عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

The Proposal

نه داداش!ما فردا اومدنی نشدیم...پس بزارین حداقل فیلم هفته رو معرفی کنم...

این فیلم تو مایه های ژانر کمدی-عشقی ساخته شده و به مسایلی می پردازه که تو زندگی دو تا آدم عادی اتفاق می افته و بعد موجب می شه که زندگی دو نفر به هم گره بخوره.

کارگردان این فیلم آن فلچر ه و محصول سال 2009 ه.از پوستر فیلم معلومه که کی بازی کرده! سندرا بولاک و رایان رینولدز.

مارگارت تیت،(سندرا بولاک) مدیر قسمتی از یه کمپانی بزرگه و کانادایی الاصله و خیلی جدی و سختگیره! اما خیلی اتفاقی متوجه می شه که ویزای کارش رو به اتمامه و باید هر چه سریعتر تمدید بشه...و هیچ راهی برای تمدید اون نیست جز ازدواج با یه مرد آمری*کایی...

بقیه شو دیگه خودتون باید ببینین و لذت ببرین و بخندین!...دیدنش تو ایام تعطیلی عید خیلی می چسبه!!

حول حالنا الی احسن الحال...

اینجوری که بوش می آد باید فردا رو هم بیایم سر کار عجالتا"!!! حالا نمی شد این ادراه کذایی ما مثل آدم فردا رو تعطیل می کرد تا ما یه نموره بخٌسبیم؟؟از کمبود خواب دارم می میرم به خدا...

اما خداییش چقدر حال می ده اداره تق و لق باشه ها...

مهم نیست...!حداقلش اینه که فردا اگه بودم، فیلم هفته رو براتون می زارم...

من از جمعه نیستم...رفتنیم و دارم بار و بندیل سفرو می بندم...

حالا بیاین با هم دستامونو رو به آسمون بگیریم و از ته دل دعا کنیم که خدا حال ما را به بهترین حال تبدیل کنه...

دوستون دارم و عیدتون مبارک


یا مقلب القلوب ولابصار

یا مدبر الیل والنهار

یا محول الحول والاحوال

حول حالنا الی احسن الحال...

اگه دوس داشتین اتفاقهای دوست داشتنی که برام تو سال 89 افتاد رو بخونین،برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

خیلی دور...خیلی نزدیک...

خیلی وقت بود که اون 2 تا کشوهای بزرگ عسلی اتاق خواب رو مخم بود و هر وقت یه چیزی از توش می خواستم باید کلشو می ریختم هوا... بعدشم یه خاکی بلند می شد که تا حلقمو می سوزوند...

جمعه صبح علی الطلوع با یه دستمال حوله ای و یه لکه بر خفن،رفتم سراغش...

وقتی طبقاتش رو بیرون ریختم، یه بغل دفتر قدیمی پیدا کردم...یه بغل خاطره پیدا کردم...سطرسطرش حسهای خوب و ناب بود...حسهای طلایی دست نخورده نوجوونی...این دفترا دستنوشته هام بودن که روز خداحافظی از خونه دونه،تو یه ساک بزرگ سورمه ای گذاشتمشون و با خودم آوردم به خونه آرزوهام...

باورم نمی شد که این همه داستانو من نوشته باشم...اونم تو ۱۳-۱۴ سالگی...اوج شکوفایی حسهای ضد و نقیض!

می بینین چقدر قدیمیه؟نمی تونم هضم کنم که این همه کلمه و داستان چه جوری تو مخ من بوده که بیرون تراویده!!!

برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

قلبم...

وبلاگستونیا!

برای اون چیزی که تو دلمه و خیلی می خوامش،دعا می کنین؟

ببین دیگه چی بوده و اینقدر مهم بوده که اینجا نوشتمش!!!

خیلی دعا کنین واسه م...می شه؟

خیلی...یه خواسته ایه که اگه بشه،من خوشبخت ترین دختر روی زمین می شم...

پ.ن:ای خدا!دست مریزاد! دستت درست که سرشت منو تو انتظار آفریدی به سلامتی!!

یعنی من مٌرده این مصلحتا و حکمتاتم! مٌرده قسمت و قاموس ؛شٌد یا نشٌد؛ تم اساسی!

فرداش نوشت:دیشب تو اخبار اعلام کردن افشین قطبی که سر مربی یه تیم فوتبال ژاپنی بوده،تو جریان این سونامی وحشتناک ناپدید شده...طفلکی...

شلوغ...خیلی شلوغ...

منو ببر یه جای شلوغ...خیلی شلوغ...ببر یه جایی که همه غریبه باشن...و هرگر نشناسن منو...

دلم می خواد تو جمعیت گم بشم...دلم می خواد اسفند دونه دونه رو نفس بکشم...

تو دل جمعیت فرو برم و بین لباسهای پشمی و کلفت و نازک گم بشم....رها بشم بین ملافه هایی که پر از بوی سفید کننده و تمیزین و تو دست باد می رقصن...

گوله بشم میون آدمای خوشحال و خاکستری و سیاه و سفید...حرفاشونو گوش بدم و حساشونو لمس کنم...بعد تو خودم مچاله بشم و چرخ بزنم...آواز بخونم و از بند رها بشم...از هر چی فکر بد و انرژی منفی خالی بشم...پر شم از هرچی جنب و جوش و جوششه...

آخه این روزا می خوام مثل روزای 14 سالگی،عیدو نفس بکشم...تو بارون ریز ریز و خوشگلش،بدوئم و زیر لیزلیزک بازی و هم آغوشی آب نهر و سنگهای کف رود،زندگی کنم...

کهنگی رو به خاک بسپرم و تازه بشم...تازه تازه مثل یه خوشه انگور سیاه و درشت...مثل یه حبه سیر خوشیبو...مثل یه بغل سیب سرخ...مثل سبزه ها...مثل ماهی عروس شب عید...

مثل سین سفره هفت سین....

Legends of the Fall

فیلم افسانه فروپاشی(فال(Fall) اینجا به معنی پاییز نیست!به معنی فروپاشیه!!)ادوارد سوینک ه و کاندیدای برنده 4 جاییزه اسکار شده.این فیلم نزدیک دو ساعته و به زیبایی هر چه تمامتر،فیلمبرداری و ساخته شده...بازی برد پیت و آنتونی هاپکینز محصول 1996 و ساخته هم که از مهره های اصلی این فیلمن،طبق معمول جذاب و پر کششه...

من این فیلم رو دو بار دیدم...داستانش به زندگی یک کلنل بازنشسته که از جنگ و خیانتهای دولت آمریکا خسته شده و به گوشه ای از آم*ریکا(ایالت مونتانا)می خزه تا زندگی آرومی داشته باشه،می پردازه... .سناریوی این فیلم بر اساس رمانی به همین نام نوشته شده و عشق پایه و محور اصلی این فیلمه!عشقی دیرین و ریشه دار...

اگه از فیلمهایی که روند آرومی دارن و بی استرس هستن،خوشتون می آد و برد پیت رو هم دوست دارین،توصیه می کنم حتما" ببینینش!

پینوشت:از وقتی که روژین تو وبلاگش نوشته که روزی یه بار به علاقمندیهاتون بپردازین و کاری رو که دوس دارین انجام بدین،به این فکر افتادم که فیلمهای خاطره انگیز و ندیده مو دسته بندی کنم و روزی یه دونه شو ببینم...

فیلم نوشت:ستاره جوووووووووونم! عاشقتم!‌رسید! دستت درد نکنه...اینقذه ذوقیدم!!می دونستی من عاشق این دو تا هنرپیشه م؟؟

دنبال نوشت: من/مُجی عزیزم!‌تو کجایی؟لینکت تو گوگول ریدر آپ نمی شه لااقل بیام ببینم داری چی کار می کنی؟؟یه حالی یه احوالی خواهر....

برای کسانیکه هرگز فارغ التحصیل نشدند...

خوب روز پنجم اردیبهشت را به یاد دارم...روزی که گنجشکها هم غمگین می خواندند و من با آن سن کمُ وقتی درب پنجره اتاقم را گشودم تا بهار را نفس بکشم ُ در عجب بودم که چرا آن روز با آنکه بهار است و بوی پیچ امین الدوله مست کننده ترین رایحه دنیاستُ همه چیز آنقدر تاریک ،تیره و سنگین است...؟

از سرویس مدرسه که پیاده شدیمُ نرده های سفید تازه رنگ شده حصار صحن حیاطُ بهمان دهن کجی می کردند!انگار گرد مرگ پاشیده بودند روی بند بند آجرهای دیوار...

پایم را در حیاط نگذاشته بودم که مریم با شتاب خودش را جلو انداخت و با صورتی که مثل گچ دیوار سفید بود و به شدت توی ذوق می زدُ فریاد زد: افسون مُرد!‌مُرد...

آن روزها نمی دانستم مرگ چیست...نمی دانستم سیاه چیست و بعضی وقتها که مادر و پدر بی سر و صدا از خانه بیرون می روندُ برای چه سیاه می پوشند!‌نمی دانستم مرگ جوان برای خانواده اش مانند سم مهلکی ست که شاید ذره ذره روحشان را تحلیل ببرد و در هم بشکند...

افسون ۱۴ سالهُ هم مدرسه ای منُ بنا به دلایلی نامعلوم و نامفهومتر در نیمه شبی بهاری به خواب ابدی فرو رفته بود...از مادرش نمی گویم که روز ختمش از شدت تالم روحی،استخوانهای گردنش بیرون زده بود و برای عروسی دخترش نقل بر سر مردم می افشاند...نمی گویم از دبیر ریاضی خوشتیپمان که آن سال از معلیمت استعفا داد و روز خداحافظی اش خون گریست...

از روزهای سرد امتحانات خرداد ماه آن سال نمی گویم...از طعم مرگ نمی گویم...فقط از کاغذ سفیدی می گویم که با خط درشت نستعلیق رویش نوشته بودند:

افسونٍ خوب...آسوده بخواب که فرشتگان تو را محافظت خواهند کرد...جای لبخند تو اینجا خالی ست...

***

سوال نوشت:کسی از دافی نگار خبری داره؟؟خیلی وقته نیست! قرار بود بره سفر...

برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب...


ادامه مطلب ...

گمج کباب...

این غذا گیلکیه...خیلی وقت پیش درستش کردم و همون موقع هم عکس انداختم اما تنبلیم می اومد این کابل دوربینمو بیارم و عکسا رو بریزم این تو!

از این لینک پیداش کردم!

مزه ش هم سلیقه ایه...!خیلی ترش می شه....چون لیمو و انار فراوون داره...یه غذای فوق العاده ساده و خوشمزه ست!قابل توجه اونایی که غذای گیلکی دوست دارن!

برای دیدن چهره غذای نهایی برین رو. ادامه مطلب...

لیمو سنگی رو دارین؟

ادامه مطلب ...

نقطه آغاز...

اما شاید این پایان،شروع یه آغاز نو باشه واست ...
همیشه هر پایانی یه شروع به دنبالش داره...
مطمئن باش!

یه شروع خیلی نوتر و بهتر از اون پایانی که هیچوقت برات نموند و فکر می کردی برات می مونه...


پینوشت: مخاطب خیلی خاص دارد...

قصه غول سیاه...

داره کم کم بالا می آد...داره قد می کشه... اون غول آهنیو می گم که یه عالمه تیرآهن بهش آویزونه...

اون روز،وقتی نسیم خنک می وزید و سبزه ها به دست باد می رقصیدن،وقتی زمینو گود کردن و کندن،با خودم می گفتم: این گودی هرگز خونه و پاساژ نمی شه...هیچوقت بالا نمی آد!

اما نه! مثل اینکه طلسم این غوله هم شکست.....نعره می کشه،نعره های مهیب تا بزرگ بشه ...اونقدر که جلوی خورشیدو بگیره... داره نم نمک،ساخته می شه...دیگه سبزی اون درخت کاج کهنه از پس آجرای خونه بغلی بهم چشمک نمی زنه...

سال دیگه جلوی پنجره اداره تاریکه...تاریک...دیگه خورشید موطلایی پنجه پهنشو نمی ریزه تو اتاق...گنجیشکا چطور؟...نه!می دونم اونام دیگه نمی آن از روی کولر دونه بچینن و با خوشحالی نوک تو سر همدیگه بزنن!گربه هایی که رو حیاط خونه متروک همسایه غلت می زدن،می شن یه سایه...

بعد عید اینجا تاریکه تاریکه...

دیگه وقت رفتنه...سفر طول و درازه...چمدونم سنگین شده...

باید برم خونه...باید برگردم...

داره بارون می گیره...