عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

گوشه ای دنج در هایپر استار...

چه حالی می ده هر وقت که می ری هایپر استار! از ورودی سوپرمارکتش که می آی تو،رو به روی قفسه بزرگ فروش ویژه چایی و شکلات و مواد شوینده به یه ردیف دراز و پر از کتاب برسی و نیم ساعت از وقت خریدتو فقط و فقط صرف تماشای منظره پایین بکنی...

کلی از کتابهای نشر شادان رو اونجا ببینی و هی با خودت ذوق کنی...هی پیش بری و دنبال یه کتاب جدید نخونده بگردی...

بعد ببینی "عاشقانه برای پسرم" رو خوندی...."سکوت در انتظار" رو هم خوندی...

فقط مونده "خواب و بیدار" رو بخونی...

آهان!یکی دیگه هم اینجاست "یک جفت چشم آبی"...ترجمه قدیمی از کتاب توماس هاردی...

رو هوا می قاپیش...

ازون داستانهاییه که پر از حال و هوای روستا ، مزرعه ، دوک و دوشسهای انگلیسی تو وس*کس و ساس*کس ه و یه عالمه حس خوب توش داره...



ادامه مطلب ...

در دلم چیزی هست...

در دلم چیزی هست

مثل یک بیشه نور...

مثل خواب دم صبح...

آنقدر بی تابم که دلم می خواهد بروم تا سر دشت...

بدوم تا سر کوه...

تولد نوشت: مژی جان!تولدت مبارک...اون در کامنتدونیتو بسته بودی!

رستگاری در دقیقه ۹۰!

خیلی خیلی خوشحال شدم وقتی اینجا رو دیدم...اصلا؛ انگار دنیام لیمویی و نارنجی شد...

یسنا جان! ممنون از گزارش تصویریت.....

 چپ دست عزیز و برادرشون برای خریدها و وفا به عهدشون ایضا" آقای جوگیریات برای آپلود کردن فاکتورها خیلی زحمت کشیدند...

فلفل عزیزم...ممنون از اینکه تو وبلاگت اطلاع رسانی کردی...ممنون از اینکه ایرونی بودنمون رو بهمون نشون دادی...ممنون از اینکه گفتی دیگه ایرونی به این راحتیا از کنار سختی هموطنش نمی گذره...وقت سختی و رنج،این ایرونیه که پنجه در پنجه نیازمند می ندازه و از زمین بلندش می کنه...

تو اوج مرداد ماه داغ،دل سردم  گرم گرم شد...

پینوشت های 1و 2و3 با هم:می گن لوازم بهداشتی بیشتر نیازه...صابون و شامپو و دمپایی...

نایلون و کیسه و کبریت و اسباب بازی برای بچه ها واسه تقویت روحیه هم نیازه!

خیلی دلم می خواد بگم از کمک به زلزله زده ها تو هفته های آینده دریغ نکنید!!چون وقتی جو کمک بهشون خوابید تازه بدبختیهاشون شروع می شه...

من امروز دارم می رم خرید...

دست تک تک اون انسانهایی رو که دست پر و شخصا" رفتن کمک رو می بوسم!!

تعطیلاتتون خوش و عید فطر مبارک!

فدات خدا!!

نمی دونستم این همه انسان تو نت هست...نمی دونستم اینقدر حس نوع دوستی وجود داره...

خیلی وقت بود که فکر می کردم انسانیت،ایمان و لطافت مرده و بدتر به هیچ دردی نمی خوره!

خیلی وقت بود که فکر می کردم،آدمها اینقدر خودخواه و خودپرست شدن که فقط به فکر خوشونن و یکی جلوشون جون بده،ککشونم نمی گزه!

هیچوقت فکرشو نمی کردم،یکی پیدا بشه که قبول زحمت کنه و خرید کنه و شخصا"برای زلزله زده ها ببره...

اما نکته جالب اینجاست که عمق این فاجعه هنوز برای خیلیا مشخص نشده و تو صدا سیم*ای شاسگول تپه!!! منعکس نشده! دیروز بعدازظهر سرفصل خبرهای شبکه 3 کوفتی!! تفریحات و میزبانی مردم شهرهای اطراف برای تهرانیها بود و گویندهه هم یه لبخند ملیح رو لباش بود و با شور و هیجان اخبار می پروند!سر فصل دوم هم یه چرتی در مورد اینکه فلان خر چه مفتی گفته و چه استراتژی واسه چه خاک بر سری دارن!! اصلا" انگار نه انگار زلزله اومده و یه عده زیر آوار و از گرسنگی دارن تلف می شن!


ادامه مطلب ...

فطریه من تقدیم به آذربایجان!

زلزله نوشت: دوستان عزیزی که می خوان کمک کنن به لینکهای پایین مراجعه کنن...

این  لینکها مطمئنن...

من کمکهای خودم و همکارام رو جمع کردم و به لینک دوم و سوم دادم.


لینک 1

لینک2

این لینک هم مطمئنه...یکی از وبلاگنویسهای آذری ماست...دوست آقای جوگیریات...

این لینک جدید هم صرفا" جهت اطلاع برای کمک رسانی غیرنقدیه...

این هم لینک فیس بو*کی!! یه سری از دختر پسرا یه جمعیتی تشکیل دادن و تصویر تمام فاکتورها و خریدها رو گذاشتن!!می تونین جوین بشین و ببینین...از کرج هم اجناس غیرنقدی قبول می کنن...

خانه ها روی آب

خانه های گلی ای که شکستند...

امیدهایی که تار شدند...

کودکانی که دیگر نفس نمی کشند...

مادرانی که دیگر نمی گریند...

اینجا ایران است...

پر از لرزش...پر از سختی و پر از رنج...

پر از زلزله ای که دست از سر مردمان این مرز و بوم بر نمی دارد...

داغدار می کند ...

می زند...

می ویراند و می کشد....

می ترسم...برای تو و خودم می ترسم...

تصاویر گلی...

پینوشت:ای کاش یه کانال مطمئنی بود که می شد از طریق اون،به زلزله زده ها کمک کرد...می گن ستاد بحران تهران با این اتفاق به هم ریخته...دیشب یه عالمه زن و بچه زخمی بی سر پناه بودن...خدایا!خودت کمکمون کن که یه جوری بهشون کمک برسونیم!


2012 المپیکی+پینوشت ...

المپیک امسال چه المپیکی شد...

با این همه فشار عصبی...با این همه تح*ریم...

با این امکانات کم و حذف شدن از سهیمه در دقیقه 90!

انگار ایرونیا زیر فشار استرس،رو به روز قویتر می شن....انگار موتورشون رو سوخت فشار عصبی روشن می کنه!!

رسول جان!دستت درد نکنه!خیلی زحمت کشیدی...

پرتاب دیسکی تخس!باورمون نمی شد تو ایران رو مدال دار کنی!!

باز هم زنده باد!

با این همه سختی رده 14 دهم بین 205 تا کشور شاهکاره!

دست مریزاد...

مهمونی نوشت:یعنی جمعه من صاف شدم از بس آش به دست ازینجا رفتیم اونجا!ازونجا در اومدیم دوئیدیم رفتیم خونه فلانی !5 جا رفتیم و نذری دادیم...بعد 12 شب بیهوش برگشتیم خونه...دیگه تا یه ماه راحتم و کسی گله شکایت نمی کنه که چرا خونه ما نمی آی!

المپیک نوشت:الان یارو بدو بدو می ره در مورد المپیک تو وبش می نویسه!همچین انگار که تازه یادش افتاده باشه!!بدو!بدو!یه وقت عقب نمونی از تقلید!!

لینک نوشت:زود رو این لینک کلیک کنید و منتظر باشید تا کتابهای زیبا بهتون معرفی بشه....

جاده کلوخه!!

دفعه قبل که شمال بودیم،تصمیم گرفتیم بریم یه سر به خونه نیما یوشیج تو یوش بزنیم اما وقتی از آب پری گذشتیم،جاده راه نداشت.

یه مردی که لب آبشار آب پری آش،سر جاده،می فروخت و قلیون چاق می کرد و تو اون گرما اورکت!!! پوشیده بود،پرید جلوی ماشین....

(فرایض جناب آش فروش رو با لهجه مازندرانی بخونین!)

ما تو ماشین: آقا !چرا اینطوری می کنی؟برو اونور!!

مرد آش فروش:کوجا می خوای بری؟

ما:یوش!خونه نیما یوشیج...از اینجاست دیگه؟

مرد آش فروش: آآآآآآآره! اما اینجا کٍلوسٍه...کٍلوس!

ابو:چی؟چیه؟

مرد آش فروش: کلوسه!!

ممو:هاین؟کلوخه؟منظورت اینه که کلوخ داره؟

مرد آ.ف: آآآآآآآآ!بابا به انگلیسی دارم می گم!! یعنی بسته س!باید از اونور برین عباس آباد دور بزنین!

ما همه با هم: حالا چرا؟

مرد.آ.ف: بیکاز دٍ اٍسنوٌ ایز رانینگ!!

Because the snow is running  یعنی برف اووووووووومده داداش!

مطمئنم همه تون تو اون ثانیه می تونین قیافه هر 5 تای مارو با هم تصور کنید،همه مون به ترتیب این شکلی شدیم:

1.

2.

3.

یوش نوشت:یعنی من مرده اون تلفظ و استفاده فعل درست برای اسنوام!! به نظرم کم کم داریم پیشرفت می کنیم ها!

مازندرانی نوشت:به مازندرانیهای عزیز برنخوره!هیچ قصد خاصی ندارم!!

کتاب خوناش برن رو بقیه ش کلیک کنن!

ادامه مطلب ...

میدان!

ای میدان دوست داشتنی...

این روزها بوی نوستالژی ات دارد خفه ام می کند!

به شدت!

می دانی کی؟

5 شنبه ها!

نذر...

نذری داشتم که ادا شد!

همه ش می ترسیدم که یه وقت از پسش بر نیام...همه ش می ترسیدم ببرم و نشه که تا آخر برم...

اما نه!

خدا بهم حال و جون داد...

توفیق داد...

خدارو شکر...

کتاب خونای حرفه ای و مشتاق رو "بقیه ش" کلیک کنن!

ادامه مطلب ...