عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

هفت سین زندگی ما...

خب دیگه سال داره نو میشه...

امسال هم گذشت...خیلی تند و سریع! 

من که نیمی از سال یه مادر و یه کارمند بودم و بعد شدم یه مادر تمام وقت!

این آخرین پست توی سال 93 ه.سالی که زیاد سال خوبی نبود...

اما باز هم شکر...

وبلاگنویسی من یه کمی دچار تزلزل شد اونم به خاطر مشغله زیادم بود...

تو سال جدید بیشتر و بهتر خواهم نوشت...توی سیزده روز هم که گفتم چه برنامه ای برای این وبلاگ ریختم...

امیدوارم شادیهاتون مستدام باشه و هر روز بهتر از دیروزتون باشه...

ان شاالله...

این هم هفت سینی که قولش رو داده بودم...

بدورود تا سال 94 ...

این لحظات اخر دست به دعا بر می دارم...

بار خدایا! همیشه عزیزان مرا در پناه خودت بگیر و مرا...

در این سال جدید اروزیی جز سلامتی و موفقیت برای عزیزانم ندارم و نخواهم داشت...

و همه مردمان دنیا را لبخند به لب از خواب بیدار کن...

ای کاش امسال اشکی فرو نریزد و دلی نشکند...

کاش امسال همه خدایی شوند و اهل بالاها...

کاش امسال هیچ فقیری دست گدایی بر ندارد به سوی رهگذران..

تمامی کودکان و زنان بی پناه دنیا را در پناه خودت بگیر خدای همه خوبیها...

و در آخر حال ما را به بهترین حال مبدل گردان...

آلهی آمیــــــــــــــــن...


آهای ای سال نودوسه! رفتی؟به سلامت!

خب امروز می خوام یه مرور کوچک داشته باشم برای سالی که گذشت...

روی هم رفته سال متوسطی بود برای من...نه خوب بود و نه بد!

چون چند تا اتفاق غیرمنتظره داشت...غیرمنتظره هایی که همه با هم اومدن و با هم رفتن...

غیرمنتظره هایی که بد شروع شدند و خوب تموم...

امسال من بزرگتر شدم...یک سال پخته تر شدم...آدمهای اطرافم رو شناختم و دوستشون داشتم و نمی دونم! شایدم از بعضیهاشون بیزار شدم.

امسال رو دوست داشتم چون دونه برنجم توش یکساله شد.

دوست داشتم چون خودم از نیمه گذشتم!

دوستش داشتم چون چند تا سفر خاطره انگیز داشتم.

دوستش داشتم چون قدر مادر و پدر و خانواده م رو بیشتر فهمیدم...

امسال رو دوست نداشتم به خاطر همون غیرمنتظره ها!

دوست نداشتم به خاطر یه شکست کوچیک...

دوستش نداشتم چون شبهای سخت و بلند و زمستونی زیاد داشت.

سال 93 من به وزن دلخواهم یعنی وزن قبل از بارداریم رسیدم.

سومین رمان بلندم رو از بین 5 تا رمان نیمه کاره تموم کردم...

انصافا" کار خیلی خوبی از آب دراومد! سنگین و استخوندار!

امسال من بیشتر قدر زندگیم رو،بچه م و شوهرم رو دونستم.

امسال من به خاطر داشته هام شاکرم و به خاطر نداشته هام هم شاکر!

سال 93 با تمام خوبیها و بدیهاش داره تموم میشه...داره میره تا دستش رو بذار تو دست 94 و پست زمستونیش رو به بهار تحویل بده...

یه سال دیگه می خواد شروع بشه...نو بشه..تازه بشه...

می خوام بگم هر کجا که می روید و هستید،خوش بگذره...

می خوام بگم قدر لحظه هاتون رو بدونید...

زندگی کوتاه است!

می خوام بگم فصل سبزه و گل و عشق و شور و سرمستی مبارک...

دوست نوشت:از همینجا به تمام دوستان وبلاگی،چه خاموش چه روشن، نوروز رو تبریک می گم...چون واقعا نمی تونم بیام و تک تک براتون بنویسم...بدونید توی قلب منید و براتون بهترین آرزوها رو دارم...

نوروز مبارک...

معرفی کتاب(آیینه ای برابر ایینه ات می گذارم)

نام:آیینه ای برابر ایینه ات می گذارم

نویسنده: نغمه و هانیه

نشر: سایت 98 یا


این کتاب در مورد یک عشق دهه شصتیه...هانیه  توی سالهای جنگ عاشق پسر همسایه،امیرعلی، می شه و بعد پسر به جنگ میره و اسیر میشه و هرگز بر نمی گرده...اما تقدیر همیشه یه بازی توی آستین هزارتوش آماده داره...

داستان روایتی واقعی و روان و دلچسب داره...از دخترهای پولدار و پسرهای آنچنانی خبری نیست...

برای خوندن خلاصه داستان روی بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

یک جنبش تند!

سلام من رو از زیر خروارها گرد و خاک وبلاگی بپذیرید!

انقدر اینجا ننوشتم و نیومدم که پاک یادم رفته چه خبر بوده و کلا من چه جوری می نوشتم ؟

از حرکت یکی از دوستان وبلاگی خیلی خوشم اومد...اونم نوشتن پست برای هر کدوم از لینکیها بود...

گفتم منم یه کم ازش الهام بگیرم و این انقلاب رو برپا کنم تا وبلاگم متحول بشه و از حالت کلیشه و عکس و اینا در بیاد...

از اول تا سیزده فروردین یعنی روز سیزده به در، درباره سیزده تا از وبلاگیهایی که اینجا لینکن می نویسم.

نظر شخصیم رو در موردشون می گم و اینکه چی از وبلاگشون گرفتم،خوشم اومده یا نه،یا حالا هرچی...

ممکنه در مورد بعضیها ننویسم...

دلخور نشید از من!

چون ترتیب خاصی داره و نمی خوام پارتی بازی کنم...

نظر شخصیمه و اصلا قصدم رنجوندن یا کوبوندن و بالا بردن کسی نیست...به هیچ وجه!!!

ایام عید رو نیستم اما می نویسم و میذارم رو اتومات تا آپ بشه...

گفتم همینجا اطلاع رسانی کنم که اگه وقت نکردم بیام ،خبر داده باشم بهتون...

روزگار اسفندیتون بخیر و خوشی...

خونه تکونیهاتون مستدام!

راه بی کناره...

وقتی قدم در راهی می گذاری که مبهم و مه آلود است،همین می شود دیگر!

می مانی سر دوراهی! می مانی سر دوراهی راهی بی کناره...

حالا باید انتخاب کنی...

یک راه آخرش بر تو مشخص است:پر از گل و درخت و سرسبزی اما با اینده ای سطحی...

راه دیگر مبهم و گل آلود است با اینده ای محکم و عیان!

اینجور وقتها انتخاب سخت می شود...راه پر از ابهام را نمی خواهی...دلت می خواهد بمانی در جاده پر گل و سبزه...

اما ته دلت می دانی که سبزه ها موقتیند! خودت راضی نیستی که بی اینده بمانی...

دوست داری پا بگذاری در راه مبهم و ابری و اینده ات را تضمین کنی...

ای کاش بتوانی!

پینوشت:تمام شد...من راه پر از ابهام و مه آلود را برگزیدم...وسلام!دندان لقی بود که کندم و انداختمش دور!چاره ای نبود دیگر...

هفده ماهه کوچک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عطر رازقی...

نمی دانم چند بار همینجا، توی همین وبلاگ برایت نوشته ام...نمی دانم! نشمرده ام هنوز...

اما می دانم که همیشه و در همه جا در ذهن منی...در خون منی...ریشه دوانده ای در بند بند وجودم.

می دانی من دیگر بزرگ شده ام...اگر بودی،روی پاهایت جا نمی شدم مادربزرگ...

روی پاهای نحیفی که وقتی 8 ساله بودم مطمئن بودم امنترین جای دنیاست.

بوی هل می دادی...بوی هل و عطر رازقی...

راستی عطر رازقی چطور است؟بوی همین عطرهای دیور و لالیک را می دهد؟

نه! می دانم که بوی رازقیهای آن دنیا و روزهای تابستانی کودکی من زمینی نیست! آسمانی هم نیست...

عطر رازقی فقط مال توست نازنیم...

مال تویی که آرزو داشتی دخترک مرا ببینی و ندیدی...

تویی که نشناختمت...تویی که تنهاییت به وسعت روزهای بلند تیر ماه بود و ما نمی دانستیم...

سیزده سال گذشت و حالا نتیجه ات 17 ماهه می شود امسال...

دوست ندارم بگویم ای کاش! نمی خواهم بگویم کاش بودی...

رسم سرنوشت این چیزها و ای کاشها سرش نمی شود...می کند ریشه های ترد و ساقه های ظریف فرشته ها را از خاک زمین...

فقط می دانم که بی تو آن حیاط آب پاشی شده با کاشیهای نمناک،آن بوته های گل سرخ و درخت نخل بلند،همه زیر تلی از خاک مرده اند...

من شکوفه می خواهم مادربزرگ...همان شکوفه های اناری که دستهایم به چیدنشان نمی رسید...

من بادبادک می خواهم ...همان بادبادک فانوس داری که آن شب مرا برد تا هفت آسمان...

من بوی حیاط خلوتت را می خواهم...همانی که ترشیهایش محشر بود...من کتابم را می خواهم...همان کتابی که پر بود از قصه های شاه پریان...قصه هایی که واقعی نبودند و افسانه شدند...

امروز برایت می نویسم تا زنده کنم یاد و نامت را...

نامی که همیشه خاطره ساز کودکیم بود...

نامی که بزرگوار بود...عاشقانه آمد و عاشقانه هم رفت...

سفید آمد و سبز رفت...

و این را بدان که من هرگز کودکیهای رازقی وارم را فراموش نخواهم کرد...

ای آیینه فردای من...


"درون قلب من با غم نوشته...

میون قلب خاک خفته فرشته...

دل دلبند تو چون لاله گشته...

نگو مادر! که رسم سرنوشته..."