عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

معرفی کتاب(در چشم من طلوع کن)

 نام:در چشم من طلوع کن

نویسنده: اعظم طیاری

انتشارات:شادان

این رمان بسیار ماهرانه نوشته شده و اعظم طیاری نشون داده که می تونه از پس نوشتن رمانهای پلیسی-عشقی و پرحادثه خوب بر بیاد.


برای ادامه داستان رو "بقیه ش" کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

تمام شد!

امروز پشت کامپیوترم در شرکت نشستم و روشنش کردم...

سیستم که بالا آمد،فلشم را از کیفم در آوردم و به کیس زدم.بعد تمام فایلهای شخصی ام را روی آن کپی کردم...

دکمه شیفت دیلیت را که زدم،سیستم پیغامی داد و به آنی همه چیز پاک شد...همه چیز!

گویی تمام سابقه کاری من به داستانها پیوست و محو شد...گویی این چندین و چند سال من هرگز شاغل نبودم!

چقدر سخت است که همه خاطراتت با یک دکمه نابود شوند...سخت است آن همه تجربه کاری و تخصص را ببوسی و کنار بگذاری و بروی...

می دانم که عادت می کنم...می دانم که گریزی نیست!می دانم که باید و بایدی ست اجتناب ناپذیر!

اما نمی دانم چرا دلم سخت گرفته است؟چرا آنقدر کلافه و بی قرارم؟

دیگر از صبحهای شنبه نخواهم نالید!دیگر سیل عظیم ایمیلها بر سرم نمی ریزد و دیگر این روزها دغدغه کشتیرانی و کانتینر نیست!

امروز بعد از یک دهه شاغل بودن،به خاطر کوچکترین ، ظریفترین و محتاجترین عضو خانواده سه نفریمان،من همه چیز را به خاطره ها بخشیدم و در روزمرگیهای یک زن خانه دار محو شدم...زن خانه داری که نمی داند چگونه فقط خانه دار باشد و خانه دار بماند...چگونه روزهایش را با فرزند شیرین نورسیده اش رج بزند تا بتواند روزمرگیها را تاب بیاورد...

تمام شد! به همان زودی که شروع شده بود،تمام شد...

نمی دانستم هر شروعی پایانی دارد ...

اما می دانم که  این پایان آغاز فصلی جدید در زندگی ست...

به جان خودم دختره!

آیتم1)

خانمی در مطب دکتر: به سلامتی ماههای آخرین دیگه؟پسره دیگه نه؟

ممو: نه! دختره!

ایتم2)

همکار ممو: به سلامتی کی ایشالا فارغ می شین؟پسره؟

ممو:نه والا!دختره!

آیتم 3)

آرایشگره:ای جونم!چه شکم گرد و با مزه ای داری!! مشخصه که پسره!درست گفتم؟

ممو: وای نه!! دختره!

آیتم 4)

مادرشوهر دوست ممو: ماشالا...از قیافه ت معلومه که پسره!!

ممو:نهههههههههه!دختره!دختره!!

ایتم 5)

عمه خانم:ممو!اشتباه نکردی؟یه دفعه دیگه برو سونو! آخه ورم نداری،پوستت رنگ عوض نکرده...صورتت باز شده!! دختر تمام خوشگلی مادر رو می گیره!برو ببین چیه آخرش!!

ممو:به خدا دو بار مرکز سونوگرافی بهم گفتن دختره!!

آیتم 6)

خانم خوشگل!!(همسایه دونه):خوبی عزیزم؟به سلامتی ایشالا...مسافرت پسر شد دیگه؟

ممو:آره بابا! شما راست می گی پسره!!

آیتم7)

یکی از نویسنده های نازنین معروف:عزیزم...پسرا مامانین!خود من 2 تا پسر دارم جلوی دوست دختراشون می گن اول مامانم بعد تو!!معلومه که پسره...

ممو:نه به خدا!تو سونو که دختر بود...

آیتم 8)

فروشنده لباسهای بارداری:خانوم!شما بچه ت پسره...داره پایین رشد می کنه...باید شکم بند ببندی!

ممو:ای خدا! تو سونو بهم گفتن دختره بالا هم هست پایین نیست!!

آیتم 9)

ممو: آقای دکتر!نگرانم! تو رو خدا درست ببینید!!می ترسم اشتباه شده باشه!!

سونولوژیست:قبلا" جنسیتش چی بود؟

ممو: دختر!!

سونولوژیست: خوب الانم که دختره!!

ممو:خدارو شکر...ای جونمممممممممممم!

پینوشت: یعنی اینقدر بهم گفتن پسره پسره ها!! خودمم شک برم داشته بود...داشتم دق می کردم!!

کاغذ دیواری

نازنینم...

همین چند وقت پیش که در آن مغازه دکوراسیون شیک،با ذوق و شوق کاتالوگها و بروشورها را ورق می زدم تا برای اتاقت،بهترین رنگ و طرح را انتخاب کنم،دخترک شش ساله زیبایی را دیدم که موهای بلوطی رنگ و لختش را دم موشی بسته بود و همراه مادر و مادربزرگش،برای خرید آمده بود...

بازوی دخترک نمی دانم به کجا گرفت که زخمی شد و دو لکه بزرگ خون روی آن نقش بست! مادر اما سرگرم کاتالوگها بود و با مادرش می خندید... دخترک از درد می سوخت اما مادرش در جوابش که دستمال کاغذی می خواست،یک نه ی بزرگ و بلند گفت!

می دانی؟یک لحظه قلبم تهی شد!از تو خالی شد!

آیینه را برداشتم و به خود نگریستم...آیا من هم آینده همان مادر بودم؟

یعنی روزی می آید که من دیگر از داشتنت به خود نبالم و آنقدر دوستت نداشته باشم که بی اعتنا از کنارت بگذرم؟

یعنی آنقدر بی رحم می شوم که به تمام معصومیتت یک "نه" ی بلند بگویم و مشغول دغدغه های زندگی شوم؟

یعنی می شود که من آنقدر غرق روزمرگی شوم و دیگر تو را و حسهای تو را، نبینم؟

نمی دانم!نمی دانم!

اما آن روز از روزی که بیرحم شوم،صدها بار ترسیدم...

پینوشت:و لینک پست قابلمه های نشسته در لینک زن.

خدانوشت:خدایا شکرت...هنوز هم هستی...اینبار از خوشحالی لرزیدم...

قابلمه های نشسته!

می دونین؟حرف نگفته مثل یه قابلمه نشسته می مونه!

از همون قابلمه هایی که انقدر بزرگه و چرب و چیلی و کثیفه که نمی تونی تو ماشین ظرفشویی جاش بدی!از همونایی که توش مرغ یا لازانیا پختی و با قویترین شوینده ها هم تمیز نمی شه و باید بزاری چند روز بخیسه تا بتونی بتراشیش...

اما می دونین چی سخته؟شستن همون قابلمه هه که داره تو سینک ظرفشویی بهت دهن کجی می کنه...یعنی اصلا دوست نداری طرفش بری!چون حس می کنی از پس شستنش بر نمی آی..

بعضی حرفهای ناگفته هم همینطورین! باید بگذاری خوب بخیسن تا به راحتی جدا بشن تا بتونی از ذهنت بشوریشون و دورشون بریزی...

اما بعضی وقتا مثل همون قابلمه کثیف،اصلا دوست نداری طرفش بری!زورت می یاد! چون فکر می کنی نمی تونی در قالب کلمات بریزیش بیرون...دلت می خواد تا اونجایی که می تونی تلنبارش کنی و نگی و نگیش تا یه روزی فراموش بشه...

با این حال هنوزم می دونی که نمی شه یه قابلمه رو نشست چون پس فردا دوباره می خوای توش غذا بپزی و لازمش داری...

مثل ذهنت که باید بشوریش و تمیزش کنی چون باز لازمت می شه و تو یه ذهن پر از حرفهای ناگفته،دیگه فکر و خلاقیتهای جدید نمی گنجه...دیگه شاید حتی فکر ت نیاد!

این روزا سینک ظرفشویی ذهن من هم پر از قابلمه های نشسته ایه که روی هم تلنبار شدن...نمی خوام طرفشون برم هنوز!می خوام بزارم،تا اوجایی که می شه خیس بخورن تا بعد ببینم چی پیش می یاد...


معرفی کتاب(اینجا نرسیده به پل)

نام: اینجا نرسیده به پل

نویسنده: آنیتا یار محمدی

نشر: ققنوس

این رمان رو از این رو توصیه می کنم چون نویسنده ش فوق العاده جوونه و داستانش سبک خاصی داره.چون به قول همه به عنوان اولین کار یک نویسنده اثر در خور توجهیه.فقط امیدوارم نویسنده جوونش تمام استعدادش رو تو این کتاب نریخته باشه و کارنامه هنریش فقط با این کتاب بسته نشه!یعنی این کتاب اولین آخری نباشه...

برای خواندن خلاصه داستان روی بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

تابستان هم می شکند...

وقتی مرداد از نیمه می گذره،کمر تابستون هم می شکنه...

انگاری تابستون با 20 مرداد تموم می شه و بعد نوید پاییز طلایی رنگ از دور دستها چشمک می زنه...

شهریور که بیاد،دیگه خورشید رنگ پریده می شه و یه غمی تو هوا می پیچه که نمی دونی چیه؟از کجاست؟چرا تو دل تو نشسته؟روزها کم کم کوتاه می شه و شبها بلند...اونقدر بلند که انتهاش می رسه به شب یلدا...

از اینکه روزها کوتاه می شه و شبها بلند،غمت می گیره...

بعد هی سعی می کنی بهش فکر نکنی!هی سعی می کنی به خودت بگی هنوزم روزها بلنده و آفتاب پر رنگ...

اما کم کم پاییز نزدیک می شه و همه چیز کمرنگ...

من همیشه مست پاییزم اما امسال تابستون آرامشی داشتم که فکر نمی کنم هرگز و هرگز دوباره تو زندگیم تکرار بشه...


مادر نوشت:برای تمام دوستان عزیزی که دوست دارن روزی مادر بشن،آرزوی بهترینها و شیرینترین حسها رو دارم...

دوست نوشت: آخیش!دیدن یه نی نی یه ماهه با موهای سیخ سیخی و دست و پاهای کشیده که مثل کوآلا به مامانش چسبیده!!اونم به مدت 6 ساعت!! چقدر انرژی مثبت داره...چقدر حس خوب داره...مخصوصا اگه در آغوشش بکشی و بدن کوچیکش رو بو کنی،و اون زودی بهت بچسبه!


کتلت گشنیز

این نوع کتلت رو فکر کنم همه بلد باشن.با گشنیز تازه، خوشمزه تر هم می شه...

دستورش رو از  چی بپزم برداشتم.

برای اینکه کتلت وا نره بهتره کمتر ورزش بدید و فقط یه تخم مرغ استفاده کنید...

بزنید به بدن و لذت ببرید...

پینوشت: دوستان عزیزم...کامنتدونی فعلا" بسته ست...

دوست نوشت: هر بار کسی از خواننده های خاموش عزیز و فهیم مثل روناک،پانی،بانوی اردیبهشت عزیزم،مانیا ،الی و شبنم و خیلی های دیگه لطف کرده و پیغام داده،من تشکر کردم.حالا هم بنا به دلایلی کامنتدونی بسته است.

ممنون می شم برای پیغام گذاشتن سر من منت نزاری دوست عزیز!

یکشنبه ها

باز یکشنبه شد و من باید برایت بنویسم...

آن روزها هرگز یکشنبه ها را دوست نمی داشتم چون شلوغ بود و پر کار! اما حالا به خاطر تو باید بدترین چیزها را هم دوست بدارم.

باز ذهن من به دنیایی کشیده می شود که جدا از این دنیای فانی ست و از ازل سرشته شده...

باز هم باید عکس کوچکت را زیر مطلبم آپلود کنم تا بعدها بدانم در این تاریخ چقدر رشد کرده بودی و میزان غلت خوردنت در شکم من چقدر بوده و تو کجای آن دنیای ازلی ایستاده بودی...

می دانی؟امروز دلم برایت تنگ است.امروز اولین روزی ست که حس می کنم،دلم می خواهد صورتت را ببینم و موهای کرک مانندت را زیر انگشتانم لمس کنم.

امروز هوای دستان مشت شده و نرمت به سرم زده...دیشب شیشه  آب میوه خوری ات را برداشتم و به آن زل زدم! یعنی واقعا این تو هستی که می خواهی بیایی و از همین شیشه آبمیوه بخوری؟بعضی وقتها باورت نمی کنم!

شاید هر زن بارداری که برای اولین بار جنینی را در شکمش حس می کند،هم باور نکند!

شاید وقتی که بیایی،همه چیز باورپذیر و واقعی شود...

شاید هم وقتی باورت کنم،دیگر برایت ننویسم!

اما نه!

وقتی خوب فکر می کنم،می بینم عاشقانه های من برای تو تمامی نخواهد داشت...

پینوشت:لرزیدم...خدا نصیب هیچ کس نکنه...

روز ما شدن...

باورم نمی شه که این روز رو فراموش کرده باشم...

17 مرداد!!

روز یکی شدن...روز ما شدن رو!! روز یه این مهمی رو...

و روز ساخته شدن این وبلاگ...

یعنی هر سال 17 مرداد،دمبل و دیمبل راه می نداختم این وسط...

اما امسال اینقدر درگیر و مشغولم که یادم رفت به کل!

از همینجا بهت می گم: مرد من! ششمین سال به هم پیوستنمون مبارک....

امسال این سالگرد متفاوته....چون یه موجود کوچک با اون دست و پاهای نازکش،به امید خدا می خواد میهمان همیشگی خونه مون بشه...

فقط همینو بگم که من تو این چند سال به جز خوشبختی چیز دیگه ای رو حس نکردم...گه گاهی غمی اومده و رفته اما پس زمینه زندگیمون همیشه روشن و آفتابی بوده...اون ابرهای تیره هم اونقدر پراکنده و کوچک بودن که زود فراموش شدند...