عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

Salmon Fishing in the Yemen

فیلم ماهیگیری در یمن،به کارگردانی لس هال اشتقوم،محصول سال 2011 ه.

این فیلم در لندن ،اسکاتلند و مراکش فیلمبرداری شده.

ایوان مک گرگور در نقش دکتر جونز مردیه که تو زندگی آروم خودش غرقه...ازدواج کرده و حرفه ش رو دنبال می کنه.هریت(با بازی امیلی بلانت) زن جوون و زیباییه که در حال انجام یک پروژه ست به نام ماهیگری در یمن.اون هم دوست پسر خودش رو داره و کلی دوستش داره...این دو تا آدم متفاوت برای راه اندازی این پروژه در یمن(پرورش ماهی سالمون) فراخوانده می شن و با یه شیخ بسیار ثروتمند آشنا می شن.

سرنوشت هر دوشون رو از زندگیهاشون جدا و مقابل هم قرار میده...

فیلم روند آرومی داره...شاتها همه تو دل طبیعته و قسمت جنگ افغانستان به خوبی نمود داره.نقبی هم به جنگهای خاورمیانه داره داستان این فیلم...

بازی ایوان مثل همیشه اروم و بی نقصه.اگر فیلم گٌست رایتر رو دیده باشین،همینقدر آرومه و تو نقشش هم جا افتاده...موضوعش نخ نما نیست.می شه با اطمینان پای فیلم نشست و مطمئن بود که اتفاقات خارقالعاده و یا بی مزه ای توش نمی افته!  توی این فیلم از صحنه های خونین و درگیری هم خبری نیست.

به هر کس که خواهان فیلمی اروم تو دل طبیعته و رمانتیک طلبه،توصیه می کنم حتما ببینتش.

اخر هفته تون خوش و خرم باد!


تمام می شوم...

صفحه سفید را باز کرده ام و چیزی به ذهنم نمی رسد که تصویر بیافرینم...

بعضی وقتها ذهنم هنگ می کند،انگار زنجیر می اندازند دورش و یک قفل بزرگ رویش می زنند و می گویند درش تخته شد! ایده جدیدی نیست که بیاید روی کاغذ...که بیاید بنشیند روی سطر سطر این وبلاگ...

از فرشته ام که زیاد گفته ام...از آدمها...از حوادث خوب و بد...

از حسهایی که دارم،از زندگی روزمره ام.

بعضی وقتها تمام می شوم...

خالی می شوم.

از داشتن و نداشتن...

از بودن و نبودن یک سری چیزهای روزمره و چیزهایی که باید باشند!

بعضی وقتها حسهایی که باید باشند نیستند تا بسازند مرا!

آنوقت قفل می کنم.

آروزهایم می خشکند...

اینده ام بی بر و برگ می شود...

سر می خورم توی تاریکی پاییز...

عمیق میشوم و به خواب می روم...

نمی دانم! شاید این از خاصیت نزدیک شدن زمستان باشد...

زمستانی که دوستش دارم اما با خودش دنیا دنیا سرما و انجماد و سکوت برف می آورد.

با زمستان بدقلقی نمی کنم! اما بعضی وقتها فقط بعضی وقتها هنگ می کنم...

هنگ...

دوست نوشت:دوستان عزیز و خوبم! نظرات رو بستم...نمی دونم کی می تونم دوباره بازش کنم.اما شرمنده م اگر دوست دارید چیزی بنویسید و کامنتدونی بسته ست.با همون ایمیلی که براتون رمز می فرستادم،می تونید باهام در ارتباط باشید.سعی می کنم همه رو جواب بدم.منتظرتونم!

الی عزیزم...ممنون از لطف و درکت...

چه آسان...

راهی سفر بودیم...من بغل دست پدرم نشسته بودم...

یک دفعه ترافیک شد میان اتوبان...

توقف کردیم،صبر کردیم و دوباره به راه افتادیم...

نمی دانستیم دلیل راه بندان چیست...

اما جلوتر که رفتیم بادیدن ماشین اورژانس فهمیدیم تصادف شده...

موتوری به کناره جاده پرتاب شده بود...

و پرایدی درب داغان و مچاله آنطرفتر وسط گاردریلها بود...

خیلی اتفاقی دو متر جلوتر دیدمش!

ضعف از گلویم پایین آمد و نشست توی استخوان پاهایم...

تمام انگشتهای پایم بی حس شدند...

خوابانده بودنش روی زمین!

امدادگر اورژانس پولیور قهوه ای رنگش را بالا زده بود و افتاده بود روی قفسه سینه اش و قلبش را ماساژ می داد.

خون سیاهی راه گرفته بود از روی پیشانی اش...

ریخته بود کف آسفالت اتوبان...

جوان بیست و سه چهارساله انگار مرده بود...

انگار درد داشت قبل از مردن.چون صورتش در هم بود...

چقدر مظلوم خوابیده بود.

اشکم آمد پایین.

تا به حال یک تصادف اینقدر به من نزدیک نشده بود...

تا به حال مصدوم رو به مرگ ندیده بودم.

تا به حال امدادگری را ندیده بودم که اینقدر وحشتزده قلبی را ماساژ دهد و فریاد بزند:اکسیژن!!اکسیژن!!

دستهایم کرخت بودند...

تکان نمی خوردند!

نفسم برید...

مادرم گفت:کاش زنده بمونه! برگرده! پدرم گفت:بر می گرده جوونه...

نمی دانم این حرفها برای دل خوش کردن من بود یا از روی اطمینان؟

اما هر چه بود و هست،با خودم فکر کردم چه سخت به دنیا می آیی و چه آسان از دنیا می روی!

آنقدر آسان که گویی هرگز نبوده ای!

وای به حال مادرش اگر رفته باشد...وای به حال خانواده اش...چقدر شوکه می شوند...چقدر در هم می شکنند...

وای که مرگ جوان چقدر سخت است...یکی را بخ دنیا بیاوری و بزرگش کنی تا بیست و سه چهارسالگی بعد اینطوری خیلی راحت با یک تصادف از دستش بدهی...به خدا که از زهر حلاحل نوشیدن سختتر است.

کاش هر کس که این پست را می خواند،برای این جوان دعا کند...دعا کند که اگر زنده مانده،سلامت باشد و اگر نه...روحش همیشه در آسایش باشد...

 

ادامه مطلب ...

شخصیت سازی در داستانهای من!

خب باید بگم من شخصیت سازی من تو داستانها بر اساس واقعیته!

یعنی همیشه الگو داشتم و از روش نوشتم...هیچوقت شخصیتی اونقدر تخیلی و به دور از انتظار نبوده..

شیدای ایستگاه آخر یه دختر تودار و مظلومه و شاید کمی لوس به خاطر دردانگیش!

تو بخت زمستان هم گلنوش مغرور و خوش تیپ و از خود راضیه.اما شکننده!

مردهای داستانهام رو سعی کردم متفاوت بسازم:

مثلا" شاهین مرموز ، آروم و دوست داشتنیه! البته یه کم خرده شیشه داره!

اما فریبرز پاک ، دست نیافتنی ،مغروره و گاهی هم بدجنس و لجباز می شه.

می بینید آدمهای قصه های من خاکسترین...نه خیلی سفیدن...نه خیلی سیاه...

نه دیون و نه فرشته...حد تعادل دارن...حتی شخصیتهای فرعی هم همینطورن...اشتباه می کنن،خطا می رن و بالاخره بری از اشتباهات نیستن!

هیچ کدوم از این شخصیتها چشم رنگی و کامل و پولدار نیستن...

حالا تو شخصیت سازی سومین رمانم می خوام یه کم خلاقیت به خرج بدم و نکات ریز رو وارد داستان کنم!

شخصیت مرد ایده آل شما چطوریه؟یعنی اونی که الان دارید منظورم نیست! اونی که باید باشه،منظورمه...

می خوام نکات ریز رو در آرم...

ممنون می شم تو نظرات برام بگید...دوست داشتید با اسم مستعار بنویسید برام.

14 ماهگی...

امروز با این جمله متنی را که برایت می نویسم،شروع می کنم:

تو هدیه روزنه های باز روزهای پاییزی منی...

دلبندترینم...

دوستت دارم!

آنقدر بزرگ شده ای که می فهمی جیز و اخ یعنی چه!

آنقدر می فهمی که وقتی نزدیک اتو یا کتری می شوی ادای سوختن در می آوری...

وقتی می گویم بیا ببرمت حمام،خودت لباسهای کوچکت را در می آوری و آرام دست مرا می گیری و پاهای کوچکت را درون وان خوشگل صورتی ات می گذاری.

اوج شیطنتهایت دیگر گذشته...فهمیده شدی...دیگر هر کاری را بی فکر انجام نمی دهی...حافظه ات قوی ست...

مثل یک بانوی بزرگوار...

وقتی نگاهت می کنم،چهره دختری زیبا را زیر پوست شفافت می بینم...دختری که افتخار مادر و پدرش می شود و افتخارشان خواهد ماند...

کفشهایت را می شناسی! می دانی کدام لنگه برای پای چپ است و کدامیک برای پای راست...

عاشق بیرون رفتنی و تاب سواری...

دایره لغاتی که یاد گرفتی روز به روز بیشتر می شود:

اس یعنی اسب

ال یعنی الو

به به یعنی غذا

تً یعنی تموم شد

عده یعنی بده

اوف یعنی داغ

نانای یعنی آهنگ بذار توی تبلتت برایم

نی نی یعنی عروسکهایت

چیزی را نمی دانی می گویی :چیه؟چیه؟

وقتی می گویم ببعی چه می گوید،صورتت را به چپ و راست می چرخانی و می گویی: بع بع...

بهترینم...

همیشه دعا می کنم

چشم حسود و بخیل از تو دور باشد...

از تو دور باشد نظر هر آن کس که نمی تواند خوبیهای تو را و عشق مرا به تو تحمل کند و کلماتی که به کار می برد سراسر حسد و ناامیدی و بخل است...

موجود کوچک و نازنین من...

14 ماهه شیرین من...

دوستت دارم...


فقط بعضی وقتها...

بعضی وقتها دلم می خواهد از پشت شیشه ماشین دست بکشم روی غبار این شهر...

همین شهری که آذر ماه بر آن سایه انداخته و خاکستری شده این روزها...

دوست دارم غبارش را تمیز کنم از اول تا به آخر...

دست بکشم روی پنجره ها...

روی در خانه ها...روی بلوارها و جدولهای رنگی...

روی بوته های خزان زده گل سرخ...

روی برگهای خشکیده...

تک تک آجرهای خواب را بیدار کنم...

بتکانمشان و دوباره سرجایشان بگذارم.

دلم می خواهد نور بپاشم روی سر این شهر خاموش!
شبهای بلند پاییزی را مچاله کنم و در دریا بریزم...

بعضی وقتها از آمدن بهار ناامید می شوم...

حس می کنم در پس این شبهای عمیق نوری نخواهد بود!

اما صدایی می گوید:کسی خواهد آمد و در سبدها نور خواهد ریخت...

این روزها پاییز پرنور می خواهم...آسمان صاف و آبی می خواهم!
نور می خواهم...بی تاسف! بی دردسر...

بی منت...با شادمانی...

این روزها فقط زمزمه باد را می خواهم و گوشهای نشنیده تب را...

این روزها دلم برای تابستانی که گذشت تنگ می شود...

این روزها حس می کنم دیوارهای این شهر چقدر تنگند!

و چقدر من دلتنگم!

دلتنگ بهاری که نمی دانم کی خواهد آمد...

خاص!(رمز فقط به تعداد معدودی ایمیل شده.)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نازنین مهرماهی من...

دخترکم...

دخترک شیطان و بازیگوش من!

این روزها به شدت خسته ام.به شدت!

شدت که می گویم،یعنی اینکه ساعت 10 شب که می شود،نای حرف زدن هم ندارم چه برسد به آنکه بخواهم کاری بکنم.

صبحها فقط کافیست نیم ساعت دیرتر از خواب بیدار شوم تا تو همه جا را به طرفه العینی به هم بریزی و درب داغان کنی.

از صبح که از خواب بر می خیزم یا باید در آشپزخانه مشغول پخت و پز باشم یا دستمال به سراغ لکه هایی بروم که انگشتان کوچک تو آن را ساخته اند...

عزیز دلمی...فرشته کوچکم!اما مادر خیلی وقتها خسته می شود از این کار مداوم بی مرخصی...

از این همه خم و راست شدنها و بدو بدو کردنها...

به خدا که سخت است...

تو هم که دریغ نداری ماشاالله!

از کنترل تلویزیون گرفته تا درب کشوهای عسلی اتاق خواب،همه را از بیخ درب داغان کرده ای...

نمی دانم این رژها و لاکهای بی زبانم را از دست تو کجا پنهان کنم که دیگر سروقتشان نروی و انگشتت را توی لوله ماتیک نزنی و به صورتت نکشی!

این دفترچه یادداشتهای بدبخت من از دست تو یک روز خوش ندارند!از بس جر واجرشان کرده ای...

تمام موهای عروسکهایت را کنده ای! آن یکی که دیگر نمی تواند آواز بخواند،از بس شکمش را به در و دیوار کوبیده ای...

کمد لباسهایت را مدام به هم می ریزی...گوشی موبایل من بازیچه تو شده و من نمی توانم حتی یک سر به گروه دوستان و فامیلها و هنریها بزنم مبادا تو از دستم بگیری اش و زمینش بکوبی و آنوقت دیگر روشن نشود!

کابنتها که از دستت در امان نیستند! ظرف و ظروفهایم همیشه خدا وسط آشپزخانه در دریایی از اسببا بازیهایت غلت می خورند.یک لیوان چای خوش از گلویم پایین نمی رود،بعضی وقتها!

خانه مادربزگت انقدر بالا و پایین می پری و همه جا را به هم می ریزی که ساعت 9 شب نشده،غش می کنی روی تخت!

آن شاران طفلک!از دست تو آسایش ندارد...یا موهایش را می کشی یا شیشه شیرش را در دهانت می کنی و اسباب بازیهایش را به یغما می بری!مسافرت که بودیم،طفلک مشغول سوپ خوردن بود که تو توی سرش زدی!آنوقت گریه های او بود و قربان صدقه های ما!مگر بند می آمد اشکهایش؟آنقدر معصوم و مظلوم اشک می ریخت که دلمان از صدتا کباب هم برشته تر شده بود برایش.تا یک ساعت لب بر می چید! به او بر خورده خوب.حق داشت.وقتی داری با لذت غذا می خوری،یکی بیاید و توی سرت بکوبد،کوفتت می شود دیگر!

می گویند این سن،سن آزمون و آزمون و خطاست! نتیجه ای در بر نیست تا یک سال دیگر!

حال خدا می داند توی شیطان!توی بامزه که وقتی لی لی حوضک را یادت می دهم،به دقیقه نکشیده تقلیدش می کنی و یاد می گیری اش،و قتی برایت اتل متل می خوانم،روی پاهای کوچکت می زنی،یا وقتی آهنگ غمگین برایت می گذارم،در آغوش من می پری و گریه می کنی،چطور تا یکسال دیگر می خواهی خانه را نابود کنی؟

هر وقت از دستت به ستوه می آیم و خرابکاریهایت اذیتم می کند،دست به شکر بر می دارم...شکر می کنم که دخترکی سالم دارم که جز شیطتنهای طبیعیش که اقتضای سن اوست و باید باشد،مشکل دیگری ندارد...

صدهزار مرتبه شکر که تو را دارم و عاشقانه دوستت دارم...حتی اگر خانه ای را به نابودی بکشانی...

The Phantom of the Opera

بعد از مدتها می خوام بهتون یه فیلم میوزیکال معرفی کنم.

فیلم شبح در اپرا محصول سال 2004 انگلیس به کارگردانی یول شوماخره و بر اساس رمانی به همین نام ساخته شده.

بازیگر نقشهای اصلی،جرالد باتلر در نقش شبح اپرا،امی روسوم(که اینجا دو تا از آهنگهاش رو معرفی کردم) در نقش کریستین دئه، خواننده معروف انگلیسی که بیشتر سوپرانو و وکال می خونه و پاتریک ویلسون معروف در نقش رائول هستند.

این فیلم مخاطب خاص می طلبه...و صد البته امی روسوم برای بازی تو این فیلم کاندید جایزه گلدن گلاب شده.

چون هم داستانش کمی تخیلیه هم میوزیکاله.یعنی تمام مدت هنرپیشه ها در حال آواز خوندنن.داستان فیلم اینطوری ایجاب می کنه...چون در مورد صدا و آواز و اسطوره بودن شبح اپرا در خوانندگیه.

کریستین دئه،دختر جذاب و زیباییه که در کودکی پدرش رو از دست داده.اون توی اپرا هاوس پاریس زندگی می کنه و جز خواننده های اپرای نمایشهای آمفی تاتره.به گفته خودش آواز رو روح پدرش بهش یاد داده اما اینطور نیست...

اون از نوجوونی عاشق رائول پسر مرد ثروتمندی در فرانسه ست.اونها همدیگه رو کنار دریا دیده بودن و دل باخته بودن اما بعدها همه چیز برعکس می شه و رائول کریستین رو از یاد می بره.

شبح اپرا در واقع صاحب اصلی اپرا هاوس در پاریسه.کسی که یک طرف صورتش به طرز فجیعی سوخته و ناقصه.اون در زیرینترین طبقه اپرا هاوس زندگی می کنه و برای خودش زندگی شاهانه ای داره.

همیشه مدیران برنامه های آمفی تاتر رو با کارهایی که می کنه می ترسونه تا به اونها ثابت کنه،مستر اپرا هاوس خودشه...در این بین یک مثلث عسقی وجود داره که راسش کریستینه.

من بازی و صدای امی روسوم رو واقعا دوست دارم و از دیدن این فیلم لذت بردم.

حالا باز سلیقه ایه.هر کسی میوزیکال دوست نداره اما من خیلی دوست دارم.

اون دسته از دوستانی که آواز خوندن تو یه فیلم اذیتشون نمی کنه،باید این فیلم رو حتما ببینن.

آخر هفته تون خوش!

انرژیهای منفی را دور کن!

صدای آرومش توی گوشم می پیچه:

یه نفس عمیق...حس کن پاهات دو تا استوانه تو خالی ان...حالا ریه ها رو پر کن...عمیق...

دستها رو به بالا...می خوایم قفل دستها رو باز کنیم...

آهان! حالا شد...

می بینید؟اینجا! توی حنجره چه غوغاییه! حسش می کنید؟

واقعا هم غوغاییه...

حالا می ریم سر حرکت سلام بر آفتاب...

مچ دست رو بشکون...

آهان!

درسته...

خانوما دراز بکشید به پشت...

پاهاتون رو رو زمین حس کنید...پشتتون رو...

سرتون رو...

حالا نفس بکشید...

بخوابید...

اروم...حس کنید تو یه دشت پر از گلهای صورتی این...سبزٍ سبز...

حس می کنید چقدر فرق کردید از اول جلسه تا حالا؟

خوب ...

حالا آزاد...

مرسی...

یه نفس عمیق...

تمرکز...

تمام!

انقدر سبک شدم که خودمم باورم نمی شه...انگار تمام خستگیهام رو دادم به زمین...ریختم توی رودخونه! رفته تا افقهای دور...