عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سرهمی کوچک سایز صفر!

موجود 30 سانتی ام!می دانم که در این گرما هلاک می شوی وقتی به سر کار می روم و باز می گردم...

می دانم که بعضی وقتها بی ملاحظه در خانه می دوم تا تلفن را بردارم اما چه کنم که برخی اوقات یادم می رود تو هستی!

اتاقت؟با عرض شرمندگی هنوز هیچ کاری نکرده ام! هیچ! پدربزرگت به ویلای شمال تاخته و حالا حالاها قصد بازگشت ندارد!

خلاصه آنکه هر هفته حتی یک نیم خط هم که شده،باید برایت بنویسم تا خیالم آرام گیرد که به فکرت بوده ام و بعدها نشانت دهم...

فندقکم! ببخش که امروز صبح،شکمم را در آن بالش لوبیایی بنفش فرو کرده بودم و خوابم برده بود! وقتی از خواب بیدار شدم  با ترس از جا بلند شدم و حس کردم،نفست بند آمده!بعد از چند ثانیه گویی ضربانت بالا رفت و شروع کردی به سکسه کردن...

بعد هم فکر کنم چیزی را فوت کردی بیرون!انگار چند ساعت در همان حالت مانده بودی و حالا می خواستی نفسی به راحتی بکشی...مرا ببخش!

به فکر افتاده ام که برایت یک سرهمی شیک سایز صفر غیر از آنچه مادربزرگت برایت خریده،بگیرم!همینطوری! آخر دلم می خواهد وقتی بزرگ شدی،برای یادگاری هم که شده داشته باشمش...یک دفعه دلم سرهمی کوچک سایز صفر خواست...

خدا می داند کی می خواهی با آن پاهای نازکت از بهشت بگذری و به زمین بیایی...

اما عجله نکن!خوب که رسیدی و قلنبه شدی،بیا...حرف گوش کن مادر جان! از حالا عصیانگری نکن!