عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

زندگی کوچک

اون شب یعنی شب سوم به دنیا اومدنت، وقتی مادرم تو رو تو آغوشم گذاشت تا بهت شیر بدم ،زیر نور چراغ خواب نگاهت کردم:کلاه کوچکت عقب رفته بود و موهای کرک مانندت سیخ سیخ روی سر کوچکت ایستاده بود.درست مثل یه جوجه تازه از تخم در اومده خواستنی و ناتوان بودی...

بعد تو منو چنگ زدی و در من آویختی،حرص خوردی و فغان کردی...نفس نفس زدی برای یکی شدن با من...

تو اون لحظه وقتی لپهای کوچک و فندقیت پر و خالی شدن،وای ...وای...وای...

آرزو کردم که ای کاش می تونستم درسته قورتت بدم!!