عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

زندگی خصوصی!!!

حاتمی کیا جان! می خواستم یک نصیحتی به تو بکنم!

مجبور بودی در فیلمی به آن مزخرفی بازی کنی؟مجبور بودی خودت را ضایع کنی؟آخر پدر من!برادر من! تو را چه به بازی در این فیلم؟

آخر وقتی می خواستی بازی کنی،سناریو را نخواندی؟نگفتی این موضوع چرت این فیلم از کجا آمده و یعنی چی؟حالا دلیل نمی شود وقتی فرخ نژاد برای نقشهای رئال خیلی خوب است و جان می دهد برای سبکهای راحت و مدرن،تو هم بروی در آن فیلم یک نقشی ایفا کنی و خودت را دستی دستی ضایع کنی!

آخر مگر کار تو بازگیری ست؟دلت برای موضوع بد این فیلم سوخته بود؟نه تورو خدا!! این هم دلسوزی داشت آخر؟هاین؟نه سرش معلوم بود و نه انتهایش! یک چیزی سر هم کرده بودند و می خواستن بگویند شکاکی در زندگی خوب نیست!! بروید خودتان را درست کنید!!

بدبختی ما این است که هر سوژه جدیدی که به سینما یا بازار می آید،همان یکبار ناب است!! بعدش آنقدر از روی آن کپی می کنند،که خدا بگوید بس!! کلا ما ایرانیها کپی کارهای خوبی هستیم! خلاقیتمان صفر است!!!

می دانی! حالمان بد شد! به واقع هم بد شد! وقتی داشتیم همراه با بلغور آن فیلم درب داغان،دلستر لیموییمان را هورت می کشیدم،با بدبختی دریافتیم که آن هم مزخرف است! گویی آب و شکر را به هم مخلوط کرده بودند و ما داشتیم شربت سینه را به حلق خود می فرستادیم...

خوب داشتم می گفتم! حاتمی کیا جان! نه به آن " به رنگ ارغوان" و "روبان قرمز" و" آژانس شیشه ای ات" !!! نه به این نقش زاید و بی حرف در این فیلم حرص در آور!

حیف وقت که برای آن گذاشتیم...آخر فیلم،پایان تیتراژ،همه تماشاچیان یکصدا به ریش کارگردان خندیدند!! و صد البته به ریش خودشان که با یک اسم به این راحتی گول می خورند و پول و وقت بی زبان را هدر می دهند!

باز " من مادر هستم" جدا از اینکه اشک مار در آورد و اعصابمان را به هم ریخت،حرفی برای گفتن داشت! این فیلم که زندگی خصوصی نبود،هیچ!فقط جنگ اعصاب بود!! اینقدر این فرخ نژاد گفت: آوا !آوا! آوا جان!که دلت می خواست بکوبیش به دیوار!

می دانی چیست؟؟به نظر من بهتر است تو فقط فیلم بسازی!! تورو خدا بازی نکن!حیف توست که نامت را با این اراجیف به اصطلاح فیلم خراب کنی...جان مادرت فقط بساز!بازی نکن!!

ریه های لذت!

کاش یه کم آدما به فکر همدیگه بودن...

کاش تویی که اینقدر جوونی و سلامت از چهره ت هویداست،سر صبحی اونم تو این هوای آلوده که پر از سرب و آلاینده های دیگه ست،سیگارتو با لذت روشن نمی کردی که دودشو بدی تو حلق ما!

کاش به جای اینکه بگی منو بی صبحانه از خونه انداختن بیرون،بگی: خاموشش می کنم و دیگه نمی کشم! آخه برادر من!حیف نیست؟صبح به این زودی بی صبحونه اومدی تو خیابون،به جای نون و پنیر و چایی یا یه ذره ورزش کردن،سیگار شده صبحونه ت؟

از صدای آدمای سیگاری بدم می یاد...پر از خس و خشه!انگاری صداشون پیرتره!یه جوری ریه هاشون مشکل داره...الان لذت می بری و حال می کنی و حس می کنی روانت آروم شد و اعصابت اومد سرجاش!اما بعدها وقتی از 40 و 50 رد شدی،با یه سرماخوردگی کوچیک، ششهات که باید پر از اکسیژن باشه و سرماخوردگی رو پس بزنه،می شه منبع چرک و آلودگی...اونوقت با قویترین آنتی بیوتیکها هم پاک نمی شه و اثراتش می مونه! نفست تنگ می شه...دیگه بالا نمی یاد...می شه آسم می شه سرطان...

تو این شهر که با هر نفس که دیگه ممد حیات نیست!!! خود به خود یه سری اکسیژن مرگ وارد بدن آدم می شه،جون مادرت اون سیگارتو خاموش کن!به فکر خودت نیستی و ریه های خودت برات مهم نیست،لااقل دود  به حلق بغل دستیت نفرست...

اون سیگار لعنتی ای که هر چقدرم گرون و خوشبو باشه و بی ضرر، باز سیگاره! سیگاری که بلای جون بشریته...

دودی که تو با لذت به ریه هات می فرستی،تو روزگار پیری می شه مرگت...

صبر گوهر نصیب...

صبر در قاموس شما چه معنی ای می ده؟چقدر برای چیزی صبر کردید و نتیجه داده و نتیجه ش هم رضایت بخش بوده؟

جایی بوده که صبر نکردید و بعد یه نتیجه ای گرفتید که اشتباه بوده و کلا زندگیتون رو ویرون کرده و از راه اصلی و هدفتون هم منحرفتون کرده؟تا حالا به این موضوع فکر کردین که واقعا" عجله کار شیطونه؟

تو همین تعطیلات همراه با مسافرتی که رفتم،یه کتاب رو تموم کردم...کتابی که من رو به فکر فرو برد...جدا از موضوع جذابی که داشت،من یه نکته رو ازش گرفتم که برام جالب بود!

گوهر زنی مظلوم،زیبا، مهربون و کم سن و ساله اما مشکلی داره که تو دوران خودش،عهد رضاخان،لاینحل به نظر می رسه و یه عیب بزرگه...برای همین آدمهای اطرافش ناخواسته اون رو به ورطه ای می کشن که رو به نابودیه!یعنی یه خونواده ویرون می شه...خونواده ای که صبر تو کارشون نیست!خونواده ای که چشم عقلشون کور شده و زودتر می خوان به نتیجه برسن!

گوهر صبر کرد و خون دل خورد اما اونهایی که عجله کردن،نابود شدن!زندگیشون به باد فنا رفت...

دیشب که کتاب رو تموم کردم و بستم و گذاشتم تو ردیف بالای کتابخونه م،با خودم فکر کردم چند بار تو زندگیم عجله کردم و ضرر کردم؟چند بار عجله کردم و اشتباه کردم؟ و چند بار صبر کردم و نتیجه گرفتم؟؟ تعدا دفعاتی که عجله کردم زیاده و به همون اندازه هم صبوری کردم اما حس می کنم نتیجه صبرم،پررنگتره! صبری که با توکل به خدا و واگذاری شرایط به اون بالا همراه بوده...صبری که اولش با آه همراه بوده اما بعدش عادت شده و به نتیجه رسیده...نتیجه ای که همیشه بهتر و دور از انتظار بوده...

نمی خوام تبلیغ کنم!نمی خوام بگم این کتاب بهترینه...اما کتاب نصیب ،چیزی رو به من گوشزد کرد که داشت کم کم از یادم می رفت...داشت کمرنگ و کمرنگتر می شد و جای خودش رو به تقدیر اجباری و نارضایتی از اطراف می داد...

از همینجا از اینکه این کتاب برام یه تلنگر بود،ازنویسنده عزیزش تشکر می کنم...

چقدر خوبه که آدم اینقدر تاثر گذار باشه و بتونه به نکات ریزی اشاره کنه که سالهاست خاک می خورن و ازیاد همه رفتن...نکاتی که خودشون زیر بنای اصول درست زندگی کردنن...

الان نوشت:بالاخره دیروز فرصت کردم و همه لینکیهای گلم رو خوندم!چقدر دلم تنگ شده بود... باریکلا! باز دارید فعال می شید و به وبلاگستان رونق می بخشید...داستان جناب یاس رو هم پرینت گرفتیم تا سر فرصت بخوانیم!!

The Lucky One

فیلم خوش شانس ،محصول سال 2012 ساخته اسکات هیکس ه.این فیلم بر اساس رمانی به همین نام نوشته نویسنده معروف آمریکایی،نیکلاس اسپارکس ه که رمانهای دفترچه خاطرات،قدم زدن به یادماندنی،پیامی در بطری و فرشته نگهبان رو نوشته که در سری رمانهای پر فروش دنیا قرار دارن.

زاک افرون خوش تیپ در نقش لوگان واقعا عالی بازی کرده و دیگه ازون تیپ تینیجری بیرون اومده...و تیلر شیلینگ هم بد نیست اما به قوت زاک بازی نمی کنه!

داستان در مورد سرباز آمریکاییه که تو جنگ افغانستان عکس زنی رو پیدا می کنه اون رو از کشته شدن نجات می ده! بعد از بازگشت از جنگ،لوگان به دنبال صاحب عکس میره و اون رو که زنی جوونه و با پسر و مادربزرگش زندگی می کنه،پیدا می کنه...

داستان مثل کارهای دیگه نیکلاس اسپارکس زیبا و به یادموندنیه اما مثل دفترچه خاطرات نیست!

تو این تعطیلات دیدنش رو توصیه می کنم شدید!!

 پینوشت:ما امروز عازمیم به امید خدا! تعطیلات به شما هم خوش بگذره!

ساقه درخت لوبیا...

مادر حسن غمگین بود...چون هیچی برای خوردن تو خونه نداشتن.فقط از مال دنیا یه گاو داشتن که اسمش خانوم حنا بود.حسن عاشق خانوم حنا بود اما اون شب مادر حسن زور کرده بود که خانوم حنا رو ببره و بفروشه تا با پولش بتونن زندگیشون رو بچرخونن!

حسن داغون بود...خیلی غصه خورد وقتی فهمید باید از گاو نازنینش جدا بشه...فردای اون روز،صبح زود، با توپ و تشر راهی شد...به تن گاوش زردچوبه مالیده بود تا همه فکر کنن مریضه و هیچ کس نخرتش! دم دمای غروب،وقتی هیچ کس گاو حسن رو نخرید،یه مرد باقالی فروش،جلوی راهش رو سد کرد... به زور خانوم حنا رو از چنگ حسن در آورد و به جاش 4 تا لوبیا کف دستش گذاشت و تا حسن به خودش بجنبه،با خانوم حنا ناپدید شد...

حسن گریه کرد،اشک ریخت و تا خونه دوید...مادرش که در رو به روش باز کرد و به جای پول چند تا لوبیای بی ارزش کف دست حسن دید،سرش داد زد و لوبیاها رو گرفت و از پنجره پرت کرد بیرون...

اون شب حس اونقدر گریه کرد تا بالشش از اشک خیس خیس شد...

فردا صبح،روز واقعه بود...روزی که درخت لوبیا بزرگی جلوی پنچره خونه حسن،سبز شده بود و بالا رفته بود...اونقدر بالا رفته بود که نوکش معلوم نبود و تو ابرها بود...

مادر حسن مات و مبهوت مونده بود اما تا بیاد بجنبه،حسن ساقه درخت لوبیا رو گرفت و بالا رفت و تو ابرها گم شد...

بقیه داستان رو هم که خودتون می دونید...حسن با غول سیاهی که اون بالا زندگی می کرده و مرغ تخم طلا و چنگ سحر آمیز و خانوم حنا رو به اسیری برده بوده،می جنگه و ازادشون می کنه...ساقه درخت لوبیا شد نردبام ترقی حسن!اونقدر بالا رفت تا به نور و روشنایی رسید...تا خانوم حنا رو پیدا کرد و دل کوچیکش شاد شد و شاید از اونچه که انتظار داشت،بیشتر خوشبخت شد...هم به خانوم حنا رسید و هم به چیزای دیگه...

حال این روزای من دقیقا" مثل حال حسنه!حسنی که خانوم حنا،عشقش، رو از دست داده و حالا به جای اون ،چهارتا لوبیای درب داغون کف دستشه...چهار تا لوبیایی که اونقدر به درد نخور به چشم می یان،که دلم می خواد از پنجره پرتشون کنم بیرون!لگدشون کنم...

اما یه جایی گوشه دلم،می گه : صبر کن!شاید این لوبیاها یه روزی بشن نردبوم سحرآمیز...شاید بشن همون ساقه درخت لوبیا که تا ابرها بره و تهش معلوم نباشه...

نمی دونم اون بالا چه جوریه؟همه چیز تاریکه یا نه؟غولی هم برای جنگیدن هست؟هیچی نمی دونم!اما اینو می دونم که من چنگ سحرآمیز و مرغ تخم طلا رو نمی خوام! من فقط و فقط برای خانوم حنا م با غول تاریکی می جنگم!


من مادر هستم...

تو این تعطیلیها،رفتیم فیلم " من مادر هستم".فیلم قابل تاملی بود...بازیها حساب شده و درست و حسابی بود.بازی باران کوثری و فرهاد اصلانی بینظیر بود و حبیب رضایی بهترین نقش رو تو کارنامه هنری خودش ثبت کرد...

البته بماند که آه و ورم بود و نمی شد اشک نریخت!

خیلی از تماشاچیها،وقتی دختره یارو رو کشت،دادشون در اومده بود.یا وقتی پسره تو دادگاه به دختره چشمک زد که با همه اینها باز هم دوست دارم،همه کرکر با صدای بلند خندیدن!

نوش نوش که می گفت اون جلو،یکی گفت: عجب خریه این پسره که می خواد با همه اینا دختره رو بگیره!

یکی نبود بگه عجب آدمی هستی تو که از نوک دماغت اونورتر و نمی تونی ببینی و اینقدر کوته فکری!!

خانوم جوون و خوش تیپ بغل دستی من،می گفت: چقدر تلخه! همه چیز تو کثافت غوطه وره! اینا رو واسه چی می سازن؟ من هم خیلی با آرامش رو بهش کردم و گفتم: عزیزم! این واقعیت جامعه ماست...ازین کثیفتر هم هست!منتهی نمیزارن ساخته بشه...که اگه بشه ،می شه مثل فیلمهای آنچنانی و کانای دوی هالیوود!

واقعا کسی نمی دونه که این جامعه ویرانه ای بیش نیست؟که از زیر داره می پوسه و از رو داره به قهقرا می ره...چرا کسی نمی خواد باور کنه که وضع خرابتر از این حرفهاست؟مشکلات جامعه ما یکی دو تا نیست...من دارم به چشم خودم زایش صعودی مشکلات رو که ریشه قوی ای داره و مثل باکتری داره با سرعت بالایی تکثیر می شه،می بینم!آدمها به هم رحم ندارن!الکی سنگ جلوی پا و پیشرفت این و اون می ندازن.به راحتی زیر آب می زنن،به راحتی و بی گناه کسی رو متهم می کنن!

دختری که هم پدر و هم مادرش وکیلن،نمی تونن از دخترشون تو دادگاه دفاع کنن!دختری که فقط و فقط که از شرفش دفاع کرده!

زنی که گوشه تیمارستانه و به جنون رسیده اما بخشش تو کارش نبوده!

نبخشیده و حالا داغون شده!

این واقعیته!آدمها این روزها خیلی بد و بیرحم شدن و این تقصیر خودشون نیست! تقصیر شرایطیه که آدمها و زندگیهاشون رو به سمت دروغ،تزویر،خشونت و خیانت سوق می ده و ذاتشون رو تحت تاثیر قرار می ده.ذاتی که یه روزی پاک و بکر بوده و حالا از سیاهی به زغال می زنه.

ماها باید باور کنیم که همچین چیزهایی هست و بدتر از این هم هست! دیدن و شنیدن این مسایل خنده نداره! گریه هم نداره! فکر داره!تامل داره!باید چشمها رو باز کرد...تعصبات قومی و قبیله ای مال عهد قاجار رو دور ریخت!

نمی دونم از شماها چند نفر این فیلم رو دیدید و چند نفرتون بهش فکر کردید؟

چند نفرتون تو ذهنتون اومده که اگر جای سیمین بودید،بخشش رو انتخاب می کردین یا قصاص رو؟

چند نفرتون حق رو به سیمین تنها ، تحقیر شده و بچه مرده می دید و چند نفرتون حق رو به سعید داغون و آوای بی گناه می دید؟آوایی که دلنوازترین نغمه زندگیش رو از دست داد...

چند نفرتون معتقدید که آدمها مکافات عملشون رو تو همین دنیا می بینن و بعد می رن؟



دوست نوشت:راستش چندین نفر از دوستان عزیز و لینکیهای گلم تو این چند وقته از من گله کردن که چرا دیگه وبشون رو نمی خونم و براشون نمی کامنتم!

از همین تریبون اعلام می کنم که به خدا از قصد نیست! من وقت نمی کنم همه رو بخونم چون سه ماهه آخر ساله و به شدت درگیرم و سرم شلوغه!...اونهایی رو هم که می خونم،اگر حرفی برای گفتن داشته باشم حتما براشون می نویسم و ابراز وجود می کنم!

Eric Clapton

خوب...خوب...آخر هفته ست و همه نقشه کشیدن که چه جوری در برن مسافرت یا برن مهمونی یا اینکه یه جوری خستگی این هوای آلوده و سردی زمستون رو به در کنن!

چند وقت پیش داشتم خاطرات معلمیتم رو مرور می کردم،برخور کردم به یه آهنگ خاطره انگیز!

یه آهنگی که اون موقعها تو کلاسهایی که درس می دادم خیلی روم تاثیر گذاشت...ریتمش رو خیلی دوست داشتم و وقتی با شاگردا جاهای خالی این آهنگ رو پر می کردیم،کلی با هم ذوق می کردیم!

آهنگ به یادموندنی اریک کلپتون!

خواننده انگلیسی الاصلی که این آهنگ رو به یاد زنی که ترکش کرد،خوند و جاودانه شد!

اریک کلپتون این اواخر خیلی خودش رو درب داغون کرده چون معتاد به کوک شده اما هنوز سبکش طرفدار داره و آلبومهاش سراسر دنیا فروش می ره...

این مرد سابقه خاکستری ای داره و بسیار پر حاشیه است اما این آهنگش انگاری از جون و دلش در اومده...

هر کاری کردم نتونستم خامش رو در بیارم...این رو از تو کنسرتش در آوردم...

گوش کنید و لذت ببرید...

چون هم زیباست و هم معنای قشنگی داره...


Wonderful tonight


کشک بادمجون داریوشی

یه نوع کشک بادمجون تو هتل داریوش درست کرده بودن که دروغ نگم فقط یه جا خورده بودم که اونم یادم نیست کجا بود!

همیشه خودم هم بادمجون رو سرخ می کردم و با میکسر یا گوشت کوب برقی لهش می کردم!

اما این مدل بادمجوناش زنده زنده خورده می شه!

یعنی اول بادمجون رو حلقه حلقه می کنی،بعد سرخشون می کنی و بعد روش کشک و نعنا داغ می ریزی...انقدر خوشمزه می شه که خدا بدونه!

بنده هم برای عصرونه مهمون عزیز 5 شنبه اینجوری درست کردم...که البته ریسک بود اما خیلی خوشمزه شد و مهمون عزیزم خیلی خوشش اومد و یه کمیش رو هم برد برای شوهرش!

یه دفعه امتحان کنید،پشیمون نمی شید!!

غذا نوشت: فلفل جونم! برات دستورش رو گذاشتم...

راستی: کریسمس عزیزان مسیحی مبارک...ایشالا سال پربرکتی در پیش رو داشته باشن...آی که چه می چسبه آدم تو این برف و سرما تو خونه های گرم یه مهمونی بگیره با درخت کریسمس!!

مسیر عشق...

خیلی خوشحالم از اینکه می تونم هر چند کوتاه و کوچک تاثیرگذار باشم...

اونم تاثیر مثبت...تاثیر مثبتی که باعث باز شدن دوباره یه وبلاگ بشه...

تاثیر مثبتی که یه حس خوب رو فقط و فقط به یه خواننده القا کنه! همون یه نفر کافیه تا تو متوجه بشی می تونی رو خواننده های دوست حساب کنی...

می تونی حس کنی که هدیه دادن یه حس خوب چقدر می تونه تو روحیه خودت تاثیر داشته باشه...

خوشحالم...

خوشحالم از اینکه کوله بار این وبلاگ مثبته و خیلی از خواننده های روشن و خاموش تو خصوصی و و ایمیل بهم می گن که تاثیر خوب گرفتن...یاد خاطرات خوب افتادن...وبلاگشون رو باز کردن...کتابخون شدن...یه چیز جدید و مثبت یاد گرفتن...یا یه فصل جدید تو زندگیشون باز شده...

این برای من دنیا دنیا ارزش داره...

اینکه بتونم از پشت این دنیای مجازی کاری انجام بدم،من رو به ادامه این راه ترغیب می کنه و بیشتر بیشتر من رو به اینجا سنجاق می کنه...

پرنیان عزیزم...خوشحالم...

در مسیر باد...

دیدین مادر گنجشکه وقتی می خواد به جوجه ش درس پرواز یاد بده،چی کار می کنه؟

اون جوجه طفلی ای ،که هنوز پر و بالش درست و حسابی در نیومده رو از بالای لونه ول می کنه پایین!جوجه هه هی جیک جیک می کنه،می ترسه،می لرزه، و از ترس اینکه نخوره زمین یا بمیره،بالهای نصفه نیمه ش رو باز می کنه...هی بال بال می زنه و فریاد می کشه تا اینکه مادر گنجشکه دو سانت مونده به زمین،می گیرتش تا زمین نخوره! این کار رو اونقدر تکرار می کنه،که جوجه هه پرواز رو یاد بگیره،یاد بگیره که استقامت کنه و پرواز کنه...بدونه که قد کشیدن سختی داره،بهای پرواز ترس و لرز و فریاده... بهای پرواز سنگینه!

می دونین چیه؟من یه حسی دارم!یه حس عجیب و غریب!

احساس می کنم خدا همون مادر گنجشکه ست که می خواد به جوجه ش پرواز یاد بده!همون مادر گنجشکه که خیلی قدرتمنده،پرواز بلده و همه پستی بلندیها و دشمنها و مسیر باد رو می شناسه...حس می کنم من همون جوجه بی پر و بالم که هنوز پرواز رو یاد نگرفتم...هنوز راه دارم تا رسیدن...هنوز مسیر باد رو نمی شناسم...

حس می کنم این روزها مادر گنجشکه منو از بالای یه پرتگاه بزرگ به پایین پرتاب کرده تا بتونم بالهام رو باز کنم...تا یاد بگیرم پریدن،جرات می خواد و سخته...درد داره...هول و هراس داره...

می خواد من نبرم! اونقدر بال بزنم،تا بپرم...تا بشم خود خود پرواز!

فقط یه نگرانی دارم...می ترسم! نمی دونم که این مادر گنجشکه 2 سانت مونده به زمین،از زمین خوردن نجاتم می ده؟

یا...؟؟