عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

یک روز از زندگی یک زن خانه دار

هوا رو دارین؟ای جاننننننننننن!به این می گن یه هوای توپس که فقط و فقط می چسبه بری خرید....

یعنی من الان دوست دارم خونه باشم و با زنبیلم شیرجه بزنم وسط تره بار دم خونه و یه بغل سبزی بخرم...(البته دیروز خریدم!! یه عالمه قارچ و ذرت حسابی خریدم که جون می دم واسه خوردن...)

یعنی من الان دارم به حال زنهای تو خونه غبطه می خورم...

می دونین چی کار می کنن؟

صبح ساعت 9 خیلی ریلکس از خواب بلند می شن،یه صبحونه مشدی می زنن به بدن...بعدش یه دوش می گیرن و زنبیله رو بر می دارن و می زنن به دل بازار و خرید...وقتی نزدیکیهای ظهر می رسن خونه،اون خورش خوشمزه رو بار می زارن و در حین اینکه دارن همش می زنن با بیسیم با مادر یا خواهرشون فک می زنن...تلفن که تموم شد،می شینن پای تکرار سریالای برزیلی و غیر برزیلی...

بعدش یه پرس خورش و برنج خوشبو رو می زنن به بدن و اونوقت خودشون رو مهمون یه خواب قیلوله حسابی می کنن...خواب که تموم شد،چای و شکلات یا نسکافه رو شاخشه...

خلاصه اینکه آخر سر به خودشون می رسن تا همسر گرام با یک بغل آشتی و سرخوشی از راه برسه ...بعدش رو دیگه نمی دونم چی می شه...فقط می دونم که این رابطه هر چی که هست،آرامش بیشتری داره...

اینا رو گفتم که بگم:خوششششششش به حالشون!

ممو نوشت: آخ جووووووون!مهمونیییییییی!اونم از نوع خاص و باحالش!! می بینمتون گل گلیای من!

هزاران راه نرفته!

آدم بعضی موقعها تو یه شرایط خاصی گیر می کنه که باید یه چیزی رو ببوسه و برای همیشه بزاره کنار!اما اونقدر به اون چیز وابستگی داره و باهاش خاطره داره که اصلا" و ابدا" نمی شه...

هرچی فکر می کنه،هر چی دو دوتا چهارتا می کنه،می بینه نمی شه که نمی شه! وابستگی بیشتر از اون حدیه که صلاح و مصلحت آدمه...

خیلی سخته که آدم در عین وابستگی یه چیزی رو کنار بگذاره!

حتی اون چیز ممکنه بعضی اوقات بهت ضربه هم بزنه و اعصابت رو هم به هم بریزه اما همون اعصاب خوردی رو به روزهای خوب و خوشش می بخشی و باز می خوای که کنارت باشه...باز می خوای که داشته باشیش!نمی تونی به نداشتنش حتی فکر کنی!

البته داشتنش اون هم یه سری مزایا داره که با معایبش،یر به یر می شه...اما باز معایبش فشار بیشتری به آدم می آره و ممکن خیلی چیزها رو مختل کنه!باز با این حال می شه تحملش کرد!می شه به خاطر روزهای خوش و خاطره های خوب،داشته باشیش...

نمی دونم کی می تونم تصمیم بگیرم و تصمیم رو عملی کنم...شاید یه روزی،یه اتفاقی افتاد که من مجبور شدم کنارش بگذارم!...شاید...

پینوشت:الان می دونم دارید به خاطر مبهم نوشتن،تو دلتون بهم چیز میز می گین!ولی واقعا" این یه حسه و نمی تونم کامل بازش کنم!از طرفی هم نمی تونم ننویسمش!چون وقتی می نویسم هم راحتتر می شم و هم می دونم اون حس رو با هزاران هزار خواننده خاموش و روشن خوب شریک شدم و شاید حرف دل بعضیاشون باشه...

همین الان نوشت:هرچی دوست دارین اسمشو بزارین!! تبلیغ،تشویق،تهییج،تطمیع،ترغیب،تیر_تو_ پر!!شاسکولینگ! و اصلا" هر چی!! اما من نمی تونم این خبر رو ننویسم!!!

کتاب جدید تکین به نمایشگاه کتاب رسید: یک روز دلگیر ابری....

تظاهر!

شما بگین من چی کار کنم؟

وقتی از یکی خوشم نمی آد،قیافه م تابلو می شه!وقتی ناراحت می شم نشون می دم...نمی تونم پنهون کاری کنم!نمی تونم تظاهر کنم که خوشم می آد یا بگم و بخندم...

از یکی که ناراحت می شم،صاف بهش می گم!نمی تونم تو دلم نگه دارم.پنهون کاری و تظاهر یکی از سختترین کاراییه که بلد نیستم انجامشون بدم...

هر وقت از کسی ناراحتم،ازش کناره می گیرم...دور می شم که یه وقت نفهمه!اما باز مشتم باز می شه...این یه کم بده! یه کم انرژی ازم می گیره...

وقتی آدمای دیگه رو می بینم که با سیاست رفتار می کنن و هیچ کس از احساساتشون سر در نمی آره،از خودم نا امید می شم...

اما یکی هست که همیشه بهم می گه تو همینجوری هم خیلی خوبی!اصلا" سعی نکن خودت رو تغییر بدی...اصلا"!

ممو نوشت: کلا" این هفته من یه ریزه گاطی پاتیم!!

نوسانات روحی زنان!

اگه روزی صداتا پست در مورد این هور*مونای جونم مرگ نشده زنها بنویسی باز هم کمه!لامصب انقدر مهمن و حال آدمو دگرگون می کنن که نمی شه ازشون گذشت!هرکسی هم می که اصلا؛ رو من تاثیر نداره و چرت و پرته و اینا٬الکی گفته!چون تو زندگی ماشینی امروز شده جز لانفک زندگیها!

واقعا" نوسانات روحی آدمها به خصوص زنها خیلی رو زندگیشون تاثیرگذاره...یعنی اگه یه زن رو بکشی،اگه نخواد آشپزی کنه یا لباسی رو اتو کنه،عمرا" بتونی راضیش کنه که این کار رو انجام بده!یا اگه تو یه مودی باشه که نشه باهاش حرف زد،واقعا" نمی شه و اعصابتو خرد می کنه...

بعضی وقتا آدم اینقدر هنگه که نمی تونه انگشتشو تکون بده!چه برسه به اینکه بخواد آشپزی کنه یا خونه رو جمع و جور کنه...

اینجور موقعها آدم یه غار خلوت می خواد٬واسه آروم گرفتن!حال هیچ کس رو نداره جز خودش!دلش می خواد تو حال خودش فرو بره تا بحران رو رد کنه...تا همه چیز به حال عادی برگرده...بعضی وقتا دوره ش فقط چند ساعته و بعضی وقتا چند روز طول می کشه تا حالت عادی برگرده...

خیلی از آقایون این مساله رو درک نمی کنن چون هرگز دچارش نشدن و نمی دونن این هورمونای سیخونکی چقدر می تونن چپندر قیچی عمل کنن و چقدر می تونن تو روحیه آدم تاثیر بگذارن!نمی دونن که یک زن هر چقدر حساستر و رئوفتر باشه این هورمونا روش تاثیر بیشتری دارن !نمی دونن که اینجور موقعها نباید با زنها جر و بحث کنن و آنتیریکشون کنن یا یه حرفی رو هی تکرار کنن...اگه آقایون نمی تونن برای خانومها تو همچین دوره ای کاری انجام بدن یا کمکی بکنن٬ بهترین کار اینه که تنهاشون بزارن یا براشون تفریحات شاد فراهم کنن...

اونوقته که این دوره مزخرف به راحتی طی می شه و قربانی و تلفات هم نخواهد داشت!

توصیه م اینه که توصیه های ممویی را جدی بگیرید!

بارون نوشت:هوا رو حال می کنین؟من که صبح یه ساعت زودتر در اومدم و حسابی تا شرکت قدم زدم!چند تا یاس بنفش و جوونه خوشگل هم چیدم و الان روز میزمه!به به!چه طراوتی داره...دیشب باغ لواسون یه حالی داد!تو تاریکی وسطی بازی کردیم وهی گل و شلی شدیم...

یه کاری دست خودم می دم!

آخ خدا چه هوایی!وای...چه بهاریه!یعنی الان من خمار بهارم ها!دلم می خواد بدوئم بیرون و خودمو پرت کنم وسط این سبزه های خنک و کاهویی رنگ...نفس بکشم...وای خدا!انگاری بهشت اومده پایین!خداییش بهار یه معجزه ست...وقتی نسیمش می وزه و این شاخه های ریز کوچولو که جوونه ها رو تو بغلشون گرفتن،می رقصن و وز وز می کنن،آدم شاد می شه...صدای این قمری ها رو پشت بوم عجب حس قشنگی رو تو آدم برانگیخته می کنه...آدم دلش می خواد بچلونتشون!

سهراب راست گفته که دل خوشیها کم نیست!!

آخه من الان باید پشت میز اداره باشم؟نه واقعا" عدالته؟آخه درسته؟هاین؟

یکی بیاد منو ببرههههههههه!وگرنه من یه کاری دست خودم می دم!نگین نگفتی!!

کتاب نسل من...

اول بگم که این پست اصلا" ربطی به پست برداشت آزاد نداره!خیلی وقت پیش نوشته شده و الان آپ شد!

نمی دونم چرا اطرافیان من،با اینکه خودشون اونقدر کتابخون نیستن و تو عمرشون شاید 10 تا کتاب هم نخونده باشن،هی سعی دارن به من بقبولونن که رمانهای ایرانی که الان تو بازاره و تو بورس،بیخوده و به درد نمی خوره یا سبکه!یا اینکه من باید آثار دهن پر کن و گنده و ترجمه(که امروز اونقدر بد ترجمه و ویراستاری می شه!!) رو بخونم که یه چیزی بارم بشه!

تو پرانتز بگم:حالا طرف به من اینطوری می گه ها!ممکنه پنهونی تو اتاق خونه ش پر از رمانای ایرانی باشه و10  دفعه طلایه و همخونه رو خونده باشه!

این حرف شاید تا حدودی درست باشه اما به نظر من منطقی نیست!چون من یه رمان خون ساده نیستم!از 8 سالگی کتابهای هم سن و سالام و بعضا" بزرگتر از سنم رو خوندم...تمام شاهکارهای کلاسیک دنیا که متعلق به الکساندر دوما(پدر و پسر)،چارلز دیکنز،اونوره دوبالزاک،امیل زولا،خواهران برونته(اکثرا" اوریجنالهاشو خوندم!)فرانسیس کافکا،مارکز،جمالزاده،بزرگ علوی،صادق چوبک،اسماعیل فصیح،سیمین دانشور و...جویدم که الان به این مرحله رسیدم!

واقعا" دیگه حوصله م نمی کشه کتابی مثل زنبق دره یا چرم ساغری بالزاک رو با جزییات بخونم...الان دلم فقط و فقط رمان ایرانی ای می خواد که لطیف و عاشقانه باشه!به مشکلات روز ایران بپردازه...شخصیت اصلی داستان،همین آدمی باشه که داره از جلوم تو خیابون رد می شه...تو یه کلام ملموس باشه!دیگه حوصله ندارم بدونم تو فلان قصر فرانسه در زمان ناپلئون چه اتفاقی افتاده و اونا با چه چنگالی استیک می خوردن!یا الان کدوم کتاب برنده جایزه ادبی دنیا شده...

دوره و زمونه برای من عوض شده!الان آدم باید نسبت به دوره خودش هر چیزی رو بسنجه!

راستشو بگم؟رمان صد سال تنهایی مارکز اصلا" و ابدا" بهم نچسبید از بس که دور از ذهن و پرت بود!!بر عکس رمان کافه پیانو،امن-آبی-آرام،عادت می کنیم،طلایه،مهر و مهتاب،نوبت عاشقی و آرام بهم چسبیدن بد!!اونقدر قشنگ مشکلات جوونهای امروز رو در لفافه عشق و شخصیت سازیهای امروزی بیان می کنه و راه حل پیش پای آدم میزاره که وقتی خوب دقت کنی،می بینی شاید تو زندگیت،همچین اتفاقی افتاده باشه و منبع رشد یه مشکل بزرگتر باشه که نیازمند توجهه...اما تو به راحتی از کنارش گذشتی...به نظر من این رمانها برخاسته از همین جامعه ن و متعلق به مان!نباید ازشون فرار کنیم یا به چیپی و سبکی متهمشون کنیم...کافیه فقط یه کم چشمامونو باز کنیم ,ژستها و تیریپهای کاذب رو کنار بگذاریم !

برداشت آزاد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تا فردا

نمی دونم چرا بعضی وقتا جمعه ها که از مهمونی یا تفریح برمی گردم،دلم می گیره...حالم خراب می شه!به خاطر غروب روز جمعه نیست ها!به خاطر اینه که یه هو خالی می شم!اصلا" دوست ندارم تو خونه بمونم و انتظار یه شنبه پر کار رو بکشم...اصلا" حوصله اتو کردن و یا ماشین زدن و شستن لباسهای فردا رو ندارم!حوصله آماده کردن غذای فردای ابو رو ندارم...همه ش استرس دارم که مبادا فردا یه کار فورس پیش بیاد و من بمونم تو منگنه...

اما وقتی صبح شنبه از خواب بلند می شم،سرحال سرحالم!!وقتی می رم سر کار،سرحالتر می شم...خیابونا و جنب و جوش مردم رو که می بینم انگاری بهم اکسیژن تزریق می شه و انرژیم زیاد می شه!وقتی می رم دفتر و می بینم همه دارن هرهر کرکر می کنن با هم،دلم باز می شه...حتی اگه فشار کاری هم اون روز زیاد باشه،می شه تحملش کرد!

خلاصه اینو نوشتم که یه وقت بی مطلب نمونم و بی صدا از دنیا نرفته باشم!!

بعدا" نوشت1:خورشیدک بنویس دیگه!!تو هم سرت شلوغه؟؟

بعدا" نوشت2:می*می!تو نمی خوای یه وبلاگ جدید بزنی به سلامتی؟

روزهای کوتاه پرتقالی...

صفدری جان...باورت می شود که هنوز باورم نشده که رفته ای؟آخر تو را چه به عارضه قلبی؟تو را چه به رفتن؟حیف نبود؟

یادم می آید خیلی کوچک بودم که شبکه ۵ آمد و تو شدی مجری شبهای تابستانی برنامه تا هشت و نیم!یادم می آید که لبخندت٬همیشه لبخند بود و روزهایت همیشه پرتقالی.

خاطرخواه زیاد داشتی!آخر جوان بودی و خوشتیپ با ته ریشی در آمده و چشم و ابروی مشکی...صدای خوشت شبهای تابستانی به خانه هایمان می آمد و مرا به پای تلویزیونی می کشاند که این روزها حالم از دیدنش به هم می خورد...

یادم می اید چقدر به خانه ات زنگ می زدند و دوستت داشتند اما تو ...

اجرایت همیشه متفاوت بود و متفاوت خواهد ماند...اجرایی که روزهایمان را ارغوانی و نارنجی می کرد و شبهایمان را آبی و صورتی...

وقتی رفتی هیچ وبلاگی از تو ننوشت!بعضیها حتی یادشان نیامد که تو که بودی و برای چه رفتی!خیلیها حتی اسم تو به گوششان ناآشنا آمد و وقتی خبر فوتت پخش شد شانه ای بالا انداختند و گفتند: که بود؟ما که نمی شناختیمش... اما من می شناختمت!می دانم که آنهایی که برنامه تو را می دیدند،هرچند خیلی کوتاه دوستت داشتند...

یکی از خاطره های خوش تلویزیونی نوجوانی من،اجرای رنگارنگ تو بود...

یادت کردم چون تو یاد خیلیها بودی...آن زمان به تهرانیها امید هدیه کردی!

و من هرگز کسی را که به من امید را هدیه کرد و متفاوت بودن را آموخت،از یاد نخواهم برد.

یادت گرامی و خواب آرامت پرتقالی...

مهمونی نوشت:دیروز واقعا" عالی بود...ناهار خونه یه دوست خوب با یه خرید دسته جمعی خوبتر...سبد و گل و تور و اینا...کللللللل بکشید ...


روز تو...ای فروردینی من...

شروع تو نیز با طلوع بهار بوده است...گویی از بدو تولدم ،تو نیز در زوایای وجودم با من بودی ودنیا چرخید و چرخید و در نقطه  ای  که آینده بود،و حال گذشته است،به من رسیدی...

تو در بهترین و خوش عطرترین روزها آمدی...روز یاسهای بنفش و روز بازگشت پرستوها...روزی که زمین نو شد و زندگی  دوباره  به من  لبخند زد...

حال هستی با من!در لا به لای روزهای هاشور خورده ،لا به لای روزمرگیهای شیرین و آرام زندگی ...کسی که همیشه پشت من است و من تمام خنده ها و گریه هایم روی شانه های ستبر اوست...کسی که قلبی به بزرگی آسمان دارد و  محبوب همه است و مایه افتخار من...

شمعهای روی کیکت را روشن می کنم  و از تو می خواهم که به دست نسیم بهاری بسپریشان...راستی امسال چند ساله می شوی؟هر چند ساله هم که بشوی،باز اولین و آخرینی برای من...


ای مرد فروردینی من!تولدت مبارک...