عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

روزهای هاشور خورده...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فراموشمان نکن...

قصد کرده بودم برای 100 روزه گیت بنویسم.

تو امروز درست 100 روز است که در این دنیا هستی.

100 روز است که مال ما شده ای.

انسان شده ای.

راستی می دانی کلمه انسان چه معنی ای می دهد دخترکم؟

انسان یعنی فراموشکار.

یعنی موجودی که به فراموشکاری معروف است و در خوشی و شادیها خالقش را از یاد می برد.خالقی که او را از خاک سرشته و به موجودیت رسانده.

کاش بدانی که فراموشکاری کار تو نیست.کاش بدانی که به یاد آوردن کسی که به تو هستی داده است،عین ثواب و عاشقی ست.

همیشه خدایت را به یاد آور و در شادیها و غمهایت او را صدا کن.یک وقت روزی نیاید که فراموشش کنی...

بدان که دعای من همیشه همراه توست.

پس هر ثانیه خدا و پدر و مادرت را به یاد دار و دوستشان داشته باش.

یادت باشد که خدای تو همان خدایی ست که تو را در بطن من پرورش داد و اذن کرد تا من تو را به دنیایت هدیه بدهم.

من این روزهای کوچکی و کودکیت را در این وبلاگ ثبت می کنم تا وقتی بالیدی و رشد کردی و بازخواندیشان بدانی که چقدر کوچک بودی و چگونه عزیزترین موجود زندگیمان شدی.

بدانی که چقدر زندگیمان بوده ای.

و  بدانی که آنقدر دوستت داشته ایم که جشن تولدی برای سه ماهگیت گرفتیم تا هرگز 90 روزه گیت را فراموش نکنیم.

دوست داشتید ادامه مطلبی هم هست...

ادامه مطلب ...

منو ببخش

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پروسه بیرون روی!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معرفی کتاب(بعد از آن شب)

نام: بعد از آن شب

نویسنده: مرجان شیرمحمدی

نشر: مرکز

این کتاب مجموعه داستانهای کوتاهیه که ماهرانه نوشته شدن.این کتاب با استقبال فراوانی رو به رو شده و به چاپ هشتم رسیده.نثر روون و محکم و حرفه ایه و یه جورایی خوشمزه ست.خوبه بدونید که مرجان شیرمحمدی همون هنرپیشه نقش اول فیلم مرسدس ساخته مسعود کیمیاییه.

برای توضیحات بیشتر رو بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

ثمره شیرین سه ماهه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کتاب بر وزن عادت...

جدیدا یه عادتی پیدا کردم..

عادتی که دست خودم نیست! مجبور شدم که بهش عادت کنم.

می رم کتاب فروشی، کتابهایی رو که تو سایتای مختلف معرفی می کنن و یا دوستان بهم توصیه می کنن،می خرم بعد نمی خونم!!

احتکار می کنم تو کتابخونه!هی تماشاشون می کنم و به خودم می گم الان می خونم...فردا می خونم...پس فردا می خونم!!

اما نمی شه...یا وقت کم می یارم یا حوصله...

بعد یه کاری می کنم...

هر وقت زنداییم رو می بینم،چند تاشون رو می دم بهش بخونه.اونم آدم با دقتیه و کتابخونه.

بعضی وقتا اگه من اون کتاب رو خونده باشم،می یاد می شینه باهم در موردش بحث می کنیم و در مورد محتواش حرف می زنیم.

اما جدیدا" کتاب رو که می خونه ازش می پرسم: چطور بود؟ اونم بهم می گه: خوب بود یا بد...

بعد من دیگه میلی به خوندن اون کتابا پیدا نمی کنم...می زارمشون کنار...

نمی دونم چرا!! اما تازگی اینطوری شدم...

هم سخت پسند شدم و هم باید از 100 نفر (به خصوص دوست جون!)بپرسم که کتابه چه جوری بود،تا رغبت کنم بخونمش...

نمی دونم!

شاید اینم یکی دیگه از مزایای مادر شدن باشه! برای چیزی که قبلا" مورد علاقه ت بوده،وقت و حوصله کم می یاری...

بعدا نوشت:دیدن دوستان قدیمی چقدر خوبه.چقدر تو روحیه آدم تاثیر می ذاره.یه عالمه درد و دل داری که در موردشون  باهاشون حرف بزنی و چه خوب که کلی حرف و فصل مشترک داری باهاشون.ممنون به خاطر همه چیز.

دخترک قصه من...

دخترک بارداره...دخترک دلگیره...دخترک همه ش بالا می یاره...مری اش زخم شده انگار...دخترک مظلومه...هیچوقت اعتراض نمی کنه!

از همه بدتر شرایط زندگیشه...دختر فامیل شوهرش اومده خونه شون اتراق کرده و بیرون نمی ره.اولش مادره با قربون صدقه آوردش و گفت فقط 10 روز می یاد اونجا.اما 10 روز شد 3 ماه.

دخترک وسواسیه.خیلی روی خونه زندگیش حساسه.از مو بدش می یاد.از اینکه دستشویی بو بده بدش می یاد.

از اینکه یکی تو خونه زندگیش بلوله و بدون اجازه اون از سشوآر و لوازم آرایش و کامپیوترش استفاده کنه،بیزاره.

چند شب پیش وقتی برگشت خونه ش دید دختره داره با تلفن خونه ش با شهرستان حرف می زنه...

ناراحت شد...عصبی شد...باز بالا آورد...انقدر بالا آورد که مریش زخم شد.خون شد...رفت بیمارستان.

می ترسید جنینش بیافته.اما اون کوچولو موند...چون عمرش به دنیا بود.

وقتی از بیمارستان اومد خونه،تلفن رو برداشت و به مادره گفت بیاد دخترش رو ببره...داد زد.جیغ کشید...گفت اگه بچه ش از دست می رفت،کی می خواست جوابشو بده؟کی گردن می گرفت؟چرا نمی فهمن که اون بارداره و نباید استرس بهش وارد بشه؟چرا بچه شون رو جمع نمی کنن؟اینجا که مهمونخونه حضرت نیست!

مادره طلبکار شد...هوار کشید سر دختره که زود وسایلشو جمع کنه و ازونجا بره...بعد هم قهر کرد...

دخترک گریه کرد.از ظلم آدما،از خودخواهیشون،از نفهمیشون،از بی ملاحظگیشون دلش گرفت.

اما یه چیزی ته دلش سوسو می زد:...می دونست که دیگه مظلوم نیست...می دونست که دیگه می تونه حقش رو بگیره...

کیک انار

حس آشپزی برگشته!! اما کو وقت؟؟

روز شنبه که شبش مهمون باشیم،دونه برنج رو به زور خوابوندم و رفتم سر وقت درست کردن کیک انار.

حیف بود که یلدا باشه،مهمون باشم ،تو خونه هم باشم و یه دستور پخت کیک وسوسه انگیز هم تو مطبخ رویا باشه،اونوقت من نپزمش...

از لینک مطبخ رویا دستورش رو آوردم...

این مواد اولیه...

برای دیدن کیک نهایی رو بقیه ش کلیک کنید...

ادامه مطلب ...