عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

تو را می بینم...

تو را می بینم که بر کتفم آرمیده ای و دو لپ آویزانت روی شانه هایم افتاده...

لبهایت کوچک و نرم و صورتی ست مثل شکوفه های گیلاس...

شاید به خاطر بی خوابی شب قبلم و شیونهای شب قبلت،اندکی خسته و عصبانی باشم.

اما باز هم به همان حسی که تو در من بر می انگیزی،راضیم.

همان حسی که ناباورانه،امروز،فهمیدمش...