عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

آب راه خودش رو پیدا می کند بالاخره :))))

بالاخره یک داستان خوب بی شیله پیله و بی اغراق با موضوع جدید،جایگاه خودش رو تو این آشفته بازاری که هر کس مدعی چیزیه ،پیدا می کنه...

در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه...

ممکنه یه شروع اولش سخت باشه و هفت خوان رستم داشته باشه اما وقتی روی روال بیفته درست می شه...

اینجور موقعها می گن گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی...

هرگز نباید ناامید شد...هرگز...حرف بدخواهان همیشه تاثیر موقتی داره.

صبر همیشه تو کارهای هنری و با سرمایه گذاری عاطفی بلندمدت جواب می ده...

توی چهار تا خبرگذاری کتاب دومم "بخت زمستان" رو به عنوان کتاب پرفروش این ماه معرفی کردن...

اینه که می گن آب راه خودش رو پیدا می کنه...

خبر خوشحال کننده ایه برای من...

خدا روشکر...

رمزنوشت:پست بعدی رمزیه! هر کسی رمز می خواد،حتما باید وبلاگ هم داشته باشه و ایمیلی رو هم که استفاده می کنه و درسته برام تو نظرات این پست بذاره.واقعیت بگم که موقعیت اینکه وبلاگها رو دونه دونه باز کنم و براشون رمز بذارم رو ندارم...فقط می تونم ایمیل بکنم.

برای دوستانی که وبلاگ ندارن،تحت هیچ شرایطی رمز ایمیل نمی شه متاسفانه!


آدمها قد آرزوهایشانند...

می دانید؟

من آرزو کردن را دوست دارم...

دوستی می گفت:آرزو کردن یعنی حسرت داشتن ...یعنی تو چیزی را بخواهی و نداشته باشی اش و مدام حسرتش را بخوری...مدام به خودت نهیب بزنی که چرا نداری اش و بعد در خودت فرو بروی و غصه بخوری...

اما نه!اینطور نیست...

من عاشق آرزو ام.عاشق آنم که آرزو کنم و به آن فکر کنم تا بینهایت.برای رسیدن به آرزویم،نقشه بکشم،برنامه ریزی کنم و خلاصه در ذهنم برای خودم خوش باشم.

همان دوست می گفت:اگر آرزو نداشته باشی خوشبختی!ارزو آدم را بدبخت می کند.از درون می خورد.شاید همین آرزو است که حسود می کند و خانمان بر می اندازد.

اما موضوع به این بغرنجیها هم نیست.

من همیشه می گویم آدمی که آرزو ندارد،یک آدم به بن بست رسیده است.آدمی ست که به ته زندگی رسیده.یعنی امید ندارد.زندگی ندارد.عشق ندارد.فردا ندارد.

مصی می گفت:آرزو یعنی دروغ...یعنی اینکه خودت را گول بزنی...یعنی سر روحت را شیره بمالی که بالاخره می آید...یا می خری اش...یا اینکه می سازی اش...

اما من همیشه به حرفهایش می خندم و سکوت می کنم.هر شب ابری بالای سرم می سازم و به خواب می روم.ابرهای من گاهی کوچکند و گاهی بزرگ...اما هر چه بزرگتر باشند،من امیدوارتر و پر انگیزه ترم.

هر چقدر بیشتر آرزو کنم،صبح زودتر از خواب بر می خیزم...آواز گنجشکها برایم می شوند گوش نوازترین موسیقی دنیا.خانه ام می شود امنترین و عاشقانه ترین آشیان...و شبها به این شوق به خواب می روم که باز بخوابم و در خواب از آرزوهایم پیراهنی پرنقش و نگار ببافم و بر تن کنم...

آرزو کنید...و آرزو کردن را یاد بگیرید...هر چه آن ابر بالای سرتان بزرگتر باشد،روحتان هم بزرگتر است...

باور کنید!

پینوشت: لینک این پست در لینک زن...

Vampire Diaries

اولا که ممنون از اینکه همراهیم کردید و بهم گفتید چه پستهایی رو بیشتر دوست دارید و در ضمن از اینکه باهام صادق بودید،بسیار بسیار مچکرم!!

دیدم خیلیا از پستهای فیلمی استقبال کردن و استفاده کردن و راضی بودن،گفتم امروز یه سریال دبش معرفی کنم که خودمم عاشقشم و همیشه پی گیر!

می دونید که من تو ژانر تخیلی از خون آشامها خیلی خوشم می یاد...به خصوص مجموعه فیلمهای گرگ و میش و ماجراهای بلا و ادوارد رو.

سریال خاطرات خون آشام از روی فیلم سینماییش ساخته نشده،بلکه یه سریال چندین اپیزودی بلنده که در مورد پسرهای خون آشامیه که عاشق یک دخترن.این دختر انسانه و مثل اونا نیست.اما از اواسط سریال مثل اونها می شه.استفن و دیمن دو رقیب عشقی و قدرتی هستن که هر بار ماجراهای جدیدی رو پیش می آرن.این سریال تو 22 فصل ساخته شده و بازیگران اصلیش نینا دوبرو در نقش کاترین،پل ویسلی در نقش استفن و لن سامرهالدر در نقش دیمن هستن.

داستان این سریال بسیار جذابه و نشون می ده که یه خون آشام چطور می تونه چند بعدی باشه و با جادو و نفرین به یک ویروولف تبدیل بشه ...

خلاصه اینکه این خون آشامها خون آشامهای کلاسیک نیستن! خون آشامهایی هستن که سعی می کنن با دیدن خون کنترل خودشون رو از دست ندن و خوی درندگیشون رو کنترل کنن.

دیدنش حوصله می خواد اما خالی از لطف نیست...

5 شنبه تون بخیر و خوشی...

نظر سنجی در مورد پستهای این وبلاگ...

یه نظرسنجی داشتم...

ایده ش رو از یکی از دوستان گرفتم...گفتم بد نیست ببینم اینجا چه خبره و کیا تونستن ازین وبلاگ استفاده کنن!

رو بقیه ش کلیک کنید تا بشتون بگم!

 پینوشت:این آی پی اگر جز دوستان شماست و خودش رو دوست نشون میده و قربون صدقه میره بدونید گرگه تو لباس بره.دوستان عزیزم تو نظرات امروزتون این آی پی رو سرچ کنید و به من معرفیش کنید.چون باید به پلیس سایبری با اسم و مشخصات و وبلاگ اطلاع بدم.ممنون.... 91.99.27.153.

تو فتا به آشنامون شکایت کردم...منتظر باش...وقتی اومدن در خونه ت و محل کارت کت بسته بردنت و آبروت رفت می فهمی.

آی پی: 178.62.36.104

ادامه مطلب ...

دو رقم پر ارزش: هست و نیست...

ای دونه برنجم...

ای نرمک مادر..

ای کوچک ترین عضو خونه ی ما...

ماه تولدت دو رقمی شد.

می دونی امروز چه روزیه بچه جان؟؟

امروز روز بزرگیه...خیلی بزرگ...

وبلاگ و سالگرد عقد من 7 ساله می شن...

خیلی زود گذشت جینگولکم!!خیلی...

این 17 مینها عجب خوشایند و خوش یمنن برای ما...عجب...

می دونی؟ عدد شانس من و پدرت و تو همین 17 است!

این دفعه می خوام با زبون خودم برات از ده ماهگیت بنویسم.

انقدر بزرگ شدی انقدر بزرگ شدی که دیگه نمی تونم هر حرفی رو جلوی روت بزنم...

انقدر می فهمی که من بعضی وقتا خجالت می کشم از اینکه فکر کنم تو هنوز بچه ای...

وای از اون روزی که بردیمت خونه سوری اینا...چه کردی عزیزم!!

خودت رو تو آینه دیده بودی و برای خودت دست تکون می دادی و جیغ می زدی...دالی می کردی.

وقتی سوری شیشه آب خنکت رو گرفت دستش تا بهت آب بده،تو شیشه رو از دستش گرفتی و با زور گفتی: عده!! عدهههه!

همه مون داشتیم شاخ در می آوردیم...تو این حس مالکیت رو از کجا آوردی بودی فسقلی من؟تو از کجا می دونستی که سوری یه بچه تو ردیف خودته و نذاشتی به شیشه ت دست بزنه؟

اون شب تو فقط تو خونه دوست من وول خوردی و به همه چیز دست زدی...ماشالا!

هی از تو بغل من و پدرت خودت رو سر دادی پایین و پشتک زدی...

اما من یه چیزی رو خوب فهمیدم...اینکه صفات تو روز به روز بیشتر رشد می کنن و روز به روز آگاهتر می شی...

معنی کلمات رو خوب متوجه می شی....وقتی می گم:بوس بده...اون لبهای کوچکت رو رو چونه من قفل می کنی و گاز می گیری.

خودت داری راه رفتن تمرین می کنی...از دو ماه پیش دستت رو به صندلی یا جای بلند می گیری و راه می ری بدون اینکه بترسی...همین هفته پیش دو قدم هم به تنهایی و بی کمک راه رفتی.

خودت عروسکهات رو می شناسی.

آهنگها رو تشخیص می دی... با آهنگهای غمگین،اشک تو چشمهای قشنگت جمع می شه...

هر ماه داری دندون در می آری خوشگلم...هر ماه! یعنی دقیقا یک هفته مونده به ماهگردت،لثه هات می خاره و یه مروارید ریز می زنه بیرون...الان 8 مروارید کوچک داری...4 تا بالا و 4 تا پایین...

هفته پیش وقتی برای اولین بار بردیمت سرزمین عجایب،باورم نمی شد تو اینقدر آروم روی صندلی کوچک مخصوص بشینی و بالا بری و بچرخی...

می دونی؟اون شب منم با تو بچه شدم.بعد از سالها...تاب سوار شدیم،قطار و چرخ و فلک...

چقدر حس خوب داشت...هم برای من هم برای تو...

تو باعث شدی تمام حسهای خوب کودکی من برگردن...بیان و آروم برن تو یه گوشه از ذهنم بشینن و ابرهای زندگیم رو کنار بزنن...

حالا دیگه بعدازظهرها با هم می ریم پارک و من تو صف تاب وایمیستم تا برات نوبت بگیرم...

چه حالی داره وقتی نگات می کنم و تو تاب می خوری و موهات پریشون می شه توی باد،و تو می خندی...

واقعا این تویی؟این تویی که اینقدر بزرگ شدی؟

یعنی به همین زودی می خوای بشی یه ساله و دوساله و بعد 20 ساله؟

وای که چه روزی می شه که تو بشی 20 ساله...با اون موهای لخت بلوطی و پوست سفیدت که مثل برفه!

دو رقمی من...:هست و نیست(10) من...

همه هستی من...

دو رقمی شدنت مبارک....

 

ادامه مطلب ...

خرید اینترنتی و غیر اینترنتی کتاب اول و دوم من...(بنا بر درخواست دوستان

صبح روز پنجشنبه تون بخیر...

چندین پیغام خصوصی و ایمیل از دوستان داشتم گفتم یه پست در موردش بنویسم تا راهنماییشون کنم.

من فعلا" امکان پست دو کتابم رو به شهرستان ندارم...علتش هم سرشلوغی بسیار زیادیه که این روزها گریبانم رو گرفته.

اصلا فکرهای بد نکنید در این باره...

واقعیتش اینه که خیلی خوشحال می شم که کتابم را امضا کنم و برای دوستان خاموشی که تو شهرستان زندگی می کنند،بفرستم...واقعا باعث افتخارمه...

اما با عرض شرمندگی امکانش فعلا" نیست.

یک عده از دوستان گلم خواسته بودن دوباره لینک خرید اینترنتی "بخت زمستان" رو اینجا بگذارم.

متاسفانه "بخت زمستان" رو فروشگاه جیحون تمام کرده...یعنی دیگه موجود نداره.(چون پر فروش بوده دیگه!)

فقط چاپ قدیم "ایستگاه آخر" رو داره که اونم باید عضو بشید و سفارش بدید.

در حال حاضر برای دوستان عزیز ساکن شهرستان فروشگاه اینترنتی شهر کتاب هر دو کتاب من رو موجود داره و می تونید ازش خریداری کنید به صورت انیترنتی.(همون عضو شدن توی سایت و پرداخت اینترنتی و بعد هم پست پیشتاز می یاره دم منزل با قیمت پشت جلد!هیچ هزینه اضافی هم نمی گیرن!).این سایت بسار مطمئنه و دوستان زیادی ازش خرید کردند و راضی بودند .باز برای اطمینان می تونید تماس بگیرید و سوال کنید.

دوستان عزیز تهرانی هم می تونن از شهر کتاب گلدیس (واقع در میدان دوم صادقیه)،کتابسرای دانش (واقع در منطقه سعادت آباد،بالای میدان شهرداری رو به روی قنادی لادن )و شهر کتاب فرهنگسرای ابن سینا (در خیابان ایران زمین شهرک غرب) ، هر دو کتاب رو تهیه کنند.

در ضمن تمام کتابفروشیهای معتبر سطح تهران کتابهای من رو دارند و به فروش می رسونند.

این هم اطلاع رسانی ای که درخواست کرده بودید.

خوشحال می شم کتابها رو بخونید و من رو از نظرات ارزشمندتون آگاه کنید.

کتابخوان بمانید...

اخلاقهای عطر برنجی...(رمز اصلاح شد!)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلام غزه...

این روزها خاورمیانه محل تازیدن مصیبتبار آدمهاییست که ستمگران آخرالزمان را روسفید کرده اند...

این روزها،هر جا را که نگاه می کنی،جنگ است و خون و آتش...

تلخی این روزها،از زهر هم بدمزه تر است.

وقتی می شنوی و مزه مزه می کنی،خبرهای غرقه به خون را،خون به جگر می شوی...

وقتی می شنوی و کاری جز تحصن،شعار دادن و پلاکاردهای "استاپ د وار" و "تروس پلیز" را تا آسمان بالا بردن،نمی توانی بکنی،در خودت مچاله می شوی...

خون گریه می کنی...

دلت می خواهد مادر تمام آن کودکان معصوم باشی...دلت می خواهد امدادگر صحنه های جنگ باشی...

دلت می خواهد نباشی و نبینی!دلت می خواهد بیست و سی پر از خبرهای خوش و عید و نقل و نبات باشد...

ای کاش خدا تمام این ستمگریها را عقب می زد!

ای کاش روزی آخرالزمان می شد که همه جا از صلح و آرامش می درخشید...

ای کاش وقتی جنگ می شد،دست خدا تمامی کودکان را جمع می کرد و تا آسمان بالا می برد تا بدنهای کوچکشان اسیر موج حمله بمب و موشک نشود...

این روزها  نوار غزه در حمام خون غرق شده...دیگر روی نقشه پیدا نیست...

ای کاش روزی بیاید که همه فلسطینی ها شاد،آرام و رها زندگی کنند...

ای کاش روزی بیاید که همه کودکان بخندند و برقصند و صدای قهقهه شان تا عرش بالا برود...

...

سلام من به تو ای غزه قرمز...

سلام به کودکان زیبا و معصومت...

سلام به بدنهای مثله شده و غرقه به خونت...

سلام به شبهای بی برقی که با نور بمب و موشک روشن می شوند.

سلام من بر تو ای نوزاد سه ماهه بیگناه...

سلام بر کودکانی که مدرسه ندارند...مادر ندارند...خانه ندارند...اما خدا با آنهاست.

سلام بر آن قلب شکافته ای که بی هیچ گناهی،جوانٍ جوان،از حرکت ایستاد...

سلام من بر دستهای لرزان مادران فلسطینی برای تلاش در روزهای سخت جنگ...

سلام بر آغوشهای خالی...

سلام بر ملت بی ارتش فلسطین...

سلام بر دستهای خالی...

سلام بر غزه...

پینوشت:ستاره عزیزم...تسلیت می گم بهت...از صمیم قلبم...

سی مثل سیاوش...میم مثل معجزه...

مرد 66 ساله با صدای رسا، آرام و غمبارش می خواند:

بردی از یــــــــــــــادم...

با یادت شـــــــــــادم...

از غم آزادم...

صدایش که در پارک طنین انداز می شود،بی اختیار بغض می کنم...

با خودم می گویم:

مهم نیست که زیباترین بچه اش،پسر 34 ساله اش، روی ویلچر می نشیند...مهم نیست که چشمان این پسر مثل آسمان است ...رنگ دریاست...

مهم نیست که این جوان، 22 سال سالم زندگی کرده است و یک شب تب و سردرد امانش را می برد و بعد یک تمور کوچک بدخیم در جمجمه اش جاخوش می کند و می شود سیاهی تمام آرزوهایش...می شود پایان تمام عاشقی اش...

با خودم زمزمه می کنم:چقدر خوفناک است که 2 ماه در کمای مطلق باشی و بعد با بدنی 25 کیلویی از تخت بیرون بیایی...چقدر سخت است که بعد از کما،دیگر نتوانی راه بروی...چقدر سخت است که قبل از آن هنرپیشه بوده باشی و بعد از آن ویلچر پیشه...

نگاهش که می کنم،دلم می خواهد کالسکه را رها کنم و بروم و یک گوشه دنج در همان پارک زار بزنم!! آخر چطور ممکن است یک موجود به این زیبایی و خوش اندامی،22 سال سالم باشد و بعد اینگونه خانه نشین شود؟

خدایا! عدالتت کجا رفته؟

وقتی می پرسد: چشمهایم چه رنگی ست،می گویم: نیلی!رنگ آسمون...

می خندد:دلم می خواد دخترمو ببینم! دلم می خواد یه دختر داشته باشم مثل دخترت...من خوب می شم؟

اشکهایم پایین می آیند:تو چیزیت نیست! تو خوب خوبی!سالمٍ سالم...

می پرسد:من قیافه م مثل مریضاست؟

بغضم می خواهد منفجر شود!! می خواهم آن پرتقال سنگین را در گلویم بترکانم: نه! اصلا!

دوباره نگاهش می کنم...

شبیه هنرپیشه های آمریکایی ست.به واقع شبیه است! به خدا قسم! چشمهای درشت آبی،پوست سفید،موهای براق و پر پر کلاغی...بینی مردانه و صاف...بی قوس!

مادرم نگاهش می کند و می گوید:فقط خدا...خدا می تونه براش یه کاری کنه!

دوباره از من می پرسد:تو از مرگ نمی ترسی؟

اشکهایم را پاک می کنم:نه!

می خندد: اما من خیلی می ترسم...خیلی...

ای خدا! تو به من بگو چرا؟؟چرا؟آخر چرا؟

قلبم می آید بالا...در گلویم می تپد انگار...

می گوید داستان زندگیش را می خواهند فیلم کنند!

توی دلم فریاد می زنم:نه...ای کاش که همانطور بماند...فیلم نشود هیچوقت!ترحم؟هرگز!

پدرش کنار فواره می نشیند... از جوانی و عاشقیش می گوید...از روزهایی که تهران مهمان خانه های بزرگ و ویلایی بود و هر شب تابستان،بساط هندوانه و آبدوخیار به راه بود...از شبهایی که پنجره های قدی بزرگ،از آواز مر*ضیه پر می شدند و همه عاشق بودند...

و پسرش از امید می گوید...

از انتظاری می گوید که انتهایش گره می خورد به یک معجزه...

سیاوش معجزه است...

روحیه اش..

خودش عین معجزه است...

همه می شناسندش در پارک...

می گویند پدرش پیر سیاوش شده...

سیاوش..

منتظر است...

منتظر یک معجزه...معجزه ای که بیاید و به او بگوید: از جا بلند شو! راه برو...تو می توانی...

...

سی مثل سیاوش...

میم مثل معجزه...

پینوشت:عکس واقعی ست...