عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

سینما و فیلم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از دس اینا...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تازگیا یه گُرگی شدم من...

تصادف می شه ، ممویی اون وسطه داره بچهه رو که رو موتور زمین خورده و یه پرایده بهشون زده  ، از رو زمین جم میی کنه!http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif

ابوشه اونور واستاده تو صف پمپ بنزین داره با تعجب در حالیکه یه ور ابروش پریده بالا، نیگا می کنه  و زیر لب می گه  : این زن من داره چی کار می کنه اون وسط؟؟ یعنی چی اونوخ؟؟http://www.blogsky.com/images/smileys/044.gif

دعوا می شه  ، مموئی باز اون وسطه و داره  همکاراشو  از پسرایی که تو 260 نشسته بودن و  به همکاراش  فش دادن  ، جدا می کنه!http://www.blogsky.com/images/smileys/014.gif

جیغ میزنه : ولـــــــــــــــــــش ون کنین  نا...م..ر..د..اااااااااااااااااااا!  بعد خم می شه با دخترای دیگه وسط دعوا  غنائم جم می کنه! موبایل ، کیف پول، عینک و عصا فرمون  ماشین همکاراشو!http://www.blogsky.com/images/smileys/025.gif

راننده تاکسی خطی که  200 تومن  گرونتر بگیره ، ممویی  اعتراض کنان  هوار می زنه : مگه شهر هرته؟ گرون شدن بنزین به ما چه؟؟ گرون شدن یورو به ماچه؟؟ باید ماه به تفاوتشو از مسافرا بگیرین؟؟ من که حلال نمی کنم!!!!!!!!!!!! بعد رانندهه می گه: غلط کردم! آبجی شوما اصن کرایه  نده!http://www.blogsky.com/images/smileys/022.gif

ابوشه  ازین تغییرات ناگهانی مموئی سخت در تعجبه! با خودش می گه: این همون مموئی  شاعر و لطیفه که  20 بیت ، 20 بیت برا من شعر می گفت: 

 میان قلب من هر چه  هست مال تو     ............. همه پرواز از من  و آن چه ماند بال تو...؟؟؟http://www.blogsky.com/images/smileys/039.gif چه گرگی شده!!!http://www.blogsky.com/images/smileys/030.gifhttp://www.blogsky.com/images/smileys/014.gif

 

خواهر کوچیکه!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این دنیا و اون دنیا

میدونین بعضی موقه ها آدم دلش می خواد یه اتفاقی سریعتر بیفته تا تکلیفش روشن شه! 

 بعضی وختا انتظار برا من کشنده می شه! همیشه وختی حسم بهم می گه که طوفان در راهه ، با اینکه می دونم این طوفان ممکنه خیلی بهم ضرر بزنه ، اما همیشه دعا می کنم زودتر بیاد و بره و هر گندی هم که می خواد بزنه به زندگیم.

حداقلش اینه که زودتر تکلیفم روشن می شه و می فهمم که با باقیمونده ها و  صدمه ای که خوردم چه جوری کنار بیام و  زودتر براشون راه حل پیدا کنم.

از انتظار زیاد بدم می آد چون مجبورم مث این آدمای افلیج بتمرگم و هی در مورد اون طوفان منفی ببافم و فک کنم : این طوفان کی می خواد بیاد و ممکنه چه پدری از من در بیاره!

 بعضی وختا به خودم می گم اینایی که به من و بقیه آدما ظلم کردن تو اون دنیا جوابشونو از خدا می گیرن اما بعد می فهمم که نه بابا!‌ اینجوریام نیس !  ما نه دنیا رو داریم نه آخرتمونو !چون ممکنه خدا هم تو اون دنیا پشتومونو خالی کنه و  باز اون آدمای مزخرف بتونن نظر خدا رو جلب کنن و  باز بزنن تو پوز ما!!!!!!!!!!!!!

پ.ن: ای خدا!  حداقل دیگه تو اون دنیا می خوای بزنی کمرمون ، بزن! اما زیرپله جهنم ننداز که جزغاله شیم!

جیغ جیغ!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شباهت شاهرخ استخری با پاتریک ویلسون(مو نمی زنن!!!)

ابو می گه: این پسره کجاش خوش تیپه؟ من که خوشم نمی آد! من می گم: به این ماهی.شکل همین شاهرخ استخری تو سریال داداشی ایناس! ابو می گه: نه! هیچم شکل اون نیس! تو خوش تیپ ندیدی! منو دیدی فک می کنی همه مث من خوش بر رو روئن! من می گم: روتو برم هی!‌ پس تو خوش تیپ ندیدی!

این عکس پاتریک ویلسون هنرپیشه "بچه های کوچک" ئه! کپی شاهرخ استخری بازیگر نقش "محمد امیر" تو سریال داداشیه کانال 2 تو ماه رمضونه! تو رو خدا شبیه نیستن؟؟ کپ هم دیگن! اونوخ این ابو هی با من جر و بحث می کنه !

 

 

      

یک حال اساسی

2 هفته پیش اینجانب به همراه کل همکارای 3 شرکت زنجیره ای مان، افطاری دعوت شدیم رستوران جام جم!

معرفی شخصیتها:

1) مدیر یه بخش شرکت دیگه که، خیلی خیلی هم معروفه چون همیشه دخترشو با خودش تو این مجالس برا نمایش دادن می یاره و تو حلق همه فرو می کنه  و شایعه س که می خواد ببندتش به ریش مدیر عامل جوون ما! البته تفاوت قدی مدیر عامل ما با دخمل ایشون یه چیزی حدود 40 سانته!

2)آقا کُمی مدیر داخلی هستن با قد 150 سانتی متر در دقیقه! اما با یه دادش مایکل جوردن م در می ره تو سوراخ! خیلی بداخلاق و ببخشید سگه!

ابو خان دعوت نبود و کلی حالش گرفته بود که چرا با خانواده دعوتتون نکردن! منم گفتم با خانواده که دعوت می کردن می شدیم 400 نفر که! این شرکت ما سر یه پول آژانس 2000 هزار تومنی دارمون می زنه! اونوخ بیاد شوهرا و عیال کارمنداشو دعوت کنه که چی؟

خانوم مدیرمعروف  نشس سر میز ما و مث اینکه مامان ما باشه برا همه مون سوپ کشید!‌ زیاد محلش ندادیم! و بعدش م منو بغل کرد(انگاری من چقد می شناسمش و از ش خوشم می آد!) و دستشو گذاش رو شونه منو بلن شد و زحمتو کم کرد!

موقع کشیدن شام قرار شد خودامون هر کدوم یه بشقاب برداریم و حمله به طرف میز و یه چیز بکشیم: یکی سالاد ، یکی فسنجون، یکی برنج ، و ...

من بشقابمو پر فسنجون کردم! موقع برگشتن دیدم خیل عظیمی از آقایون اون شرکت بزرگه که خیلی هم همه کارمنداش پیرو با ابهتن، دارن به طرف من می آن! پیچیدم طرف راس که با آقا ک’می برخورد همچین خوشگل و تمیز فسنجونو مالیدم به کت طوسی سفید آقا کمی! از خنده روده بر شده بودم! چشماش از حدقه زده بود بیرون و بچه ها از اون پشت هی شکلک در می آوردن! فقط گفتم ببخشید و در رفتم!

جلو در و خداحافظی از بس بچه ها مسخره بازی در آورده بودن من نفهمیدم و به مدیر عامامون تنه زدم و پرتش کردم اونطرف! بغل باباش واستاده بود، افتاد تو بغل باباش و دل خانوم مدیر معروف ضعف رف!

پ.ن: اینم عکس اشرار شرکت!‌ اگه گفتین کدومشون منم؟؟؟

 حذف شد. 

 

دیشب تو مسجد و اون بچه زرده!

دیشب  یه فقره مموی تک و تهنا وسایلش  رو جم کرد و ساعت 5/10 شب زد بیرون که بره احیاء تو مسجد. سر راه 2 بسته شوکولات  خرید که خیرات دونه بزرگ( مادرجون) از دس رفته ش بکنه. یکی 2 تا چیز رو نِروِش طناب زدن شدید!

اول که خوب مستقر شدم تو جام رو فرش تو مسجد، سجاده م رو پهن کردم تا 2 رکعت نماز بخونم،داشتم دس دس می کردم که حالا بخونم یا نخونم که یه خانومی اومد و گفت: این مهرتو بده به من باهاش نماز بخونم.گفتم: قابل شما رو نداره. مهر رو برد اما مگه نمازش تموم می شد؟ 100 رکعت خوند! در حال رکوع بود که یه پسر بچه پررو و لاغر که دهنش داش می جنبید و نمی دونم چی می خورد دوید و سر راهش با لگد محکم زد به مهر من و پرتش کرد! مهر بیچاره م خورد به دیوارو به 4 قسمت مساوی تقسیم شد. نمی دونم اون خانومه چطوری 100 رکعت بعدی رو خوند؟ اما خودم بلند شدم و مهر داغون شده رو جم کردم و سرهمش کردم.اینقذه دلم سوخید! مهر رو خودم از مشهد آورده بودم! خلاصه بعد چن دیقه پا شدم و شوکولات رو تعارف کردم باز همون بچه زرده با شیکم خودش رو انداخ رو کیسه شوکولاتو یه مش ور داشت! رفتم اونطرفتر تا دیگه این بچه زرده شوکولاتو رو تموم نکنه! اما مگه ول می کرد؟ ملوم نبود مامانش کجاس که بیاد اینو از وسط مسجد جم کنه!

یه خانومه هم  با ابروهای شمشیری و ضایه و موهای رنگ هویج مخ خانوم ق’ل’نبه بغلی رو گذاشته بود تو فرغون و با سرعت 120 کیلومتر در ثانیه داش می بردش و همش هر هر کر کر می کرد! 

عمرن نه تونستم قرآن بخونم نه 2 رکعت نماز! وختی هم که چراغا رو خاموش کردن این ت...م جنه ، بچه زرده ، سر من و چن تا خانوم بغل دستیم  پرش با مانع و بی مانع تمرین می کرد! تا ساعت 3 شب از رو کله من و بقیه تو تاریکی می پرید و پوست دستمو چن بار له کرد! می خواستم موقع رفتنه گیرش بیارم و دم مسجد حالشو بگیرم ، اما مث مورچه زردا تو اون شولوغی و بزن بزن گم شدو ندیدمش!

پ.ن: دیشب یه کم سبک شدم