عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

من و تو و ما

نازنین مادر...

امروز روز بزرگی ست.

روز دو نفره شدن من و پدرت زیر یک سقف مشترک...

عطر تن تو در تمام خانه پیچیده و من به تعداد تمام رگبرگهای درختان،قسم خورده ام که تا آخرین نفس از تو مانند جانم محافظت کنم و مادرت بمانم.

چند سال پیش نمی دانستم که روزی می آید که من سالگرد ازدواجم را با نوزادی 15 روزه جشن بگیرم.

آن روزها نمی دانستم که تو در آسمانهایی و در زمین به دنبال جایی برای فرودی...

نمی دانستم که من امروز 30 مهر 92،حسی شیرین خواهم داشت و هرگز از مادر بودنم خسته نمی شوم حتی اگر شب بیداریها و چشمان بی فروغم به دلیل وجود تو باشد.

تو بهترین هدیه ای برای سالگرد یکی شدن من و پدرت...

دستت را به من بده بهترینم...

دستت را به ما بده...

که این دست کوچک به تازگی دریچه دنیایی آرام و بزرگ را پیش چشمانمان گشوده است...

15 روزه گی ات مبارک کوچکم...

زندگی کوچک

اون شب یعنی شب سوم به دنیا اومدنت، وقتی مادرم تو رو تو آغوشم گذاشت تا بهت شیر بدم ،زیر نور چراغ خواب نگاهت کردم:کلاه کوچکت عقب رفته بود و موهای کرک مانندت سیخ سیخ روی سر کوچکت ایستاده بود.درست مثل یه جوجه تازه از تخم در اومده خواستنی و ناتوان بودی...

بعد تو منو چنگ زدی و در من آویختی،حرص خوردی و فغان کردی...نفس نفس زدی برای یکی شدن با من...

تو اون لحظه وقتی لپهای کوچک و فندقیت پر و خالی شدن،وای ...وای...وای...

آرزو کردم که ای کاش می تونستم درسته قورتت بدم!!


به نامت...

می دانی فرزندم؟

هنوز باورم نمی شود که این پاهای ظریف همان چتر نجاتی ست که با آنها از آسمان فرود آمدی و درست یک هفته پیش با آنها آنقدر در زدی که  مرا از خواب شیرینت بیدار کردی...

من از روی شکمم قدمهای شیرینت را گرفتم و لبخندی به پهنی آفتاب روزهای تابستانی زدم...

این روزها گرچه من شلوغتر از میهمانیهای عیدم...اما آرامش چهره پاکت مانند حس روزهای طلایی پاییز،شگرف و عمیق است...

پس از باران...

از تمام دوستان نازنینم که ابراز احساسات کردن و حضوری،تلفنی،اس ام.اسی فیس بوکی و وبلاگی (تو پیغامها و کامنتها ) و ایمیلی بهم تبریک گفتن و من رو با موج زیادی از کامنت و پیغام شوکه کردن،ممنونم...

به زودی برمی گردم و براتون تعریف می کنم که چی شد و این دونه برنج چه جوری و با چه شرایطی به دنیا اومد...

دوستون دارم...

شرمنده که نظرات رو برای بیش از یک روز بسته بودم...نظرات پایین بازه عزیزان...

تا بعد...


فرشته کوچک پاییزی...

فرشته بهشتی من...

زمینی شدنت مبارک...


آخرین و آخرین...

این آخرین پست قبل از زایمان منه...

این دوران شیشه ای هر چی که بود،با خوبی و خوشی و سختیهاش بالاخره تموم شد و حالا فصل جدیدی از زندگی منتظره تا من برم و زودتر بازش کنم...

نمی دونم کی می تونم برگردم و دوباره اینجا بنویسم و از دونه برنج عکس بگذارم.بالاخره باید دوران نقاهت بگذره و فسقلی هم جون بگیره تا بتونم دوباره کارهای روزمره م رو از سر بگیرم...وبلاگم هم رو اتوماته و خودم یه مدتیه که توی نت نیستم زیاد و وبگردی هم نمی کنم...

ازین به بعد با یک فقره نورسیده ام که خلق و خوش رو نمی شناسم و نمی دونم بچه آرومیه یا شر و شلوغ؟

ولی اگه بخوام روی دوران جنینیش قضاوت کنم،انصافا" بچه خوبی بوده و خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم با من خو گرفت و بهم نزدیک شد و اون چیزی که ازش انتظار داشتم،شد.هر چند که این اواخر خیلی شیطونی کرد و حسابی کلافه بودم از دستش.خوب البته تقصیر اونم نیست، طفلکی جاش تنگ شده بود.

جا داره از تمام دوستانی که از اول تا آخر این دوران همراهم بودن،تشکر کنم...

از بانوی اردیبهشت (با راهنماییهای خوبش در مورد بارداری و زایمان)،دوست جون،می می عزیزم،،هلیای عزیز،زهرای گلم(با کامنتهای انرژی بخش و همیشگیش)،شیده عزیز (که با من هم هفته بود اما زودتر از من مادر شد)،پیتی جانم،فلفل بانو(هم قبل از بارداری هم بعد از بارداری)،گوش مروارید،مژی جون،نیلوفر،ماه مون،آمارین،تاتا،آهو،شبنم،یلدا،لیندا،بانو،الی،ماهنوش ،ساینا  و تمام دوستانی که الان حضور ذهن ندارم اسمشون رو ببرم ،ممنونم.

براتون آرزوی موفقیت می کنم و امیدوارم همیشه شاد باشید و زندگیتون پر ثمر باشه...

تا بعد!

امشب فقط خدا را می خواهم...

باز بی تابم...

باز می لرزد دلم...

پایینتر از سقف آسمان پاییزی،باز بی قرارم...

امشب تا به آخر ذکر گفته ام و شعر خوانده ام...

شعرهایی که نمی دانم از کجا آمده اند...

حال امشب من شبیه هیچ حالی نیست!

خوابم می آید...

بی تابم...

دلم می خواهد تا انتهای صبح بی حس باشم و چیزی ندانم...

در این لحظه ها فقط خدا را می خواهم...

آرامشی ابدی می خواهم...

آرامشی به اندازه ابدی ترین دهکده آباد خدا...

انتهایی که به موجودیت می رسد...(خداحافظی)

دوست داشتنی ترینم...

از همین لحظه می دانم که دلم برای یکی بودنمان،دو نفسه بودنم و دو نفره بودنمان تنگ می شود...

از همین حالا می دانم که دلم برای ضربه های ظریف پاها و دستهای نحیفت تنگ خواهد شد...

می دانم که باز دلم می خواهد تو مانند ماهی کوچکی در بطنم سر بخوری و مرا سر شوق بیاوری و من با خودم تصورت کنم که خوابیدی یا بیداری...

می دانم که برای خوابهای گنگ و گیجی که می دیدم،دلتنگ خواهم شد...

می دانم که روزی می رسد که جای خالی بودنت در وجودم،در هجرانت فریاد خواهد کرد...

اما چاره ای نیست،کوچکم...

باید بیایی و به زمینیان بپیوندی...

باید انسان شوی...

آخر فرشته بودن سختتر از آدم بودن است...

این روزهای آخر،برای من مانند گنجینه ای شگرف در دفتر خاطراتم،ثبت خواهد شد...

با فرشته ها خداحافظی کن نازنینم و خرس قرمز رنگ کوچکت را بردار و سر بخور و پا به عرصه وجود بگذار...

می دانم که آغوش خدا،بهترین و امنترین جای دنیاست اما ...

با دنیای بی نهایت خداحافظی کن که مادرت در این دنیای درندشت و بی انتها به انتظار روزهای موجودیتت ثانیه های سنگین را می شمارد...

و همیشه عکست را از ازل تا موجودیت در قلب خود نگاه داشته است...

ادامه مطلب ...

آماده تر از آماده...

همه چیز آماده است...

ساک صورتی سفید...

لوازمم و لوازمش...

عکس انداخته ایم و قاب شده به دیوار اتاقش...

عکسی با مادر و پدری خندان در انتظاری شیرین...

اما من امروز سنگینتر از هر روزم...

می دانم که روزهای سخت در کمینند اما

حلاوتی که در خود دارند،هرگز و هرگز تلخش نمی کند...

ثمره زندگیم با بالهای نازکش فرود می آید و در آغوشم آرام می گیرد...

حال این روزها من آماده تر از آماده ام...

آماده مادر شدن...آماده پروانه شدن...

در همین حوالی بوی بهشت می آید...

چند شب پیش خوابش را دیدم...

نوزادی درشت در لباس آبی با موهایی مشکی و پوستی سفید که به برف روی کاجهای زمستانی،طعنه می زد...

صدای شیونش در اتاق آبی بیمارستان پیچیده بود...

اما دغدغه من در آن لحظه تنها در آغوش کشیدنش بود و بس!

کنارم که آرمید،چشمهایش را باز کرد و به من نگاه کرد...نگاهی از سر تعجب...بعد انگشتان سفید و ظریفش را در دهان کوچک و قرمزش برد و خندید...

بوییدمش...بوی بهشت می داد...

خوابیدم و چشم که باز کردم،در خانه کودکیهایم بودم با او که در آغوشم خوابیده بود.

نوازشش کردم.

عاشقانه...

دستهایم خنک شد...گویی جان گرفتم...

خونی تازه و گرم در رگهایم دوید...

و بعد...

تنها آرامش بود و آرامش...