عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

نه! بگو که این تو نیستی!

یار دبستانی ام بودی...سر به زیر و آرام و خاموش...

با دو لپ برجسته و چتریهای صاف و چشمهایی پاک.

قد بلند و کشیده بودی شیوا جان.طرز حرف زدنت را دوست داشتم.دلنشین و متین.بدون پرش!

یک خواهر کوچک داشتی...چهارساله بود آنوقتها!وقتی آوردیش تولد مری،گفتی مثل خرگوش غذا می خورد...

نان ساندویچ الویه را گاز می زد از بالا و بعد بقیه اش را می ریخت روی زمین!

من از همان روز می دانستم که تو خاصی...که تو دختری ورای همه همکلاسیهایی...شخصیت و آرامشت را دوست داشتم.

اصلا یک طور دیگر بودی برای من!

نمی دانم! یک طوری که وصف ناشدنی ست...در کلمه ها نمی گنجد انگار!

وقتی یک دوست مشترک ادم کرد توی قدیمی ها و من کودک شدم دوباره...دیدمت...همانطور با وقار بودی در عکست...

وقتی اینستایت را گرفتم و آن دکمه لعنتی ریکوئست را فشردم تا دنبالت کنم،نمی دانستم دلم می شکند.

از تو نه شیوا! از زمانه!

تو برای من همان دخترک کوچک و سر به زیر بودی،نه آن زن با صورت جراحی شده و لبهای تزریقی و گونه های اغراق آمیز!

تو برای خواهرت مادر بودی نه آن زن که در میهمانیهای شبانه گیلاس به دست با چشمانی خمار به دوربین خیره شده و به سلامتی همه می نوشد! 

ای کاش هرگز پیدایت نمی کردم! ای کاش همان تصویر بیدزده از تو در ذهنم می ماند و بعد با مرگ محو می شد!

شیوا! بگو که تو این زن با آن ابروهای شمشیری بی سر و ته نیستی!

بگو که این دخترک غمگین و جوان و خمار عکسها که کنار پیانو نشسته و می نوشد،تو نیستی!

بگو که تو همان شیوای ساده و یکرنگ منی!
چه شد شیوا؟تو کجا رفتی؟چه بر سرت آمد؟چه تندبادی ساقه های ظریفت را لرزاند و شکست که حالا اینطور بی ریشگی می کنی؟

کابوس می بینم شیوا! کابوس روزهای دبستانمان را...روزهای جشن تکلیف و تولد و مشق شبهای سنگین...کابوس امتحانهای ثلث اول...

کابوس می بینم...

بگو که آن زن تو نیستی!

بگو شیوا!

روزگار تلخ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میهمانی خداحافظی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شکرانه

این روزهای من به مادرانگی می گذرد...

به کلاس رفتن و پخت و پز و شستن و سابیدن!و هر از چندگاهی هم میهمانی و تفریح و خرید...

به اینکه دونه برنج را تربیت کنم و خانه را تمیز و مرتب نگه دارم...

به اینکه ویتامینهایش را سر موقع بخورد و به موقع بازی کند.آن هم بازیهایی که هوشش را تقویت کند و فقط کاسه بشقاب پرانی نباشد!

خداراشکر که روزها بلند و بلندتر می شوند و من دیگر نگران گذراندن شبها نیستم...

خداراشکر که دوباره فکرهایم را جمع کرده ام و بعد از وقفه ای طولانی باز قلم به دست گرفته ام...

داستانهای نا تمامم را کناری گذاشته ام و شروعی نو را تجربه می کنم...

در پس تمام این روزهای سرد برفی،زندگی ارامی نهفته است...زندگی ای که من از همان روزهای دور تصویرش را می دیدم.

خداراشکر که روزهایم ارام است.

اگر پر جنب و جوش و پر از بچه داری ست اما بی دغدغه و پر آرامش است.

خدارا شکر که اگر اندوهی می رسد از سر کوه،به آنی دود می شود و به هوا می رود...

خداراشکر که اندوه ،اندوه نیست...وسیله است برای رسیدن...برای بزرگ شدن! برای شناختن و رسیدن...

پینوشت:برای همه دوستان عزیزم اروزی روزهایی بدون اندوه می کنم.ببخشید که پست امروزم کمی گنگ بود.این هفته حتما یا پست عکسدار داریم یا فیلم معرفی می کنم حتما! قول می دم!


حرفهای مثلا خصوصی...

آن روز داشتم با خودم فکر می کردم که چرا همیشه همه طرفدار آدمهای پر دهن و بی ادب و حاضر جوابند؟

چرا توی یک جمع همه قربان صدقه آدمهای اینطوری می روند؟

چرا همیشه کلاه آدمهایی که جواب نمی دهند و توی خودشان می ریزند و غمگین می شوند،پس معرکه ست؟

به جواب درستی نرسیدم اما با خودم گفتم شاید در شرایط فعلی جامعه کسی حوصله جنگیدن با آدمهای بی پروا و پر دهن را ندارد!

پر دهنها همانهایی هستند که به آنی جوابت را می دهند و با کلمات بازی می کنند و مغلطه و سفسطه را خوب بلدند!

همانهایی که توی قلبشان از قدیمها...خیلی قدیمها...نسبت به اطرافیانشان لج دارند...همینطور الکی! چه می دانم؟شاید هم ضربه خورده اند! بعد می خواهند این لج و خاطرات بد را سر کسی در جمع خالی کنند و دل را بشکنند...زبانشان تلخ است و می براند!

داشتم می گفتم:

این روزها کسی دیگر دوست ندارد ضربه بخورد ازینجور آدمها...برای همین می روند در جبهه اش و می شوند طرفدارش.به دروغ می گویند تو راست می گویی که آن آدم به پر و پایشان نپیچد،ضربه ای به آنها نزند.حداقل از حرفها و رفتارهای تیزش در امان باشند و آن آدم پر دهن خوشحال باشد از اینکه این همه هواخواه دارد و آرام شود...کمتر لگد پرانی کند! کمتر زبانش را بچرخاند و نیش بزند...

آدمها شاید فکر می کنند اگر بروند در جبهه مخالف پناه بگیرند،دیگر آماج حمله ها نخواهند بود!

شاید اینقدر ظرفیت آدمها پر شده که دیگر حوصله چنین موجودات بی پروایی را ندارند.شاید آنقدر بدی دیده اند و لبریزند که نمی خواهند حتی برای یک قطره هم شده،با کسی درگیر شوند و بریزند پایین از کاسه صبرشان!

چه می دانم...توی این دوره و زمانه شاید هیچ کس خوصله خودش را هم نداشته باشد!