عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سلااام بر بهترینهای این وبلاگ...

سلااام دوستانم....

هوووف! چه خاکی گرفته اینجا رو! با تکوندن و یکی دوبار دستمال کشی هم درست نمیشه...القصه!

می دونید چیه؟

انقدر خوشحالم که اینجا با اینکه آپ نمیشه باز هم خواننده داره اون هم دویست و خرده ای!

این نشون میده مطالب این وبلاگ ارزشمند و پر محتوی بوده حداقل برای یه عده ی خاص.

بدونید اگر الان با اومدن واتس آپ و تلگرام و کانال هنوز وبلاگ می خونید و وبگردید،خاصید!

جونم براتون بگه که اومدم یه خبر مهم بدم و برم،کتاب سوم بنده در راهه ان شاالله.

به زودی اطلاع رسانی می کنم دوستان خوبم.

می بوسمتون.

لازمت میشود

گاهی اوقات لازمت میشود،ظرفها را نشویی.بگذاریشان توی ماشین ظرفشویی.حتی همان یک دانه قاشق چایخوری یا یک لیوان با تفاله ی چای را.

گاهی اوقات لازمت میشود با همان دمپاییها بروی تا ته کوچه و باشگاه ورزشی.کتانیهایت را به جای توی پلاستیک گذاشتن،توی دست بگیری و بدوی تا کلاست دیر نشود.

شاید بعضی وقتها لازم است وقتی از ورزش برمی گردی،در همان یک قدم فاصله ای که باشگاه با خانه ات دارد،برای خودت ارام لالایی کودکیهایت را زمزنه کنی.نفس بکشی و به برگهای طلایی و کمرنگ پاییز که زیر نور کوچه برق می زنند،نگاه کنی و بگویی خدا را شکر.

شاید حس دلتنگیهایت را بهتر باشد بریزی توی تن همین کوچه و از در بروی تو. بروی بالا.

اگر خسته شدی،وسط راه پله ها بنشینی،خودت را بغل کنی.اگر چراغها هم خاموش شدند،توی تاریکی بنشینی و گوش دهی.به صدای پیرزنی که چهارسال است همسایه ی توست اما سر جمع تو چهار بار هم ندیدی اش.

بعد گوش تیز کنی و صدای ارام پیانوی همسایه ی کناری ات،ارامت کند.به منظره ی کوه که رو به رویت نشسته است و توی سرما نفس میکشد،زل بزنی و تاریکی را ببینی که چطور روی قله اش نشسته و دامنه اش به زور خودش را از لا به لای نور بیرون کشیده است تا تو آن را ببینی و مثل آن وقتها دل به دلش دهی و از اینکه داری اش،شاکر باشی.

آنوقت منتظر شوهرت بمانی در همان راه پله تا با دخترکت از سر کار بیاید و دست بندازد زیر بازویت و تو را ببرد توی خانه.

لازم است برای خودت چای دم کنی با نودل.از همان نودلهایی که طعم قارچ می دهد.

همه ی این لزومات برای این است که به خودت برگردی.به خودت نزدیک شوی.از روزمرگیها فرار کنی و نروی توی تکرار تند روزهای یک شکل و یکنواخت.

همه ی زندگی نسکافه نیست که شیرین شود و سفید باشد  و قهوه ای.

شاید برخی اوقات سفیدِ سفید باشد،یا سیاه...

نمی دانم اما لازم است گاهی وقتها قلم مو برداری و سفیدها را خاکستری کنی و سیاهها را سفید.گاهی اوقات قالبت را بشکنی.همیشه از خودت نخواهی خوب باشی.خاکستری بودن هم گاهی اوقات خوب است.

نشستن ظرفها هم.دویدن وسط کوچه هم.نفس کشیدن وسط کوچه هم.

پینوشت:کلی خندیدم! خیلی حالم خوب شد امروز با دیدن یه جمله! روزمو ساختی!مرسیییی عزیز.

پیوند

امروز از این رو می نویسم که به خودم یادآوری کنم که سالها پیش در چنین روزی رخت عروسی بر تن کردم و توی باد پاییزی رقصیدم.برای این می نویسم که یادم بیاید،دو سال پیش در چنین روزی یک نوزاد پانزده روزه توی بغلم بود و لبهای کوچکش پی خوردن شیر تکان می خورد.

برای عشقم می نویسم که در طول این سالها گاهی خیلی پررنگتر و گاهی کمی کمرنگ شده است.

می نویسم تا یادم بیاید،روزهای پر رونق این وبلاگ چقدر خاطره انگیز و آبی بودند.

امروز شاید نوشتنم از روی دلتنگی هم باشد.دلتنگی ای که نمی دانم از کجا آمده است خانه کرده توی روزهایم.

دلتنگی ای که شاید زود بگذرد اما در همین مدت کوتاه هم مرا به اینجا کشانده تا حتی شده چند سطری بنویسم و سیاه کنم.

ابن روزها شلوغند و بی پایان.روزمرگیها می ایند و می روند و من با تندباد زندگی مانده ام.

هر بار می لرزم،می ترسم اما باز می ایستم و چوبدستی ام را توی خاک فرو می کنم تا بمانم.

بمانم و بدانم که هستم.

وقتی صفحه ی سفید وبلاگ را باز کردم،همه چیز دیر لود میشد،وقتی صفحه ی رنگها را زدم،دیر بالا آمد.باز هم دلم فشرده شد.

پ.ن:دلم خیلی خیلی براتون تنگ شده بود.از این به بعد شاید دوباره نوشتم.شاید دو یا سه روز در هفته.یه کانال خاص رو هم بهتون معرفی می کنم.

 


یک دلبند بیست ماهه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هفت سین زندگی ما...

خب دیگه سال داره نو میشه...

امسال هم گذشت...خیلی تند و سریع! 

من که نیمی از سال یه مادر و یه کارمند بودم و بعد شدم یه مادر تمام وقت!

این آخرین پست توی سال 93 ه.سالی که زیاد سال خوبی نبود...

اما باز هم شکر...

وبلاگنویسی من یه کمی دچار تزلزل شد اونم به خاطر مشغله زیادم بود...

تو سال جدید بیشتر و بهتر خواهم نوشت...توی سیزده روز هم که گفتم چه برنامه ای برای این وبلاگ ریختم...

امیدوارم شادیهاتون مستدام باشه و هر روز بهتر از دیروزتون باشه...

ان شاالله...

این هم هفت سینی که قولش رو داده بودم...

بدورود تا سال 94 ...

این لحظات اخر دست به دعا بر می دارم...

بار خدایا! همیشه عزیزان مرا در پناه خودت بگیر و مرا...

در این سال جدید اروزیی جز سلامتی و موفقیت برای عزیزانم ندارم و نخواهم داشت...

و همه مردمان دنیا را لبخند به لب از خواب بیدار کن...

ای کاش امسال اشکی فرو نریزد و دلی نشکند...

کاش امسال همه خدایی شوند و اهل بالاها...

کاش امسال هیچ فقیری دست گدایی بر ندارد به سوی رهگذران..

تمامی کودکان و زنان بی پناه دنیا را در پناه خودت بگیر خدای همه خوبیها...

و در آخر حال ما را به بهترین حال مبدل گردان...

آلهی آمیــــــــــــــــن...


حرفهای مثلا خصوصی...

آن روز داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همیشه همه طرفدار آدمهای پر دهن و بی ادب و حاضر جوابند؟

چرا توی یک جمع همه قربان صدقه آدمهای اینطوری می روند؟

چرا همیشه کلاه آدمهایی که جواب نمی دهند و توی خودشان می ریزند و غمگین می شوند،پس معرکه ست؟

به جواب درستی نرسیدم اما با خودم گفتم شاید در شرایط فعلی جامعه کسی حوصله جنگیدن با آدمهای بی پروا و پر دهن را ندارد!

پر دهنها همانهایی هستند که به آنی جوابت را می دهند و با کلمات بازی می کنند و مغلطه و سفسطه را خوب بلدند!

همانهایی که توی قلبشان از قدیمها...خیلی قدیمها...نسبت به اطرافیانشان لج دارند...همینطور الکی! چه می دانم؟شاید هم ضربه خورده اند! بعد می خواهند این لج و خاطرات بد را سر کسی در جمع خالی کنند و دل را بشکنند...زبانشان تلخ است و می براند!

داشتم می گفتم:

این روزها کسی دیگر دوست ندارد ضربه بخورد ازینجور آدمها...برای همین می روند در جبهه اش و می شوند طرفدارش.به دروغ می گویند تو راست می گویی که آن آدم به پر و پایشان نپیچد،ضربه ای به آنها نزند.حداقل از حرفها و رفتارهای تیزش در امان باشند و آن آدم پر دهن خوشحال باشد از اینکه این همه هواخواه دارد و آرام شود...کمتر لگد پرانی کند! کمتر زبانش را بچرخاند و نیش بزند...

آدمها شاید فکر می کنند اگر بروند در جبهه مخالف پناه بگیرند،دیگر آماج حمله ها نخواهند بود!

شاید اینقدر ظرفیت آدمها پر شده که دیگر حوصله چنین موجودات بی پروایی را ندارند.شاید آنقدر بدی دیده اند و لبریزند که نمی خواهند حتی برای یک قطره هم شده،با کسی درگیر شوند و بریزند پایین از کاسه صبرشان!

چه می دانم...توی این دوره و زمانه شاید هیچ کس خوصله خودش را هم نداشته باشد!

سلام!

سلام...سلام...

اول هفته زمستونیتون بخیر باشه...

می بینید؟تا دو ماه دیگه باز عیده! اصلا نفهمیدم چطور گذشت،انقدر سرم شلوغ بود.

دوره دوستهای قدیمیم به خوبی برگذار شد...خونه دوست جونم رفتیم و این دو تا وروجک حسابی آتیش سوزوندن تا ساعت 2 نصفه شب! انصافا"دوست جون حسابی زحمت کشیده بود با اون حجم کار و مشغله.دوره همکاران هم قراره ماه دیگه خونه یکی باشه ایشالا...

خب زندگی هم که در حال گذره و کاریش نمی شه کرد...اصلا نمیشه زمان رو متوقف کرد.

بهار می آد و بعد تابستون می شه،تابستون وصل می شه به پاییز و پاییز می شه زمستون.

 امسالم زیاد بارندگی نداشتیم.امیدوارم که خدا لطف کنه و مثل پارسال تو بهمن ماه برامون رحمت بفرسته از آسمون.

راستش رو بخواید دلم خیلی براتون تنگ شده.

همیشه من می نویسم،دوست دارم این بار شما از خودتون برام بنویسید...

چه خبرا؟دارید چی کارا می کنید؟زندگی رو رواله؟خوش می گذره؟از امتحانا چه خبر؟از نی نی های گل چه خبر؟از کتاب و کتابخونی چه خبر؟هنوز آشپزی می کنید؟غذای جدید می پزید؟فیلم می بینید؟فیلم جدید چی دیدید؟یادمه یکی بهم گفت آخرین فیلمی رو که معرفی کردم،دیده و خوشش اومده!

انرژیهای منفی را دور کن!

صدای آرومش توی گوشم می پیچه:

یه نفس عمیق...حس کن پاهات دو تا استوانه تو خالی ان...حالا ریه ها رو پر کن...عمیق...

دستها رو به بالا...می خوایم قفل دستها رو باز کنیم...

آهان! حالا شد...

می بینید؟اینجا! توی حنجره چه غوغاییه! حسش می کنید؟

واقعا هم غوغاییه...

حالا می ریم سر حرکت سلام بر آفتاب...

مچ دست رو بشکون...

آهان!

درسته...

خانوما دراز بکشید به پشت...

پاهاتون رو رو زمین حس کنید...پشتتون رو...

سرتون رو...

حالا نفس بکشید...

بخوابید...

اروم...حس کنید تو یه دشت پر از گلهای صورتی این...سبزٍ سبز...

حس می کنید چقدر فرق کردید از اول جلسه تا حالا؟

خوب ...

حالا آزاد...

مرسی...

یه نفس عمیق...

تمرکز...

تمام!

انقدر سبک شدم که خودمم باورم نمی شه...انگار تمام خستگیهام رو دادم به زمین...ریختم توی رودخونه! رفته تا افقهای دور...

روزهای شلوغ مهرماهی...

سلام سلام...

یه سلام رنگارنگ پاییزی...

یعنی من عاشق این هوام! انقدر حالم رو خوب می کنه که خدا بدونه...

انقدر نیومدم اینجا که گرد و خاک از سر و روی این وبلاگ داره بالا میره!

خیلی خیلی گرفتار بودم.

دو تا عروسی پشت سرهم واقعا برای آدم جون و پر نمی گذاره!

تازه اگه این عروسیها به رسم عادت قدیمی پاتختی هم داشته باشن که دیگه هیچی!!!

آدم داغون می شه...

عید تا عید بود! ما دقیقا دو هفته ست درگیر این مراسماتیم...

ما که فامیل درجه دو بودیم،این بود وضعیتمون! دیگه خانواده عروس و داماد چه بدو بدوئی داشتن بنده خداها!

خداروشکر مهمونیام رو قبل از این بدو بدو ها از اول مهر برگزار کردم و خودم خیلی راضی بودم!

در عرض 10 روز 4 سری مهمون دعوت کردم و خودم از آشپزی و سالاد و دسر درست کردن واقعا لذت بردم.

سری یکی مونده به آخر دوست جون بود.

خوشبختانه زود اومدن و حسابی با هم گپ زدیم و این فسقلیها هم از سر و کولمون بالا رفتن و تا 12 شب نخوابیدن!

دونه برنج که چشم رو هم نمی گذاشت.اومده بودیم تو اتاق خواب تا اینا رو خواب کنیم،اونا ما رو خواب کردن!!!

از غذاها هم عکس گرفتم که تو ادامه مطلبه...

یه سر بزنید.

ادامه مطلب ...

انرژیهای مادرانه!

بعضی وقتها به این فکر می کنم که چرا مثل قبل انرژی ندارم؟چرا تا یه ذره بدو بدو  می کنم خسته می شم؟

یه دفعه به این نتیجه رسیدم که چون کارم تو خونه سه برابر شده،اینطوری شدم...

قبلترها،یعنی همین سال پیش که حضوری سر کار بودم و مثل الان دورکار نبودم،صبحها بعد از یه صبحانه مختصر،با ابو راهی می شدیم سرکار.بعد هم کار بود و استرس و گاهی اوقات بگو و بخند با همکارا لا به لای روزمرگیها!

بعدازظهر هم که می آمدم خونه،همه چیز مرتب بود.شام و ناهار فردا رو درست می کردم و بعد یا فیلم می دیدم یا کتاب می خوندم.اگر هم حوصله نداشتم و خسته بودم،می خوابیدم تا ابو جانمان بیاد.

شب هم که طبق معمول شام بود و کتاب و فیلم و خواب!

اما الان دقیقا سه برابر همه عرایض بالا فعالیت دارم!

خونه مدام به هم ریخته می شه.منم اصلا تحمل کثیفی و به هم ریختگی رو ندارم! شده دونه برنج رو بغل کنم و جاروبرقی بکشم این کارو می کنم!

سطل آشغالها همیشه پر از آشغاله! کی موقع مجردی اینقدر آشغال بود؟هر روز باید ناهار جدا برای خودمون و دونه برنج درست کنم.خیلی وقتا از غذای ما می خوره اما باید براش بی ادویه درست کنم که اون غذا حساسیت زا نباشه براش در آینده.

اسباب بازیهاش یه طرفه!خودش یه طرف! خوب یه عدد جوجه شیطونه دیگه! باید شیطونی کنه تا یاد بگیره...باید کنجکاوی کنه تا مغز کوچکش فعال بشه.نباید جلوش رو بگیرم...

نمی دونم چرا تازگیا خونه اینقدر پر از خاک می شه! پارسال کی اینطوری بود؟هفته ای یه بار گردگیری و تمیزی داشتم که بعضی اوقاتش رو کارگر می اومد.اما امسال من هفته ای دو سه بار گردگیری می کنم و هرشب گاز رو تمیز می کنم!

جای انگشتای ی  موجود کوچک و خوشمزه همیشه روی دسته یخچال و میز توالته!!من هم از لکه ها متنفرم!!

قبل از مادر شدن گاز هفته ای یه بار هم تمیز نمی شد! چرا؟چون هیچوقت هول هولی غذا درست نمی کردم.همیشه با طمانینه و آروم آروم مواد رو به غذام اضافه می کردم...اما امان از حالا! می دوئم تا ساعت 12 ناهار هر دومون حاضر باشه و من بشینم سر پروژه ها!

شبها انقدر خسته م که دیگه به هیچ کاری نمی رسم.فقط می رسم دونه برنج رو بخوابونم و دوباره اسباب بازیها رو از وسط اتاقش جمع کنم ،کوسنها رو مرتب کنم و کف آشپزخونه رو تمیز کنم و بعدشم بخوابم.

اونوقتا کی اینطوری بود؟انقدر وقت اضافه داشتم که دو تا دو تا کتاب می خوندم و می نوشتم...منی که اینقدر تو نوشتن یواشم،کتاب دومم رو در عرض سه ماه نوشتم.

همه می گن تو خونه نشستی و کار بیرونت رو انجام می دی و یه نی نی کوچولو هم داری دیگه! روپا تر و شادتری!

شادتر هستم این درست اما به شدت خسته می شم...چون کارم سه برابره!از وقتی دونه برنج می خوابه من فقط دو ساعت وقت دارم که کارهای عقب مونده یا مورد علاقه م رو انجام بدم،بعدش غش می کنم از خواب!دیگه نمی تونم بیدار بمونم.

این روزا روزهای خیلی خوبین...روزهایین که استرس کار رو ندارم ،استرس رفت و آمد رو به دوش نمی کشم اما خستگیش زیاده...

بعضی وقتا به خودم می گم مادر تمام وقت بودن خودش یه شغله! تعطیلی که نداره هیچ،مرخصی ساعتی هم نداره!

بعدا" نوشت:شیما جان...یه ایمیل درست و حسابی برام بذار.

دوست نوشت:این پست دوست جونو از دست ندید!