عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

مهم..مهم!!

یکی داره به جای لیمو تلخ و شیرین می نویسه...

هیش کی نخوندششششششششششش!

آی ملت!!تحریمش کنین! اون لیمو شیرین بانو نیس!

دلمه کلم

حامله ها و رژیم دارا بزنن بغل!

این هم دلمه کلمی که پختم.مث همیشه مزه ش عالی بود!

خام خام...

دلتون نخواد!

پخته پخته

دستور پختشو از لینک مطبخ رویا جون برداشتمش.

گنجشک فضول!

یکی بود،یکی نبود،زیر این سقف کبود،یه بنده خدایی که خیلی هم بنده خدا بود، زندگی فضولانه ای داشت!از زندگی همه خبر داش! مثلن می دونس چن تا نگین رو لباس مهمونی فلانی بوده و اون یکی همکار چن تا دندون شیری افتاده، داشته و چن تا پر کرده و چن دفه رفته دکتر زنان!!اونوخ برعکس،هیش کی نمی دونس که ایشون کیه و متولد چه سالیه حتی!

یه 2 سالی بود که ما این فضول خانومو دیپورتش کرده بودیم تا دیگه انگشتشو تو سوپ زندگی ما نکنه!یعنی دیگه نمی دیدیمش!ملوس خانوم یکی از همکارایی که باهاش حدود 1 سال صمیمی بودم و تازه وارد بود،اون موقه ها تازه با کسی دوس شده بود.من حوصله نداشتم و زیاد پرس و جو نمی کردم که چه خبره!فقط خودش گه گاهی یه چیزایی بهم می گف!هیش کی به جز منم نمی دونس!به ما چه مربوط!!

یه روز که اومد تو دفتر،برق یه حلقه خوشگل چشممو گرف.چیزی نگفت و بالطبع مام چیزی نپرسیدیم!بازم به ما چه مربوط!!!

همه نشسته بودیم و چاییمونو هورت می کشیدیم که زنگ اس ام اس موبایل ملوس خانوم بلند شد.ملوس خانوم چارچنگولی افتاد رو موبایلش.

بعد 2 دیقه با چشمای از حدقه در اومده رو به من گف:ممو خانوم شما به فوضول خانوم گفتی من دیشب بعله برون کردم؟

ممو:هاین؟مگه بعله برون کردی؟مبارکههههههههههههه!

ملوس خانوم که دیگه خودشو لو داده بود:...هاین؟نه!...یعنی آره!!...تو نمی دونستی؟؟

ممو:نه! مگه دیشب منم دعوت بودم و نمی دونستم!

ملوس خانوم:پس این چی می گه؟

ممو:چی می گه؟

ملوس خانوم در گوش من:نوشته شنیدم دیشب بعله برون کردی و طرف ،شبیه اون خوانندهه "مهرداد آسمانیه"!...ممو!کی عکسشو به فوضول خانوم نشون داده؟

ممو:تو کی عکسشو به من نشون دادی؟

ملوس خانوم:به تو؟من به هیچ احدی نشون ندادم!عجب...

                                                           

هوای قهوه ای...

هوای اینجوری رو اصن دوس ندارم! همه ش گرفتس!محض دلخوشی نه برفی می آد نه بارونی!فقط الکی سرده!فک کنم زیادی موز خورده...

انگاری هوا م یٌبوسًت گرفته!


هشتمین عجایب هفتگانه دنیا...

اولش که این عکسو دیدم،هول کردم و جیغ کشیدم و خودمو به در و دیوار زدم و می خواسم از پنجره خودمو بندازم پایین(آخه من خیلی تو اینجور مسائل جنی و ارواح خبیثه سیر نمی کنم و فشارم می افته!!!) فک کردم کابوس جنی،گبری،چیزی دیدم.

اما یه خورده که گذش دیدم نه بابا! اینا جن من، نیستن!حوریای بهشتین زیر لباس برازندگی و پوشیدگی...

این تصویر متعلق به جدیدترین تیم فوتبال عرب*ستان ص*ع*ودیه!فک کنم اونی که دستش به توپه کاپیتان تیمه و اون وسطیه که دس انداخته گردن اون دس راستیه،سانتر یا هافبک راست باشه...خدا عالمه!! گناهش گردن اونایی که می گن!


کابوس نوش:بینم !! اینا همینجوری فوتبال بازی می کنن؟یعنی 6 تا بیشتر بازیکن ندارن؟این وسایل و مشتقلاتشون و لحاف رختخوابایی که پوشیدن،به پاشون نمی پیچه موقه دوئیدن؟هاین؟اصن 2 قدمیشونو می بینن که بخوان بدوئن و بازی کنن؟

اگه هر 2 تا تیم اینجوری بپوشن،چطوری یار رو از حریف تشخیص می دن؟

آلاکلنگ...

اسم:ممو

سن:10 ساله

جنس:تٌخس

مکان: رامسر کنار ویلا تو زمین بازی بالای آلاکلنگ  با  نوش نوش

موقعیت: 2 تایی تک و تنها

ارتفاع:1 متر بالاتر از سطح زمین


یه دفه یه پسره درب داغون با10 کیلو شلوار و زیرپیرهنی و موی وز وزی،با 2 تا نوچه خزنلی پنزلی تر از خودش،می آد طرفشونو ممو رو از بای آلاکنگ می کشه پایین!

ممو می خوره زمینو و نوش نوشم پا به فرار می زاره!(همیشه این نوش نوش منو با محبتای خودش شرمنده می کنه به خدا!!)

پسره دس به کمر هر هر به مموی کبود از حرص و درد،می خنده و بعد می گه:تا دیگه تو باشی آلاکلنگ مارو سوار نشی!اینجا شهر ماس!بعد جستی می پره رو آلاکلنگ و مث تراکتور از خودش صدا می آره!

ممو بلند می شه و در یک آن خون جولو چششو می گیره و 2 تا مشتشو از شن پر می کنه و می پاشه تو صورت پسره و بعدش ازونجا تا ویلا رو دنده هوایی می زنه...

مکان:ویلا موقه ناهار،سرسفره..

ممو کجاس؟گوشه اتاق کز کرده و رنگش شده مث پرتقال کال رو درخت انگور!دونه می پرسه:ممو!!چرا غذاتو نخوردی؟سیری؟دستت چی شده؟

ممو:هاین؟نه!!

در می زنن.دونه درو باز می کنه!همون پسره  با 3 نفر دیگه از خودش بدتر اومده ...تموم چش و چالش کاسه خونه...

پسر خنزل پنزلی: دختر شوما این بلارو سر من آورده!

دونه:نه! دختر من؟اون آزارش به یه سوکسم نمی رسه!

خنزل پنزلی:اگه دختر نبود،می دونستم چی کارش کنم! سر واسش نمی زاشتم!

سید:ممو؟؟؟تو این کارو کردی؟راس می گه؟؟

ممو:حقش بید!!

نیستی...

وقتی نیستی،خونه خیلی خالیه! حجم خونه سنگینه...دیگه دوس ندارم فارسی وان نگاه کنم...

وقتی نیستی،زندگی انگار یه چیزی کم داره...

وقتی نیستی،آدم کم می آره بدون صدات...بدون نگات...بدون دستای شریفت...

این ثانیه ها چقدر سنگینن!هجومشون مث غروب روزای جمعه س...

زودی برگرد...برگرد خونه ت سیدم...همه ما منتظرتیم...

واژه ای به نام...

همیشه وقتی ذهنم درگیر یه چیزی می شه،می ترسم شب سرمو رو باالش بزارم.چون خواب زیاد می بینم...خوابام هچل هفت نیس!بعضی وختا خیلی نمادین و انرژی زاس!

حیفم می آد اینجا از خوابام ننویسم...حیفم می آد نگم مثلن 5 شنبه شب چی خواب دیدم!

....

...خودمو دیدم که اول یه جاده پهن وایستادم.همه جا تاریکه!جاده خالی نیست...اطرافش پر درخته و من خیلی راحت می تونم سایه گلای سرخو از پشت چادر سیاه شب تشخیص بدم و ببینم.ته جاده توی مه و غبار گم شده...من روشنم ،روشن روشن...وسطای راه به یه دوچرخه نورانی بر می خورم...سوارش می شم و رکاب می زنم...رکاب می زنم...

از فاصله دور کورسوی یه نوری چشممو می زنه...بیشتر رکاب می زنم ،عضلات پاهام درد می گیره و قفل می کنه...بعد من شناور می شم...انگار وسط دریام...اما هنوز اون نور سوسو می زنه و می تونم ببینمش...

اما هرچی شنا می کنم به نور نمی رسم...هرچی داد می زنم نمی تونم صدامو بشنوم...بعد انگار گوشم پر می شه از یه صدا...از یه صدای گرم و مردونه و مهربون...

رو لبم پر می شه،از یه واژه بلند و  واژگون...

واژه ای به نام پدر.

...

خلع لباسش می کنین؟؟عیبی نداره! ازین به بعد با کت و شلوار و کراوات می ره بیرون،تا چشمتون درآد!!

ژامبون استروگانف

به طور کلی و اصولن!!مموچ عاچق آشکوبی و پیاز داغ کردنه!فک کنم یه چادر گل گلی به کمرم ببندم و یه روسری با گلای درشت قرمز رو زمینه سورمه ای هم سرم کنم،و گره شو بالای سرم سفت کنم،دیگه می شم همونی که ابو تو خوابش می دیده و با دیدنش زانوهاش شل می شده!!!

این غذا از دس و پنجه ممو اومده بیرون!


به جای گوشتای دراز دراز،از ژامبون گوشت استفاده کردم که زودتر بپزه و آماده شه!

برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب



ادامه مطلب ...