عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

شیارهای رنگین پاییزی

سلام پاییز عزیز...

خوبی؟

دامن رنگارنگت چطور است؟هنوز روی شیارهای نارنجی اش برگهای سرخ می دوزی ؟

خورشید طلایی ات را آورده ای امسال؟

ابرهای دل انگیز خاکستری ات را چطور؟

باران نازآلود و نرمت را می پاشی روی شهر ما این ماه؟

سیرابمان می کنی از هر آنچه لایق توست؟

از هر آنچه که ما به آن مشتاقیم؟

دلم تنگ شده بود برایت...

امسال تو گره خورده ای...

با کی؟

با یکی از بهترینهای زندگیم.

با دخترکم.

با مهرماهی کوچکم.

یادش بخیر...

چقدر زود آمدی امسال.

دخترکم زاییده فصل توست.

پاییز مهربانم دامنت را زود از سر کوهها بر نکش که من امسال عاشقانه ها دارم با شبهای بلندت.

قصه ها دارم تا به گوش دخترکم بخوانم.

لالاییها دارم برای آمدنت.

وای که چه غمی داری تو...

غمی که شورانگیز است.

غمی که غم نیست ،شادی ست.

امسال تو عزیزی چون مادر فصلی دخترک منی...

خوش آمدی...

هوای این روزهای خانه

هوا بارونیه...

از پشت پنجره هم می شه بوی نم خاک بارون خورده رو حس کرد...

صدای قل قل کتری و قابلمه ای که توش خورش رو بار گذاشتم تو فضای آروم خونه پیچیده...

هیس!

این دیگه چه صداییه؟

صدای نفسهای کوتاه کودکیه که همین چند دقیقه پیش خوابیده...خیلی آروم و راحت...

انگاری پاییزه...همون پاییز دوست داشتنی...

آره...مهر ماه که بگذره،آبان ماه بهترین ماه پاییزه...

دونه برنجم آروم بخواب...آروم آروم...

من اینجام...از هیچی نترس!

تابستان هم می شکند...

وقتی مرداد از نیمه می گذره،کمر تابستون هم می شکنه...

انگاری تابستون با 20 مرداد تموم می شه و بعد نوید پاییز طلایی رنگ از دور دستها چشمک می زنه...

شهریور که بیاد،دیگه خورشید رنگ پریده می شه و یه غمی تو هوا می پیچه که نمی دونی چیه؟از کجاست؟چرا تو دل تو نشسته؟روزها کم کم کوتاه می شه و شبها بلند...اونقدر بلند که انتهاش می رسه به شب یلدا...

از اینکه روزها کوتاه می شه و شبها بلند،غمت می گیره...

بعد هی سعی می کنی بهش فکر نکنی!هی سعی می کنی به خودت بگی هنوزم روزها بلنده و آفتاب پر رنگ...

اما کم کم پاییز نزدیک می شه و همه چیز کمرنگ...

من همیشه مست پاییزم اما امسال تابستون آرامشی داشتم که فکر نمی کنم هرگز و هرگز دوباره تو زندگیم تکرار بشه...


مادر نوشت:برای تمام دوستان عزیزی که دوست دارن روزی مادر بشن،آرزوی بهترینها و شیرینترین حسها رو دارم...

دوست نوشت: آخیش!دیدن یه نی نی یه ماهه با موهای سیخ سیخی و دست و پاهای کشیده که مثل کوآلا به مامانش چسبیده!!اونم به مدت 6 ساعت!! چقدر انرژی مثبت داره...چقدر حس خوب داره...مخصوصا اگه در آغوشش بکشی و بدن کوچیکش رو بو کنی،و اون زودی بهت بچسبه!