عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

به نامت...

می دانی فرزندم؟

هنوز باورم نمی شود که این پاهای ظریف همان چتر نجاتی ست که با آنها از آسمان فرود آمدی و درست یک هفته پیش با آنها آنقدر در زدی که  مرا از خواب شیرینت بیدار کردی...

من از روی شکمم قدمهای شیرینت را گرفتم و لبخندی به پهنی آفتاب روزهای تابستانی زدم...

این روزها گرچه من شلوغتر از میهمانیهای عیدم...اما آرامش چهره پاکت مانند حس روزهای طلایی پاییز،شگرف و عمیق است...