عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

روز یبوستی...

می دونین وقتی مخ آدم می....گ.ز..ه یعنی چی؟؟

نمی دونین؟؟

اما من می دونم!! وقتی صبح تو ترافیک یبوست گرفته پل گیر کنی و یه عالمه هم کار شرتی شلخته و اسمشو نیار و بوق!! ریخته باشه رو سرت...

بعدشم  صبح بیای ببینی 50 تا ایمیل  تو اون آوت لوک کوفتیت چپیدن  و مثل آمبولانس آژیر می کشن و  منتظرن تا بازشون کنی...یعنی همین دیگه!!!

اینا یه طرف!! تلفنای این شرکت ای دی اس الی هم یه طرف!! یه فکسو نتونستن پیدا کنن خاک تو گورا!!

یعنی اینا واسه مخ گ.ز..دن بس نیست؟؟

یعنی من قشنگ ودرشت لمسش کردم امروز...!!

دلا...یاران...

 تو دبیرستان زنگ ادبیات که می شد ما می مردیم واسه مشاعره...همه شعرهای حافظ که ماشالا به "د" ختم می شد و خیلی وقتا کم می آوردیم...

اما بعد یه مدت تا یه جا گیر می کردیم این بیتو می خوندیم:


دلا یاران سه قسمن گر بدانی...

زبانیند و نانیند و جانی...


بیتی که ادامه هم داشت اما من یادم نمی آد ...و آهنگ و ریتمش رو همه دوست داشتیم...

وقتی فارغ التحصیل شدیم و دیگه از شوت بازی خبری نبود و یه کم عقل به سرمون اومد،تازه این شعر تو دوست یابی مصداق پیدا کرد و خیلی هم به درد خورد...

یار زبونی یعنی اونی که فقط زبون می ریز و قربون صدقه ت می ره و هیچ کاری واست نمی کنه و وقتی کارش داری ،گم و گوره!

نونی اونیه که هروقت پول داری و بهش غذا می دی می تخه،دور و برته! وگرنه اگه یه روز فقیر و بیچاره بشی نه سر بهت می زنه و نه سراغی ازت می گیره و میره سراغ یکی دیگه که اونو بتیغه...

جونی اونیه که خیلی جون جونیه... همیشه هست . موقع شادی و غم...همیشه سراغتو می گیره حتی شده با چند خط ایمیل...اگه تو یه روزی فقیر بشی و دستت تنگ بشه،اونم بیشتر از نون خشک تو سفره ش نداشته باشه،همون نون خشکو بر می داره می آره و با تو تقسیم می کنه...


حالا به نظر شما از دوستاتون کدوم یکی نونیه؟کدوم زبونیه و کدوم جونیه؟؟

هاین؟؟(یه کم دو به هم زنی کنم و به جون هم بندازمتون!!! ناخون بزن! بزن...الان دعوا می شه...)

من که مطمئنم یار جون جونیتونم!! مگه نه دوس جون؟؟


پینوشت: لطفا دوستای من به خودشون نگیرن!تا دستم می ره به نوشتن،همه ش نگران اینم که بر و بچز حساس!یه وقت به خودشون نگیرن!

از همه تون راضیم...خدا هم ازتون راضی باشه ایشالا...منم راضیم به رضای خدا...

فقیرنوشت 2:نه بابا!من نه تنگدست شدم نه فقیر ...فقط مثال زدم به جون ابو!

دخملی نوشت: دخملی جون!جواب اون سوالی که کردی،مثبته...همونطوریه که فکر کردی...

دوست نوشت:ای جمع دوستانه قبل از عید که همه تو خونه یه دوست خوبتر جمع بودیم!!دعوتید ها....

در پس پرده خواب...

خمیازه می کشم و تو تخت صورتی می شینم...بدنم انگار دو روزه که به یه خواب طولانی فرو رفته و داره آرامشو مزه مزه می کنه...

یه کم کش و قوس می دم به خودم...و به ساعت خوشگل بالا سرم نگاه می کنم...هنوز نیم ساعت وقت دارم تا حاضر شم...روی آینه میز توالت 4 تا پروانه بنفش دارن پرواز می کنن...به کجا؟نمی دونم...6 ماهه که دارن به طرف جایی پرواز می کنن ...اما انگاری به آیینه چسبیدن هنوز...

صندلی راحت میز توالت رو پیش می کشم و روش می شینم...صورتم هنوز آرامش خواب رو داره و انگاری یه لایه سفید روشو پوشونده.موهام صاف و بلنده...خیلی وقته زیر قیچی آرایشگر نرفتن و انتهای موج دارشون،کوتاه نشده.

چشمامو می مالم تا خواب ازشون فراری بشه اما نه...انگار باز دوباره دوست دارن بسته بشن و برن به رویای شیرین شب گذشته.رویایی که همه توش بودن...از دونه بزرگ و ابو بگیر تا وبلاگیا  و بقیه...تا روزهای خوب کودکی و ورجه وورجه کردن سر صف و لغز خوندن پشت معلم ریاضی...عجب رویایی بود!

از جا می پرم و تندی خیز بر می دارم سمت آشپزخونه و چایی ساز و روشن می کنم!دلم یه لیوان بزرگ چایی لبسوز و لبدوز می خواد که جلوی منظره بهاری کوه دوست داشتنی نوش کنم.

دیرم شده...وای! می رم طرف دستشویی و شیر آبو که باز می کنم،صدای قطرات آب که به روشویی تمیز و سفید می خوره،آروم روی روحم کشیده می شه.یه مشت آب می پاشم به صورتم و به عکس خیسم تو آیینه می خندم...

جلوی درب اتاق خواب از حفظ خط چشم می کشم...

لباسامو می پوشم اما هر چی می گردم کتونیمو پیدا نمی کنم...فکر می کنم الان ابو رفته تو پارکینگ و منتظر من وایستاده و کفرش در اومده...

اما نه! ابو همینجاست...تو پس زمینه همه این احساسات و عجله ها!تو تمام لحظه های پر دلهره حاضر شدن برای کار...داره از تو اتاق کارش سرک می کشه و منو دید می زنه و می خنده...

-ابو!تو هنوز اینجایی!کتونیام کجان؟

ابو به قهقهه می خنده و می گه: حواست کجاست دختر!!!امروز جمعه ست!کجا پا شدی کفش و کلاه کردی؟؟

یه دفعه یاد تمام لحظه های شیرین و پر هیجان شب پیش که همه فامیل خونه عمه مری جمع بودیم و چقدر سر پانتومیم خندیدیم به سرعت برق از مخیله م رد می شه...

کیفمو پرت می کنم رو مبل و ماگ بزرگ پر از چایی رو بغل می کنم و تا به آخر سر می کشم...


Silk

فکر کنم خیلی هاتون این فلیم رو دیده باشین یا برعکس اصلا" اسمش به گوشتون نخورده باشه...

این فیلم ساخته فرانسیس گیرارد و محصول سال2007 ه.بازی کیرا نایتلی در این فیلم عالیه...البته کیرا نایتلی همیشه خوب بوده و هست....مایکل پیت هم علی رغم اینکه کمی تازه کاره ،نقشش رو خوب از آب در آورده...

داستان این فیلم به جنگ جهانی دوم بر می گرده و اینکه اون زمان تجارت ابریشم و خرید کرمهای ابریشم از ژاپن چقدر متداول و مهم بوده...و اروپاییهای زیادی از راه این تجارت به ثروت رسیدن...

پایه اصلی داستان بر اساس تقابل میان یک عشق معمولی و عشق دیگه ایه که هوسه!هوسی که چشمهای شخصیت اصلی داستان رو به روی عشقی زیبا و پاک می بنده و یک عمر اون رو پا در هوا نگه می داره...

شاید بعد از دیدن این فیلم به این فکر کنین که خیلی چیزها تو زندگیتون بوده و می تونسته براتون مهم باشه اما شما به سادگی از کنارش گذشتین...

روند فیلم کمی کنده اما سختی ای که در تجارت زمانهای دور به تصویر کشیده شده،ستودنی و زیباست...توصیه می کنم از دستش ندین...

آن مرد در باران آمد...

گرفته بود و بهاری...آن روز...روز خرداد تلخ...

ابرها خاکستری بودند و پر از فریاد...

به آسمان نگاه کردم و به درب سفید دود گرفته...

....

چند ثانیه بعد...

در چشم برهم زدنی،باران آمد...

اما تو ...

...

...

تو هرگز نیامدی...

پینوشت:هستم...خوبم...خوبتر از خوب حتی!اما این روزها سرم خیلی شلوغه...خیلی...فرصت سرخاروندن ندارم...یعنی تا سرمو می چرخونمُ میبینم ساعت ۴ ه و باید برم خونه...از بهار لذت می برم و هوای فروردینو نفس می کشم...

و اما!!! بی صبرانه منتظر نمایشگاه کتابم دوست جون!!

دچار یعنی؟؟

می دونین دچار یعنی چی؟می دونین عاشق یعنی چی؟

دچار یعنی اینکه عاشق باشی...عاشق یعنی اینکه دلت پر بکشه واسه یه چیزی که خیلی ازش دور موندی...می دونی دل پر زدن یعنی چی؟ یعنی اینکه یه چیزی رو با اینکه داریش خیلی بیشتر بخوای.. می دونی خواستن یعنی چی؟یعنی اینکه وجودت براش بتپه... می دونی تپیدن یعنی چی؟یعنی یه قلب اندازه مشتت داشته باشی که به اندازه دنیا جا داشته باشه و کرور کرور آدما رو تو خودش جا بده...

اگه بتپی،تازه می شی مثل من...مثل منی که کرور کرور دوست خوب مجازی و غیر مجازی دارم و دچارشونم...بدجوری دچارشونم...اما این روزا کارهای انباشته و عقب مونده و یه پروژه که معلوم نیست کی به نتیجه برسه، اجازه نمی ده که پیششون باشی،نوازششون کنی و بخونیشون...

نانازی،بهاره،خورشیدک،می می،،بانو،گیتی،هلی،گوشی،دخملی ،آبانه،طنینی،دزی جونم(زیارتت قبول خانومی)،مجی جونم،ستاره جون،روژین،خانم خانما،ساینایی،دکتر دلژین،غزل و روشن خانوم،نهال تنهایی،افسون شده،مریسامی که دیگه نمی نویسی،آنه نیلوفری من،یلدای کم پیدا،مژگانی،اودیسه دل نازکم،ستایشم،ورونیکای نازنینم،مالزی نشین جان،فندقی!!زهرا جان،نیلویی،بانوی اردیبهشت،رویا جون،و همه اونایی که اسمشون از قلم افتاده،دلم براتون اندازه قطر یه رشته ماکارونی شده...

میثمک دلم برای اون پستهای سوتی و مسابقه تنگ شده...اما مجالی برای اومدن نیست...

می دونم عید دیدنی نیومدم خونه هاتون،اما دیگه همینطوری ازم قبول کنین...

عسل تلخ...

 این روزها دل آشوب می شوم گاهی...از آن دل آشوبه گی هایی که معده و روده ام را پیچ می دهد و از چرخ گوشت 8 تیغه رد می کند و باز به جای خود باز می گرداند...

برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

Memoirs of a Geisha

خاطرات یک گیشا،بر اساس رمانی به همین نام محصول سال 2005 به کارگردانی داگلاس ویک و کمپانی فیلم سازی استیوناسپیلبرگ ه.

همونطور که از فیلمهایی با تم ژاپنی که به دست هالیوودیها ساخته می شه،انتظار می ره که به یادموندنی باشن،این فیلم هم به خاطر متفاوت بودنش در تاریخ سینما بینظیره و برنده 3 جاییزه اسکار شده...بازی زی ژانگ در نقش سایوری(هنرپیشه نقش اصلی این فیلم که اصالتا" چینیه) به همراه چهره زیبا و معصومش و کن واتانابه (همون کنزوی خودمون که تو سریال ژاپنی هانیکو که شبکه 2 نشون می داد، شوهر هانیکو بود و الان سن به سرش اومده بچه!!) ،اون رو به فیلمی تبدیل کرده که می شه در مورد بازیهای قوی اون بحث کرد و از بحث کردن در موردش لذت برد...قبلترها چهره خشک و سرد هنرپیشه های ژاپنی و کره ای کمی از جذابیت فیلمها کم می کرد اما امروز دیگه کره ای ها و ژاپنی ها پوسته اتو کشیده و سفت و سخت فیلم بازی کردنشون رو شکافتن و نرمتر و قویتر بازی می کنن...

تو این فیلم مفهوم بعضی کلمات به خوبی به تصویر کشیده شده و تصور غلطی که در موردشون شکل گرفته رو کاملا" از بین می بره...این فیلم حکایت مبارزه دختر بی پناه و تنهاییه که یه تنه به جنگ مفهوم لقبی که بهش دادن می ره و می خواد که به خاطر عشقش سنتهای این مفهوم رو در هم بشکنه...

خیلیها این فیلم رو دیدن،مطمئنم...اما دوباره دیدنش هم خالی از لطف نیست...

لحظه های لیز

زندگی همچنان جاریه...

بعضی وقتا خیلی درگیر گذشته ها می شم اما بعد مثل غریقی که دستشو به یه تیکه کنده درخت می گیره و خودشو بیرون می کشه،از دریای گذشته ها و خاطرات کودکی بیرون می کشم و به خودم می آم...و به خودم می گم:تا دنیا دنیاست،زندگی همین بوده و هست!!

زندگی رو باید لحظه ای لمس کرد...انگار فقط می شه تو لحظه ها زندگی کرد...گذشته که رفته و آینده هم مبهمه اما لحظه یعنی همین حالا یعنی همین چیزایی که الان داری و می تونی روش حساب کنی.لحظه تو مشتته و تو داریش و می تونی براش هر کاری بکنی...حیفه که به امید آینده هنوز متولد نشده،اکنون رو از دست بدی و به دست باد بسپری...باید دوسش داشته باشی و برای پروروندنش دست به کار بشی وگرنه باختی و الانت سر می خوره م از دستت می ره...

به قولی،زندگی طعم خوش لحظه هاست...

فیلم نوشت: فیلم جدایی نادر از سیمین به یاد موندنی و عمیقه...ازون دسته فیلماییه که همیشه هولش تو جونته و تو با دستات قلب بازیگر حس می کنی...

فیلم نوشت 2:توصیه می کنم فیلم یکی از ما دو نفر تهمینه میلانی رو برین و از زیباییهای یه عشق نا متعارف لذت ببرین...

می دونم که کمرنگ شدم...اما دوستای نازنینمو می خونم و لذت می برم...باور کنین..دوستون دارم...

پس تا پررنگ شدن دوباره م دوستم داشته باشید...

باقالی پلو با گوشت

این یک غذای درجه یک و حسابیه...و من و ابو خیلی دوسش داریم...

با ته دیگ کاهو و شوید فراوون عالیتر هم می شه...

دستورشو از مطبخ رویا جون می تونین در بیارین...

نوش جان...!