عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

5شنبه یلدایی!

امروز 5 شنبه ست و با این تفاوت که شب یلداست!

اما من نمی دونم چرا با این که 2 تا مهمونی دعوتم هیچ حس خاصی ندارم...

حالا هر دوشم باید با هم برم...2 ساعت اینجا و 2 ساعت اونجا...

خدارو شکر که فرداش جمعه ست و من می تونم یه دل سیر بخوابم!

علی ایحال!

یلداتون بلند و به رنگ هندوانه...

شبتون ترش و شیرین و خوشمزه به رنگ دونه های یاقوتی انار...

خوش بگذره...

روح نوشت: برای شادی روح همسر ساچلی و پدر بزرگ و مادرجون من که تو همین شب یلدا رفتن،فاتحه بفرستید...

پینوشت: ر = روانی! معرفی ازین واضحتر؟؟

لبا*س خو*اب صورتی

من خواب بودم که سوت کشید...همان آژیری که صدای آمبولانس می داد...همان آمبولانسی که ۴ سال پیش٬ شب یلدا٬ پدربزرگ را با خودش به بهشت زهرا برد...

یادم هست بلوز و شلوار خواب صورتی رنگ با دو ردیف حاشیه قرمز رنگ به تن داشتم...از همانهایی که مادر برای روز تولدم خریده بود...از همانهایی که دکمه قابلمه ای داشت و من چقدر دوستش داشتم...

چشمهایم که باز شد٬مادر بالای سرم بود ٬ با یکدست از جا بلندم کرد...تا زانوی مادرم می رسیدم...چقدر کوچک بودم...چشمم به کرکره توسی رنگ افتاد که صبحها و شبهایش یکی بود و پنجره را کور کرده بود...صداهایی مانند تیراندازی از دوردستها به گوش می خورد: تْ..تْ..تْ

چیزی سوت کشید...مثل موشکهای نارنجی شبهای چهارشنبه سوری...اما آن شب وسط تابستان بود...مدرسه ها تعطیل بود!چهارشنبه سوری کی بود٬نمی دانم!

مادر مرا به دنبال خودش کشاند٬پدر خواهر ۵ ساله خوابم را به کول گرفت و مانند سایه ای پررنگ از پله ها پایین رفت...

از پله ها که سرازیر شدیم٬ پاچه شلوارم زیر پایم گیر کرد...ترسیدم٬سکندری خوردم و در هوا معلق ماندم...مادر باز مرا کشاند...از روی پله های سنگی و سخت...پابرهنه...بی دمپاییهای صورتی رنگم...

پناهگاه پر از همه بود! پر از همسایه ها...پر از همکلاسیها!‌پر از سوپری محل٬آقای جاریانی!

مچاله شدم...مادر مرا بغل گرفت...چراغها خاموش شد...نفسهای مادر تند و داغ بود...شاید می ترسید...

و بعد صدای مهیبی برخاست...مثل همان صدای انفجاری که در فیلم مرگ خانه ها را به آتش کشید...

آقای جاریانی گفت: زدن! زدن!‌ پدر گفت:ونک رو زدن!‌ مادر نالید: وای ...مادرم!

من به خود پیچیدم!اشکم آمد تا همین پشت پلکم و بعد دوباره برگشت سرجایش که نمی دانم کجا بود!

همه چیز تار شد...تیره شد...مثل یک خواب سنگین و سیاه...

***

روز سخت همان روزی بود که فهمیدم کوچه بالایی٬کوچه سیندخت امیرآباد را زدند...

روز سخت همان روزی بود که فهمیدم همان شب تولد بود و موشک درست وسط میهمانی خورده بود و اعضای یک فامیل با هم به خواب ابدی فرو رفتند...

روز سخت همین روزهایی ست که من هر بار که از آن کوچه رد می شوم و آن ساختمان نوساز سفید رنگ را می بینم٬ مبهوت بر جا می مانم و گویی همه چیز در اطرافم خشک می شود...

شب سخت همان شبی بود که دیدم پاچه شلوار لباس خو*اب صورتی ام پاره و کثیف شده و دیگر با هیچ مایع شوینده ای تمیز نمی شود...

درست مثل روح کودکی ام...

پرنده بهشتی

چنین دردی را تسکینی نیست ساچلی عزیزم...

می دانم و می خواندم و همراهت بودم...

سخت است!آنقدر سخت که حتی اگر تمامی عالم هم جمع شوند،نمی توانند تو را دلداری دهند...

تمام جملات عالم هم روی هم ریخته شوند،نمی توانند ذره ای از درد تو را تسکین بخشند و اشکت را خشک کنند..

هرگز دلم نمی خواهد از کسی بخواهم که برای پرنده ات،طلب مغفرت کند چرا که خودش معنی غفور بود...غفور یعنی مغفرت...

پرنده تو از همان اول هم بهشتی بود...زمینی و خاکی نبود!مال آسمانها بود...

می خواست بپرد..آخر می دانی؟دیرش شده بود...گویی قفس تنش نمی توانست روح بلندش را تحمل کند...و بالاخره این قفس شکاف خورد و پرنده ات پرید و رفت...

بدان جای پرنده تو در بهشت است و به دعای کسی برای آرامش نیاز ندارد...

چون فی النفسه در آرامش است...

و کسانی که بهشتی اند،هرگز نمی میرند...

چون مرگ پایان کبوتر نیست....

بعدا نوشت: هر کی رد می شه یه سوره حمد و قل هو الله برای رحمت روح بلندش بخونه...

Aquamarine

فیلم آکوآ مارین ساخته الیزابت آلن محصول سال 2006 که از روی کتاب کودکانه ای به همین نام، یه فیلم خیلی تینیجری و لوس اما با مزه ست!

سارا پاکستون نقش اصلی این فیلمه و جوجوی خواننده هم توش بازی می کنه...

این فیلم در مورد یه پری دریایی خوشگله که پدرش فرمانروای آبهای آزاده...این پری دریایی مانکن،یه روز برای اینکه به پدرش ثابت کنه عشق وجود داره و بین انسانها هنوز عشق نمرده،به خشکی می یاد...(اخه پری دریاییها حق عاشق شدن ندارن!)

این آکوآ مارین خوشگل،سعی می کنه توجه خوشتیپترین پسر رو که تو شهر ساحلی بوده،جلب کنه...

اینکه موفق می شه یا نه،رو خودتون باید ببینین...

چقدر فیلمهای مفهومی!یه دفعه هم یه فیلم تینیجری هپی اندینگ ببینین!

می چسبه!


آخرنوشت:یه چند روزی نیستم...زودی برمی گردم اما!

دوست نوشت:تاتای نازم،یلدا جونم،فلفلک! نمی دونم چرا این روزا همه ش تو ذهن منید!

بانو جونم!عاشقتم! یعنی دوستی رو در حق من تموم کردی...

بهاره جونم...کجایی؟دلم برات یه عالمه تنگیده....

هلیییییییی...

بقیه دوستان رو هم کم و بیش می خونم...اگه خیلی کمرنگم،واسه اینه که گرفتاری زیاد شده به شدت!اما بدونید دوستون دارم...

وارث کتاب نیست...

وقتی شعرم را خواند...گفت: تو نابغه ای! بنویس...

وقتی شعرم را خواند،فهمیدش...

گفت: چقدر قشنگ...آیینه آسانسور مواج است و تو کودکی خود را در آن دیده ای...

داستانش را که نوشت،گفت: بخوان!

خواندم و تفسیرش کردم...

گفت: چه خواننده خوب و تیزی...چه باهوش! تو ذوق هنری داری...تو قریحه داری...

گفتم:نه! اینطور ها هم نیست...

گفت: هست! نگو نیست...پس بنویس!

و من نوشتم...

جرقه زده شد...جسارت به سراغم آمد و نوشتم...

نوشتم تا چاپ شود!

تا به آن روز نوشتن را فقط در خاطره ها دوست داشتم...می نوشتم و پنهان می کردم...حس می کردم،مهم نیست که من می نویسم! مهم نیست که چاپ نشود!من برای دل خودم می نویسم...

می نویسم تا روزی اگر کسی آمد و التماسم کرد،برایم چاپش کند...

اما نه...

ایستادن جایز نبود! باید می دویدم....

حال که منتظرم،وارثش در بند است...نیست!

ممکن است ازین به بعد هم نباشد!

اما...

آنکه قلم جسارت را به من هدیه داد،هرگز از یاد نمی رود...

هرگز...

نی نی نوشت:عزیزممممممممممم...قدم نو رسیده مبــــــــــــــــارک! آوینای خوشگل من!ای جونم!

در جواب خواننده خاموش

دوست عزیزی که یه نظر بلند بالا گذاشتی...

کتاب سلیقه ست...من خودم فسقل بچه بودم غرش طوفان دوما و کتابهای باباگوریوی بالزاک و چرم ساغری رو خوندم...کتابهای زولا و کافکا رو خوندم...

الان اشباع شدم! چون دیگه اون نویسنده ها نمی نویسن و فوت کردن! نسل امروز اعصابش اینقدر خرابه و سرگردونه که حوصله تیریپ روشنفکری نداره! مطالعه که دیگه جای خود داره!تو بگو روزنامه می خونه؟؟من کلی تحقیق کردم و بی پایه این حرف رو نمی زنم...تحقیقم هم جور خاصی بوده که تو اینجا نمی گنجه توضیح بدم...

من هر حسی رو داشته باشم،اینجا می گم!اینجا وبلاگ منه(چهاردیواری اختیاری!!) و طبیعیه که دوست داشته باشم حسم را با خواننده هاش شریک بشم...اگه من از کسی خوشم می یاد،می یام ازش می گم... شما فکر می کنید تبلیغه...اما تبلیغ نیست...حس منه!باز این برداشت شماست و به من ربطی نداره! چون ذهن شما اینه و من نمی خوام تغییرش بدم...
شما وبلاگ داستان داری...قابل تقدیره...اما من به شخصه از دانلود زیاد خوشم نمی یاد...کتاب باید خریده بشه! البته کتابی که تو بازاره...من اول از همه تو اون پست گفتم دختر 20 ساله می تونه کتابهای روشنفکری بخونه...کی گفته نخونه؟اما به درد زندگیش نمی خوره...همه که نمی تونن فیلسوف باشن!خوب الان برید تحقیق کنید ببینید دخترای 20 ساله امروزی کدوم یکیشون کتاب تیریپ روشنفکری دوست دارن؟شما اگه به زور هم به خوردشون بدی،عمرا نتیجه بگیری...

بعد هم من اون پست رو خطاب به شما ننوشتم که شما دفاع کردی...

داستانهای جنایی و پلیسی رو هم که خارجیها بهتر می نویسن! چون دستشون بازه...مثل اینجا قیچی و ممیزی ندارن!بعد هم الان قشر کتابخون مارو زنها تشکیل می دن...خیلی کم پیش می یاد زنها از خون و خونریزی و کشت و کشتار خوششون بیاد...شما یه چرخ بین دور و بریهای خودت بزن ببین کدوم یکی از خانمها اعصاب خوندن یه کتاب کشدار و پر از جملات فلسفی که نیاز به فکر کردن داره،دارن؟اونم تو کشوری که اینقدر سرانه مطالعه ش پایینه و مردمش روزنامه هم نمی خونن!

وقتی ما فرهنگ سازی نداریم،باید پله پله شروع کنیم...نه اینکه بزنیم همون کورسوی امید رو هم درب داغون کنیم...بعد هم رمان عامه پسند به نظر من بر اساس سلیقه تقسیم می شه...نه بالا و پایین بودن!چون درس زندگیه...زندگی روزمره آدمها به دور از جنگ،خونریزی،پلیس بازی و صیاصته!

بازم سلیقه من اینه که از کتابهای تخیلی خوشم نمی یاد...از اغراق خوشم نمی یاد...اینم سلیقه ست!وقتی من خوشم نمی یاد،معنیش این نیست که بده!مثل اینه که من از جوراب قرمز خوشم نمی یاد اما شما خوشت می یاد...اما جوراب قرمز که بد نیست!خیلی هم خوشرنگه...منتهی برای کسی که این رنگ رو دوست داره!

در مورد ژانر تخیلی حس می کنم برای رنج 25 سال به بالا مناسب نیست...مثلا چند نفر که 30 سالشونه هری پاتر می خونن؟

درسته نوشتن داستان پلیسی هم ضریب هوشی بالا می خواد!هر کی آگاتا کریستی و آرتور کانن دایله جنایی بنویسه... هر کی هم می تونه بنویسه بسم الله!هر کی هم نمی تونه...ادعایی نکرده...

اینطوری نه شما می تونی منو مجاب کنی که عامه پسند بده و سطحش پایینه،نه من شما رو که تخیلی اغراقه و از واقعیت به دوره!شما سعی نکن سلیقه رو تحمیل کنی...منم هیچ سعی ای ندارم که بگم چی خوبه...هر کی هر چی دوست داره بخونه! اون پست منم به خاطر حمله بیجا یی بود که اون نویسنده روشنفکر به عامه پسند کرد و کسی هم نبود از عامه پسند دفاع کنه! یه طرفه به قاضی رفتن به نظرم احمقانه ست...معلومه من اگه دلم بخواد یه چیزی رو تو رسانه عمومی به گند بکشم ،می کشم...و کسی نباشه ازش دفاع کنه،برای خودم کف هم می زنم و خیلی هم حال می کنم!!

آقا جان!عیسی به دین خود...موسی به دین خود!

تو روحت!

ای خدا بگویم تو را چه کار نکند! ای تکه تکه بشوی الهی!

ای زیر تریلی بمانی کرور کرور!‌ای خط خطی شوی ...تن سفیدت سیاه شود به سلامتی...

روزگارت نیز سیاهتر!

به مداد غیب گرفتار شوی و از هم گسیخته٬ ای کاغذ!!

مگر مجبور بودی گران شوی؟هان؟حال که نوبت به ما رسید٬گران شدی و ترکیدی؟شدی تنی ۶۸ هزار تومان؟تا بوی کتاب ما به دماغت خورد٬خود را برای ما گرفتی؟فوتینا!!

ای خدا چرا باید این روزها همه چیز به گرانی کاغذ و حروفچینی و زینک و هزار کوفت و زهرمار دیگر ربط داشته باشد؟این هم شانس بود تو برای ما بافتی؟هاین؟

تا آمدیم نفسی تازه کنیم٬ این بی هنر سفید داغان را گران کردی تا همه چی روی هوا برود؟

آهای با تو هم هستم کاغذ ها!‌بیخود خودت را پشت این و آن قایم نکن!الکی برداشتی خودت را گران کرده ای که دماغ ما را بسوزانی؟کور خوانده ای!کور!

ما هستیم...با پرروگی تمام هم هستیم!اصلا هم نمی لرزیم با این بادها چون بید نیستیم!

می نویسیم خروار خروار!همچنان سخیف و بیخود که از اول تا به آخر سیاه شوی همینجوری...

فکر کردی ترسیدم؟فکر کردی پا پس کشیدم؟! نههههههههههههه!

من تازه رو سفت کرده ام٬شمشیر بسته ام٬ یک زره اندامی به تن کرده ام قد خودم!می خوام به جنگت بیایم!حالت را در شیشه کنم اساسی!تو که مرا می شناسی اگر تا آخرش نروم٬ممو نیستم!

به قلمم قسم که داد خود را از تو باز پس خواهم گرفت...ای کاغذ!

به روح اعتقاد داری کاغذ جان؟پس تو روحت!!

رادیو نوشت:رادیو جوگیریات گوش می دید؟نه!چرا؟آهنگاش ٬کارگردانیش٬ پشت صحنه ش٬ خیلی باحاله!

این دفعه رو دانلود کنید و گوش بدید!آخه ممو براتون چند خط از یه کتاب رو خونده...با صدای خود خودش!

از دلم شروع می کنم...

امروز ۵ شنبه است...پاییز است...از کار خسته ام...

اما می خواهم برای خودم خرید کنم...اول از دلم شروع می کنم:همانطور که از کنار پارک رنگارنگ می گذرم٬برایش آهنگ بی کلام یانی را زمزمه می کنم...آخر این روزها خیلی دلش یانی و موسیقی او را می خواهد...

بعد برایش یک عدد مجله می خرم...مجله ای که ۷ سال از دوره نوجوانی ام را پر کرده است و من از  آن خاطره ها دارم...می دانم که اول هر ماه می آید و دکه رنگ و رو رفته سر خیابان همیشه در هزارتوی مجله ها و روزنامه های روی هم ریخته اش ٬ یکی دو نسخه از آن را برای روز مبادا پنهان نگه می دارد و امروز روز مبادای من است.

به تره بار که می رسم٬یاد هوسم می افتم!هوسی که همیشه به خاطر نگه داشتن وزنی ثابت کور و دور شده است... ۷ دانه فلفل دلمه ای رنگی می خرم...از آن نارنجیها و قرمزهایش!آهان!یک دانه لیمویی هم که آنطرفتر چشمک می زند٬ را بر می دارم...

امشب هوسم٬هوس دلمه فلفل رنگی کرده است...

دلم قدم می خواهد٬تمام راه مانده را قدمی می زنم...آفتاب طلایی را که از پس دیوارهای خانه هابه زور خودش را بیرون کشیده و روی صورتم می اندازد٬می بلعم...

عجب شانسی آورده ام!مرکز خرید کوچک نزدیک خانه باز است...همان مغازه ای که سنجاق سر می فروشد و پر از گیره های رنگارنگ است ٬به من چشمک می زند...برایم خودم همان گیره قلب مانند صورتی را می خرم...آخر موهایم این روزها دلشان گیره ای خوشرنگ می خواهند...

کنار درب سوپری نزدیک خانه که می رسم٬ اشتهایم با دیدن اسنک پنیری و دنت کاپوچینو تحریک می شود...دلم برای اشتهایم می سوزد...آخر دلش همان اسنکی را می خواهد که شور مزه است...پر از پنیر است...زیر ویترین مغازه کیتکتهای دوران کودکی خوابیده اند...چند تایی را بر می دارم و حساب می کنم...چقدر دلم می خواهد آنها را با چایی که امروز عصر درست می کنم٬ گاز بزنم...

عصر پاییزی خوبی ست...برای خودم٬دلم٬زندگیم٬هوس و اشتهایم خرید کرده ام...همه با هم خوشحالیم...فرصتها غنیمنتد...باید آنها را شمرد و نگهشان داشت...شاید روزی بیاید که دیگر فردایی نباشد...

پینوشت:

تکین حمزه لو٬نویسنده عزیز تا فردا تو این آدرس(بازارچه خیریه رعد) غرفه کتاب داره:

*آدرس:شهرک قدس (شهرک غرب) ـ فاز 2 ـ خیابان هرمزان ـ خیابان پیروزان جنوبی ـ پلاک 74
* ساعت : 10 صبح تا ۱۰ شب
تاریخ :از 14 آذر تا 17 آذرماه
بعدا؛ نوشت: فردا آخرین روزشهههههههههههههههه!

اشک پاییز...

پاییزم خراب شد...

زیر سرفه های دود آلود این شهر شلوغ...

شهری پر از مونوکسید و سرب و ویروس...

دیشب درختانی را دیدم که اشک می ریختند در فضای دود آلود و بی اکسیژن...

نفسشان بالا نمی آمد...

گنجشکهایی را دیدم که پربسته در امتداد روز در میان دود،گریه می کردند...

خدایا...رحمی...مددی به حال ریه های پر از غبار ما کن...

پیاز داغ!

حرف زدن با تو را دوست دارم...یکریز و مسلسل وار...بدون آنکه حتی لحظه ای خسته شوم...

آخر میدانی؟من هر وقت آن گوشی بیسیم را زیر گوشم می گذارم و برایت از زمین و زمان حرف می زنم و از خدا و بنده خدا پیش تو شکایت می کنم،ناگهان مفید می شوم!

موتورم روشن می شود...گویی حرف زدن با تو به جای آنکه از من انرژی بگیرد، به من انرژی می دهد...

تند و تند در آن قابلمه کوچک پیاز داغ می کنم،زردچوبه می زنم،گوشت را از فریزر در می آورم،لپه ها را خیس می کنم و در کسری از ثانیه سیب زمینیهای پوست کلفت را پوست می کنم...

خسته نمی شوم از حرف زدن با تو! همانطور که تو می گویی و من گوش می کنم،قیمه ام برای جوش خوردن آماده می شود و صحبتم با تو تمام...

ای کاش بدانی که صدایت به اضافه تمام صداها و طنینهای خوش دنیاست...

ای کاش بدانی اگر یکروز برایت غر نزنم،بعدازظهرم به شب نمی رسد!!...می میرم...

مادرم...

یه خبر مهم دارم در مورد تکین حمزه لو جانمان!از فردا شروع می شه...بشتابید!!!.

از قضا تکین حمزه لو جان! تو بازارچه خیریه،یه غرفه کتاب دارن...اونایی که دوست دارن ببیننش،می تونن تو تاریخهای اعلام شده به این آدرس مراجعه کنن...


*آدرس:شهرک قدس (شهرک غرب) ـ فاز 2 ـ خیابان هرمزان ـ خیابان پیروزان جنوبی ـ پلاک 74
* ساعت : 10 صبح تا 3 بعدازظهر
تاریخ :از 14 آذر تا 17 آذرماه
بعدا؛ نوشت: فردا آخرین روزشهههههههههههههههه!