانند...

آنوقت تعدادی از آنها به به و چه چه کنند و تعدادی دیگر بی اعتنا دکمه ضربدر را بزنند و پی کارشان بروند...

می دانی ؟

امسال اولین سال مادری من است...

سخت است با تمام این تنشها مبارزه کردن و خوب بودن و یک مادر نمونه ماندن...

حس پدری را نمی دانم!

فقط همین را می دانم،که فرزند که می آید،پدر عاشق می شود...

این را روزی فهمیدم که همسرم موهایش را شانه می زذ و می گفت:موهایم کمتر شده اما فدای یک تار موی نازنینش...

حس این روزهای من اما جور دیگری ست...

تو را در رزوهای کودکی ام می بینم...روزهای آب و آینه و سیبهای سرخ...

روزهای موهای دم موشی و روپوشهای آبی نفتی جلو بسته...روزهای مقنعه سپید...

روزهایی که تو من و خواهرکم را به پارک می بردی و برایمان بستنی می خریدی تا مادر از سر کار به خانه بازگردد و صحیح و سالم تحویلمان بگیرد...

روزهای خواب آفتاب و بعدازظهرهای پر مشق و ریاضی..

روزهای سرد جنگ در میان اتاقی گرم...

روزهای خاطره های برفی...

روزهای دستکشهای کوچک قرمز و حیاط خانه پدربزرگ...

روزهای پشه بندهای نازک توری به هوای فرار از هوای تفته تابستانهای پر رنگ کودکی...

روزهایی که برایمان کیهان بچه ها می خریدی و سرآغاز نوشتنم شدی...

روزهایی که در محضر نمی دانم چند امضا دادی و راهی خانه بختمان کردی...

آرزوی من همیشه به وقت اذان،به وقت نماز،عمر بلند و عاقبت به خیری توست...

نکند روزی بیاید که ...

نه!

آرزویم همه سلامتی توست...

سر تا به پا تندرست بمانی ...

پدر...

موج وبلاگنویسی در لینک زن...

شکر و شکر...

خدایا...

این را نوشتم تا بدانی که هر وقت یادم کردی و اشاره ام ،من تا اوج ابرها رفته ام...

این را می دانم که اگر بخواهی تقدیرم را آنطور که خواسته ام خواهی نوشت...

این را می دانم که ممکن است صلاح تو برخی اوقات موازی با خواسته هایمان باشد...

این را نوشتم که یادم باشد که مرا یادت بود...

این را نوشتم که روزهای اوجم را یادآوریت کنم و بگویم از تو برای تمام داشته هایم سپاسگذارم...

این را نوشتم که بگویم من این روزها سراسر آبی آسمانیم...سراسر نور و شعفم...

این را نوشتم تا بگویم:

این روزهای سرمستی به لطافت نسیم بهار را هرگز و هرگز از یاد نخواهم برد...


خرید اینترنتی کتاب دوم من...

دوستان عزیزی که ازم خواسته بودین،لینک خرید اینترنتی کتاب رو براتون بگذارم،مثل همیشه سایت جیحون فروشگاه اینترنتی شهر کتاب و فروشگاه ای فرهنگ کتاب رو داره چون این بار این کتاب خیلی سریع تو سایتهای فروش اینترنتی توزیع شده.

تو سایتهای دیگه مثل آی کتاب هم پخش شده اما من فقط در جریان دو تا سایت اول هستم.چون خودم هم ازشون با هزینه خیلی کم و به صرفه کتاب خریدم و راضی بودم.

باید اول عضو سایت باشین و ایمیل داده باشین تا بتونید آن لاین خرید کنید.(عضو شدنش هم خیلی سریع و راحته و دنگ و فنگ نداره اصلا!)

بعد هم می تونید اسم کتاب رو جستجو کنید و به سبد خریدتون اضافه کنید و پرداخت که انجام شد،فرایند خرید رو تکمیل کنید تا براتون ارسال شه.

برای ارسال به شهرستانها هم شرایط مهیاست.

سال پیش خیلی از دوستان از این سایت برای سفارش کتاب اول استفاده کرده بودن که خیلی راضی بودن و زود به دستشون رسیده بود.

از خود نشر پرسمان هم می تونید تلفنی یا اینترنتی خرید کنید.با پیک براتون می فرسته به هر کجای تهران یا شهرستان که باشید.

این رو هم اضافه کنم که چاپ کتاب اولم تموم شده و دیگه موجود نیست.یعنی در حال حاضر فقط یه چندتایی تو غرفه پرسمان نمایشگاهه و چندتایی هم تو همین سایت جیحون موجوده ...چون به چاپ دو رسیده و فعلا رفته برای انجام کارهای مقدماتی چاپ دوم.

امیدوارم که هر چه زودتر به دستتون برسه...

کتابخوان بمانید...

روزهاتون بهاری...

کتاب نوشت:از تک تک عزیزانی که از طریق ایمیل،فیس.بوق،وبلاگی و اس ام اسی بهم تبریک گفتند ممنونم...از داشتن دوستانی مثل شما به خودم می بالم.

ممنون بانو جان...

ممنون آقای جوگیریات...که نگفته برام تبلیغ کردید...

در ادامه مطلب یک پاراگراف از کتاب رو نوشتم براتون.دوست داشتید سر بزنید.

ادامه مطلب ...

7 ماهگی

چشمهایت بسته است...

لبهای کوچک و ظریفت از خستگی از هم باز مانده.یله روی دست من خوابیدی...طاق باز...

آنقدر چهاردست و پا رفته ای و خودت را سینه خیز به میز رسانده ای...

آنقدر سرسری کرده ای و در روئروئک دویده ای که حالا در آغوش من بیهوشی از خستگی...

سرم را نزدیک دهان کوچکت می برم و عطر تن نازنینت را به مشام می کشم.

انگشتهای کوچکت را نوازش می کنم.

تو آن انگشتهای ظریف را دور انگشت سبابه من حلقه می کنی در خواب...

لبخند می زنی در خواب...

فرشته ای...

می دانم...

جان منی، زندگی منی...

می دانی...

تو برکت خانه مانی...

می دانیم...

آمده ای،رخنه کرده ای در روزهایمان...

شده ای خون در شریانمان...

عزیزم...

روزها گذشتند و گذشتند

زمین چرخید و چرخید...

تا به امروز رسیدند...

210 روز و 210 شب تو با ما بوده ای...

امروز روزی ست که 7 ماهگیت اردیبهشتی می شود.

تو از نیمه گذشته ای نازنینم...

تو بهترینی...

7 ماهه اردیبهشتی ام...

باغ و بهارم...

گردش بهارت مبارک ...

 


ادامه مطلب ...

گزارشی از نمایشگاه کتاب 93

درست شنیدم؟

در مورد نمایشگاه پرسیدین؟

راستش رو بگم؟

عالی بود...عالی...

حتی می تونم بگم بهتر از پارسال...

البته من فکر نمی کردم امسال اینقدر پر مخاطب و پر فروش باشه اما بود...وقتی داشتم از بین غرفه های رمان گذر می کردم تا به غرفه پرسمان برسم،همه شون نه تنها شلوغ بودن،بلکه فروششون هم بالا بود.همه ناشرین هم راضی بودن.

تو اون یه ساعتی که تو غرفه خودمون نشسته بودم به جرات می تونم بگم  70 تا 80 جلد کتاب از پرسمان فروش رفت!!

نمی دونم مخاطب زیاد شده بود یا اصولا سرانه مطالعه کشور داره بالا می ره! اما هر چی که هست جای شکر داره که حداقل مردم به خوندن کتاب علاقمند شدند.

اول کار که نزدیک غرفه شدم چند تا از نویسندگان پیشکسوت و عزیز رو دیدم و حسابی با هم حال و احوال کردیم و از دیدنشون خوشحال شدم: مژگان مظفری،نشاط داووی،پروانه شفاعی،فرخنده موحد راد و...

چقدر حال دونه برنج رو از من می پرسیدن و اینکه چرا نیاوردمش نمایشگاه!!

یه چیز دیگه برام خیلی جالب بود و اون این بود که آقایون هم به جمع رمانخوانان و طرفداران رمانهای بانوپسند اضافه شده بودن.

دیروز من اندازه دخترها برای پسرها هم کتاب امضا کردم!...

امسال بر عکس پارسال مخاطبین خیلی تینیجر نبودن...بیشتر خانمهای خونه دار و شاغل بودن.بین آقایون هم دانشجوها تو صدر جدول بودن.

چند تا از دوستان عزیز وبلاگی رو هم دیدم که خودشون رو کامل معرفی کردن و از دیدنشون مسرور شدم و کتاب رو بهشون تقدیم کردم.ممول عزیزم و همسرش،بهار جان،شمیم،مریم جون،سحر،مهلا و زهره عزیز از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.(من اون روز چقدر خواننده به اسم زهره داشتم!!)

واقعا از اینکه تو این ازدحام و شلوغی و راه دور اونم جمعه اومدن نمایشگاه ازشون یه دنیا ممنونم...

چقدر از دوستان خودم اومده بودن...

یه خانم جاافتاده اومدن غرفه که پارسال دیده بودمشون و چهره شون برام آشنا بود...از اینکه همون اول کار خیلی سریع کتاب رو به هوای اینکه کتاب اول رو دوست داشته،خرید،خوشحال شدم.

دو تا دختر جوون و مهربون هم از شهرستان و راه دور اومده بودن که چهره های خیلی دوست داشتنی ای داشتن،وقتی گفتن از کتاب اول خوششون اومده و می خوان دومی رو هم  داشته باشن،کلی خوش خوشانمون شد!

یه آقای جوانی هم اومدن و اسم کتاب رو گفتن و گفتن برای خانمشون می خوان...

یه دختر خانم کم سن و سال که فکر کنم هر سال به غرفه سر می زنه،4 تا نسخه از کتابم رو خرید مثل پارسال! می گفت با دخترخاله ها و خواهرم دعوامون می شه ...باید هرکدوم جداگانه کتاب رو داشته باشیم...

از همینجا از همه تشکر می کنم و امیدوارم که از کتاب خوششون بیاد...

امسال واقعا سرم شلوغ بود و نتونستم راه بیفتم این غرفه اون غرفه و کتابی بخرم !چون ابو نتونست جای پارک پیدا کنه و دونه برنج هم تو ازدحام نمایشگاه اذیت می شد.

برای همین اونا رفتن خونه یه دوست عزیزی که همون طرفها بود و بعد از اتمام تایمم سریع اومدن دنبالم.

از فروش کتابم خیلی راضیم...می دونستم حتما فروشش خوب هست اما نه دیگه تا این حد...

اما کارمند فروش نشر بسیار بسیار راضی بود و می گفت مورد استقبال خوبی قرار گرفته...(خداروشکر!)

روز جمعه که وارد غرفه شدم،از چند صد تایی که برای این سه روز آورده بودن،فقط 30 تاش مونده بود که اون 30 تا هم خودم تو غرفه بودم و فروش رفت... وقتی متوجه شدن تموم شده،رفتن انباری بالا که سریع غرفه رو شارژ کنن...

این رو یادتون هست؟

این یکی رو چطور؟

باز هم می یام و از نمایشگاه براتون می نویسم...

دوستتون دارم خوانندگان صمیمی و باشعورم...

تا بعد!

http://s5.picofile.com/file/8122016576/small.jpg


عدلت را قربان!

خدایا...خدایا...

قربان عدالتت...قربان آن عدلت که شکی در آن رخنه ندارد هرگز!!

خدایا...

غصه دارم...چطور دلت می آید آخر؟

که کودکی را یتیم خلق کنی و آن یکی را آنقدر در ناز و نعمت فرو ببری ،چونان که نداند فقر یعنی چه ! و شاید یکوقت از خوشی زیاد برود و خودکشی کند!

خدایا مگر نمی بینی؟این همه دست را که به سویت دراز شده برای حاجت...برای نیاز!نیازی که رواست...

خوابت برده؟

به یک نفر آنقدر مشکل ریز و درشت می دهی که نتواند سرش را بخاراند و آن یکی آنقدر غرق در آسودگی ست که نمی داند اشک و خون را با چه حروفی می نویسند!

ای به فدای آن ترازوی نصیب و قسمتت! نگو که هر که را بیشتر در سختی می اندازی،بیشتر دوستش داری!! نه!

یعنی قانون دنیا برعکس شده؟مگر نه آنکه هر کسی آن دیگری را دوست بدارد،دلش نمی خواهد او را در رنج و سختی ببیند؟

یعنی می خواهی بگویی قانون تو برخلاف تمام قاموسهای دنیاست؟

نمی دانم!

شاید اگر جای تو بودم،غروب آن جمعه های لعنتی را از همه تقویمهای دنیا بیرون می کشیدم...بیرون می کشیدم تا دیگر هیچ زنی دلش بی دلیل نگیرد...

شاید اگر جای تو بودم،دامن آن زن منتظر که لیاقت مادری تمام نوزادان عالم دارد را زودتر از دامن زنهای متکدی که فقط برای در آوردن رزق و روزیشان،بچه می آوردند،سبز می کردم...

همیشه با خودم می گویم:

ای کاش می توانستم عدالتت را بشمارم...ای کاش می توانستم بفهمم که تو برای بندگانت چه می خواهی و چرا می خواهی؟

چرا برای گروهی همیشه شادی می خواهی و برای عده ای دیگر آه و حسرت مدام؟

این ای کاش های من هرگز تمامی ندارند...

می دانی که می دانم...

این سوالهای لانه کرده در نیمه شبهای اردیبهشتی من هرگز به پاسخ پیوند نخواهند خورد...

پس همان به که تو جای خود باشی و من جای خود...

چون از این همه جای تو فکر کردن و قانون شمردن به غایت خسته ام...

ساعتهای حضور من در نمایشگاه کتاب 93+معرفی کتاب

در آستانه نمایشگاه کتاب،مثل هر سال،دوست دارم چند کتاب خوب رو از نشرهای مختلف معرفی کنم تا دوستانی که با من هم سلیقه هستند و از کتاب خوندن لذت می برند،بی بهره نمونن!

این کتابها صرفا بنا به سلیقه خودمه و از کلیشه ای بودن فاصله داره... و خوب بعضیهاش رو هم رو حساب نظرات هم سلیقه هام انتخاب کردم:


به ترتیب حروف الفبا:


نشر آموت:(نشر بسیار وزین و مورد علاقه من)

خواسته گاری  اثر پوران ایران

پاییز حافظیه    میم.آرام


انتشارات البرز:

دل افروز  اثر بهیه پیغمبری

عشق و سایه های خاکستری اثر فریبا فاتحی نیکو


نشر پرسمان:

بخت زمستان اثر خودم!!(از دستتون می ره اگه نخونید! قابل توجه زهرا!!!)

توسکستان اثر بهاره باقری

طلای بی عیار اثر پروانه شفاعی


نشر علی:

چه ساده شکستم اثر آزیتا خیری


 نشر ققنوس:

نرسیده به پل اثر آنیتا یار محمدی


برای اطلاع از ساعتهایی که من تو نمایشگاه هستم رو بقیه ش کلیک کنید...


ادامه مطلب ...