عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سوپ کدو حلوایی

سلام...وعده داده بودم که دستور پخت سوپ کدو حلوایی رو براتون بذارم.

این سوپ رو من از روی دستور خاصی نپختم.فقط یه سری آموخته داشتم و از روی یه برنامه تلویزیونی یاد گرفتم که انصافا مزه ش خیلی خوب شد و همه خوششون اومد.



برای دیدن دستور پخت روی بقیه ش کلیک کنید...

 

ادامه مطلب ...

سلام!

سلام...سلام...

اول هفته زمستونیتون بخیر باشه...

می بینید؟تا دو ماه دیگه باز عیده! اصلا نفهمیدم چطور گذشت،انقدر سرم شلوغ بود.

دوره دوستهای قدیمیم به خوبی برگذار شد...خونه دوست جونم رفتیم و این دو تا وروجک حسابی آتیش سوزوندن تا ساعت 2 نصفه شب! انصافا"دوست جون حسابی زحمت کشیده بود با اون حجم کار و مشغله.دوره همکاران هم قراره ماه دیگه خونه یکی باشه ایشالا...

خب زندگی هم که در حال گذره و کاریش نمی شه کرد...اصلا نمیشه زمان رو متوقف کرد.

بهار می آد و بعد تابستون می شه،تابستون وصل می شه به پاییز و پاییز می شه زمستون.

 امسالم زیاد بارندگی نداشتیم.امیدوارم که خدا لطف کنه و مثل پارسال تو بهمن ماه برامون رحمت بفرسته از آسمون.

راستش رو بخواید دلم خیلی براتون تنگ شده.

همیشه من می نویسم،دوست دارم این بار شما از خودتون برام بنویسید...

چه خبرا؟دارید چی کارا می کنید؟زندگی رو رواله؟خوش می گذره؟از امتحانا چه خبر؟از نی نی های گل چه خبر؟از کتاب و کتابخونی چه خبر؟هنوز آشپزی می کنید؟غذای جدید می پزید؟فیلم می بینید؟فیلم جدید چی دیدید؟یادمه یکی بهم گفت آخرین فیلمی رو که معرفی کردم،دیده و خوشش اومده!

دلم یک گندمزار می خواهد...

خواب می بینم...

یک خواب خوب...

خواب روزهای پانزده سالگی...

خواب روزی که پدرم ما را برد به نیزاری طلایی از جنس خورشید...

نمی دانم کجا بود؟

فقط میدانم...همه چیز رویایی و شگرف به نظر می رسید...زیر آفتاب پاییزی همه چیزی می درخشید...

آسمان ابی بالای سرم،دریاچه ای پیش رو با آبی که به رنگ سبز می زد...

من کلاه داشتم آن روز...کلاهی از جنس همان نیزار...

می دویدم و قهقهه می زدم...شیرین و بی تکلف...

بعد به این فکر می کردم که 15 سال دیگر همین نیزار هست ؟

تا من در میان نیهایش بدوم و قهقهه بزنم؟

عکس انداختیم...نیزار جاودانه شد...ما هم...

حالا امروز من پر از قهقهه ام...

قهقهه های فرو خورده و خام...

می دوم میان گندمزار...اما این آن نیست دیگر! می دانم...

می دوم و محو میشوم در افق!

افقی که ته مایه اش به قرمزی می زند.

بعد پروانه هایی را می بینم که از من می گریزند...می روند تا آن بالا و بعد...

انگار خواب می بینم باز...

بالشم خیس از عرق است...

خاطره هایم زنده اند انگار...

همین دیروز بود گویی

دست در دست پدر در نیزاری طلایی می رقصیدیم...

چقدر عمر زود می گذرد...

پینوشت:فقط خاموش بخوانید و رد شوید...ممنون!

هرم...

عجب آرامشی دارد هرم نفسهایت...

کسی چه می داند؟

شاید این نفسها همان هوای بهشتی باشد که مرا به آن وعده داده اند...

پانزده ماهگیت مبارک دخترک شاه پریان قصه ها...

اینار کوتاه نوشتم برایت تا بدانی چقدر عمر لحظه های نوزادیت کوتاه بودند و من چقدر دلتنگ همین روزها...در سال قبلم...

سفرهای عطربرنجی...

مثل اینکه وبلاگنویسی دیگه داره کم کم منسوخ میشه...

انقدر ویچت و واتس اپ و وایبر شلوغه که وبلاگهای بدبخت منزوی شدن...

اما خوب! اکه یه وبلاگ نویس باشه که علاقه ش رو ترک نکنه اون منم...

ماه پیش سفری رفتیم که واقعا سفر خوبی بود...جدا از هوای خوب،با آدمهای خیلی خوبی هم هم سفر بودیم که لذت سفر رو برامون دوچندان کردن...

در ادامه مطلب یه دوجین عکس از خوردنیها و مناظر سفره...

ببنید و همراه باشید... 

 

ادامه مطلب ...

معرفی کتاب(شاه شطرنج)

نام کتاب:شاه شطرنج

نویسنده:پگاه

انتشارات: نودو هشتیا!!


طرفداران قلم پگاه زیادن...چرا؟چون روان و با اصل و نسب می نویسه...چون ملاحظه کاره...

شاه شطرنج در مورد دختریه که می خواد رقابت کنه...با یه شرکت دارویی...اما این وسط گیر می افته.گیر کسی که نمی دونسته یه روز ممکنه بشه زندگیش.اول بچه گانه تصمیم می گیره اما بعدش چون پیش بینی نمی کنه که چی پیش می یاد،تازه متوجه میشه تصمیمش نادرست بوده...



برای دیدن خلاصه داستان رو بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

نسلی در غبار

داشتم با خودم فکر می کردم،نوزادان امروز و کودکان فردا اینده شان چه می شود؟

این نسل نوی امروزی می خواهند چگونه آینده و دنیایشان را بسازند؟

با خاطره هایی که ندارند؟با ماهپاره و جنگ خاورمیانه و هزار جور پارازیت و خدای نکرده سونامی سرطانی که در این سرزمین راه افتاده است؟

نمی دانم...ما این همه خاطره داشتیم،نوستالژی باز بودیم و کودکیهایمان اینقدر پررنگ و پر شور و پر انرژی بود،آینده مان شد این!حالا آنها که درگیر موبایل و نت و دهکده جهانی و توییت و دنیاهای مجازی می شوند،می خواهند چه کنند با این حجم از آهن و دود و دوررنگی؟

ما با "دخترکی به نام نل" که مادرش را در پارادایز(همان بهشت خودمان) جستجو می کرد،اشک می ریختیم،با بل و سباستین و استرلینگ و رامکال زندگی می کردیم،با کوزت در بینوایان (وقتی که دستهای کوچکش را در برف سرد

پاریس به هم می مالید و یخ اب را می شکست)همدردی می کردیم،با کیت و لوسیمی به آدلاید استرالیا سفر می کردیم و مثلا سختیهای مهاجرت را حس می کردیم،اما آنها اسطوره شان می شود جی لو و ریحانا و آشر و بیبر!و این کارتونهای مزخرف جزیره و موجودات هیولایی سبز و آبی و قرمز که داستانهایشان نه سر دارد و نه ته!

خود من از روزی که معلمم بفهمد یک خط در میان مشق فارسی ام را رونویسی کرده ام به خاطر خستگی مفرطی که درسهای حجیم ریاضی در روحم به جا گذاشته بود،می ترسیدم!

حالا بچه های امروزی و لابد فردایی تو روی همه می ایستند و ندانستنشان را گردن این و آن می اندازند! شاید هم معلم بینوا سیلی آبداری در ازای بازخواست کردنشان نوش جان کند...

ما نسلی بودیم که بازی جنگ خوردیم و سالهای بمباران در سنگر تختخوابهای ظریفمان پشت عروسکهای پنبه ای و مخملین پنهان شدیم،آنوقت آنها در جنگهای سایبری و تحریمها و سلاحهای هسته ای غرق می شوند و نمی فهمند ریشه شان می سوزد و هویتشان دستخوش حمله های مختلف این و آن می شود.

ما فقط تلفن داشتیم و عشق می کردیم با دایی مان که آنور آب بود،حرف بزنیم ...آنوقت آنها با یک کلیک تمام زادو رود زندگی دوستهای اسبق و حالشان را بیرون می کشند،آنقدر دقیق که تو بگویی صد رحمت به سازمانهای س*ی*ا!

می دانید؟

حس می کنم با اینکه چکیده یک نسل سوخته ام،آنقدرها هم خاکستر نشین نشدم! آنقدرها هم در حقم ظلم نشده و آنقدرها هم موج منفی وارد زندگیم نشده!

من از تباری هستم که پر از خاطره و نوستالژی و عطر رازقی و بوی خوش نان سنگک و صدای گرم مادربزرگ و پدربزرگ است...من امروز انباشته از داشته هاییم که به تمام نداشته های هم نسلانم می ارزد و هم نسلان من چیزهایی دارند و تاریخی دارند که اگر چه با بوی خون و دود و تفنگ و آهن در آمیخته اما سربلند است...محکم می تازد...افتخار آفرین است...نسلی که ارزش لبخندهای ساده مردمان سرزمینش را می فهمد! لحن آب را می داند.

همیشه که به اینجا می رسم، باز دلم می گیرد.دلم برای کودکان فردا می گیرد...کودکانی که مثل ما فردایی ندارند...آنقدر خاطره های خوب ندارند...گذشته شان آنقدر غنی و پر پیمان و پررنگ نیست...دلم برای نسلی که بی گذشته است تنگ می شود.

بعد نگران می شوم...نگران تکرار آینده ای که در غبار است و مه آلود...

یلدای خاطره انگیز ما...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سزمین برفی و سرد...

خواب دیدم مرده ام...

خودم را دیدم که در سرزمینی ایستاده ام که نامتناهی است.در انتهایش درختان سر به فلک کشیده کاج رو به آسمان خمیازه می کشیدند.

در آن سرزمین برف آمده بود.برفی سنگین و قطور.همه چیز سفید و بکر و دست نخورده می نمود.

من در آن بالا روی تپه ای پر شیب ایستاده بودم،پدرم پشت سرم ،به من نگاه می کرد،گویی می دانست که من همین لحظه می خواهم بمیرم...

سوار ماشینم شدم و سر خوردم از روی تپه پایین.رد پای من و ماشینم به جای ماند رو برف قطور و سرد.

بعد روحم جدا شد و بالا رفت،ماشین رفت توی درختان کاج و پودر شد،آتش گرفت.من تویش بودم...خودم را دیدم!

می دانستم که مرده ام....می دانستم که دیگر نیستم!

دلم شکست،به خدا گفتم:زود بود! چرا امروز؟بچه ام چی؟من آرزوی دور و درازی ندارم که نخواهم بروم.فقط بچه ام را کی بزرگ کند؟آه که نتوانستم برایش مادری کنم...صد بار آه و افسوس...

کودک من بی مادر می ماند...کاری در این دنیا نداشتم! اما دخترکم را چه کنم؟

رفتم بالا...باز هم بالا...آنقدر که در آسمان خاکستری وبی پرنده آن روز گم شدم.

آمدم توی خودم...چشمانم را باز کردم...کودکم کنارم در خواب شیرینی بود...خم شدم روی صورتش:آرام و عمیق نفس می کشید و بوی عطر نوزادیش را می داد.بوسیدمش،با حسرت و کمی هم آرامش.

من بازگشتم دوباره! از یک سفر ناخواسته اجباری...من آمدم روی زمین...نمی دانم معنای این خواب چه بود! شاید همین اتفاقات اخیر را می خواست نشانم دهد...شاید می خواست بگوید هوای پدرت را بیشتر داشته باش!

ثانیه ها می پرند...روزها پرند از حوادث غیر منتظره...

شاید هم به همین زودیها بار سفر را بستم و رفتم...

کسی چه می داند؟