عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

مسیل عشق(قسمت اول)...

 

توی این شهر غریب                                    میون آدمای پر فریب

دختری بود همه فن حریف                            با تنی باریک و ظریف

موهاشو هی سیخ سیخ می کرد                  به پاشنه کفشاش میخ می کرد

قهقه هاش تمومی نداشت                    سر به هوا‏ موبایلشو تو کافی شاپ جا می ذاشت

هر روز یه جور ‏ یه تیپ ‏ یه رنگ               پر بود کمدش از مانتوهای کوتاه و تنگ

کفشاش همیشهء خدا سرخابی بود            ‏لبای کوچیکش روزو شبا عنابی بود

مامانش هیچوقت خونه نبود                  واسه جر و بحسشون بهونه نبود

دختره شبا  تو رستوران بود   یا عینک به چشم تو پاساژ بوستان بود

یه روز اما یه چیزی دید                          یه دفه نگاه عاشق و تیزی دید

قلبشو این نگاه شکافت                         زور زورکی خودشو نباخت

صاحب این چشما یه جوون بود            جوونی که دلش تو خون بود

طفلک اصلا؛ امروزی نبود                        کار و حرفشه ش آخه زر اندوزی نبود

آخه جوون عاشق بود                            پیش خدا لایق بود

جوون به چهره ریش داشت                  به قلبش هم آتیش داشت

شب که می شد یواشکی                     سر سجاده می رفت پنهونکی

به درگاه خداش دعا می کرد                 تو غصه هاش خودشو رها می کرد

که:؛ ای خدای من ! من عاشقم             می دونم اما عاشقی نالایقم

آخر چه بود که این عشق نابود من ؟     که برده همه هست و بود من؟

عاشق شده ام به یه حوری رنگی           دختری با یه قلب تیره و سنگی ؛

دل دختره اما لرزیده بود                      نظیر این نگاه تا حالا ندیده بود

دنبالش رفت پرسون پرسون ؛            بچه ها ! این پسره رو دیدین تو محلمه مون؟

دوستاش همه نیشخندش کردن         از دیدن پسره منعش کردن

؛اون مثل بسیجیاس ؛ روشی؛            می شه به ما بگی چرا دنبالشی؟

پسره اون پایینا تو خونه کلنگی          بی کس دلخوش بود به زندگی

دختره رفت تا جنوب شهر جایی          که عقلشم نمی داد سر

رفت و رفت تا رسید در خونشون          در زد و به انتظار و ایستاد اون

در رو باز کرد اون جوون                      خشکش زد از دیدار مهمون

 

………

. ادامه دارد

خواب بی دونه برنج...

اینو ازین جهت اینجا می نویسم که تا عمر دارم یادم نره:

4شنبه شب بود.خواب بودم، خواب خواب.تازه از حموم اومده بودم  و روی تخت ولو شده بودم. یه دفه حس کردم  چن نفر اونطرفتر دارن در مورد جشن من حرف می زنن.من از حرفاشون ناراحت شدم در مورد آرایشم.

یه لحظه حس کردم حاج خانوم(مادربزرگ پدریم) بغلم کرد و گف:تو جشنت خیلی خوشگل شده بودی عزیزم.ناراحت نشو!بعد رو به اونا کرد و گف: می شنوه ناراحت می شه! یواشتر!! من زدم زیر گریه.گفتم:هیش کدوم از مادربرزگام تو جشن من نبودن!

بعد حاج آقا(پدربزرگ پدریم) و دیدم روی تخت با لباس سفید نشسته .می دونسم که مرده. .بهش گفتم حاج آقا خوبی؟؟ جواب نداد.صورتشو بوسیدم و بغلش کردم.باز پرسیدم:حاج آقا ! اون دنیا چطوریه؟ گف: خیلی خوبه! خیلی خوب! بهتر از اینجاس!

از خواب پریدم.باورم نمی شد اینقدر بهم نزدیک باشن بعد این همه سال! انگار همون ثانیه دیده بودمشون و هنوز وجودشونو حس می کردم.انگاری هردو لبه تختم  نشسه بودن و نیگام می کردن.

2 ثانیه بعد زدم زیر گریه.

پینوشت:

شرمنده ازینکه این بار اینجوری می نویسم.گونی دونه برنجا رو می بندم تا کسی مجبور نشه زورکی کامنت بزاره

دلم سوخت...

دونه داش پریشبا پشت تلفن به دوسش که یه دختر هم سن و سال من داره 

(همونی که این پستو در موردش نوشتم) می گف:بگو "هیوا" وختی تو شرکته موبایلشو خاموش کنه  که اون یارو هی بهش نزنگه! اینجوری موقیتای دیگه شم از دس نمی ده. راسش ماجرای این هیوا و دوسش همه جا پیچیده!هیوا دوسشو(که پسره) به همه فک و فامیلا از جمله دونه بزرگ(مامان بزرگ) فضولش  نشون داده اما  طرف 5 سال از ش کوچیکتره و پدرو مادر پسره مخالف شدیدن چون نه سربازی رفته نه کار داره(اما خیلی پول داره).اما دختر و پسر اصرار دارن.

مامانش می گه: این شوهر بشو نیس واسه ش! باید جدا شن.2 ماه گریه می کنه تموم میشه!

اما من براش ناراحنم! آخه مگه می شه آدم 4 سال با کسی باشه باهاش نفس بکشه و دوسش داشته باشه،یه دفه بگه: تورو به خیر و مارو به سلامت؟؟  

من که سال اول با ابویی آشنا شده بودم، با اینکه رابطه مون خیلی نزدیک و عشقولانه نبود، فکر جدا شدن ازش ،دیوونه م می کرد! یه دفه که دعوامون شده بود و ملوم نبود می خواد چی بشه، انگاری گرد مرگ خورده بودم!! نمی تونسم حتی به رفتن فک کنم!

 من نمی دونم چرا این مادر پدرا فک می کنن جدایی  مث آب خوردنه؟ خودشون حاضرن 3 سوته از شوهراشون طلاق بگیرن که اینقده سفت و محکم می گن: ولش کن! عادی می شه! فراموشش می کنی و غیره و ذلک؟ الانم  که دارم این پستو می نویسم اشک تو چشام جم شده. این طفلی رو هیش کی درک نمی کنه.من می دونم الان چه حالیه. می گین: نباید از اول دوس می شد؟ ... آخه دله... وختی بره که دیگه نمی شه کندش!!! می شه؟؟!! 

باورم نمی شد با دیدن این انیمیشن(عروس مُرده) گریه م بگیره! اما وختی عروس مُرده به جرم اینکه قلب نداره عشقشو به کس دیگه ای بخشید،اشکای گرمم رو صورتم راه باز کرد.  


عکس حذف شد!!


راننده تاسکی

هر دفه  روزای زوج که کلاس میرم و دیرم می شه و خدا خدا می کنم که این تاسکی خطیا زودتر راه بیفتن و اینقده  واسه مسافر زدن زیر گوش من هوار نزنن، می خورم به تور یه رانندهه که خداییش اند سوژه س!آدم هم خنده ش می گیره و هم گریه ش: خنده به خاطر اینکه  یه سمند زرد قناری داره که روزی  5 بار می شورتش و 2 تا عکس اسب اصیل  انداخته رو شیشه های دودیش! خودشم موهارو آلاگارسونی کرده و لهجه مدل ب..ه..ر..و..ز و..ث..و..قی، یه عینک خفنگ می زنه در حد تیم ملی.

گریه به خاط اینکه تا میشینی تو ماشینش ،اون صدا خوشگله س..ا..س..ی مانکنو می ندازه رو نروت و مختو می زاره تو فرغون با سرعت 2200 کیلومتر در ثانیه با خودش می بره! بعدش تا 7-8 10 تا لایی نکشه ،آروم نمی شینه که! وختی می شینی بغل دس راننده،انگاری  سوار رنجر پارک ارم شدی: سر و ته می شی و اتوبان وارونه س و ماشینای اطراف همه عقبکی می رن! تازه اولشم بهت می گه:آبجی! لوطف کن اون  لامصبو ببند(منظورش کمربنده!!!). یعنی اگه  اون لامصبو نبندی ها، صاف از تو شیشه می ری رو کاپوت و اون ور آبی می شی!

این دفه آخریه که بازبه خاطر این شانس نکبتم،خوردم به تورش و به خاطر اینکه خواب مونده بودم،مجبور شدم سوار بشم،دیدم یارو صندلیشو خوابونده رو صندلیای عقب! یعنی هر کی می شس پشت راننده،عملا" راننده رو پاش خوابیده بود!یه دخمل تپلی با پاهای درش اومد نشس پشتش: طفلی جا نمی شد که و حسابیم معذب بود! داش خفه میشد!گف:ببخشین آقا چرا شیشه هاتون پایین نمی آد؟به..ر..و..ز و..ث..وقی گف: جان؟؟..شرمنده!! ...آبجی یه کم بکش عقبتر جا نیس من برنوم! دخمل طفلی دیگه صداش در نیومد و حسابی کلافه و عصبی بود! اونم هی صندلیشو می داد عقبتر مرتیکه....!

وختی پیاده می شدن به دخمله گف:شوما چن کیلویی؟ 65 کیلو که نیسی! تو ماشین جا نمونده بود من فرمونم بچرخونم! باهمین بگو مگو دعوا شد و ممو جان هم از صحنه جنایت به سرعت گریخ، چون کلاس داش و حسابی دیرش شده بود.

پینوش۱:نمی دونم اینا مگه رییس خط و سر و صاحاب ندارن که این ب..ه..ر...و..ز خان اینقده پرروئه؟؟ هاین؟؟

پینوش2: حال می کنین تو نمایشگاه کتاب چقده کتاب خریدم؟؟؟ نپرسید چون شولوغ بود ، اما من چون غرفه هارو می دونسم،1 ساعته همه رو خریدم!!! 


تاتر غیر هنری

گفتم : کجا بودی؟همه منتظر بودن! دیر اومدی!  

گف:ایناهاش بلیطای تاترو آوردم.خسه بودم. روی بلیطا رو برگردوندم تا سانسو ردیفشو چک کنم بعد آروم گفتم:چرا اخم و تخم می کنی؟از بعداز ظهریه رفتی خونه تون اخلاقت به هم ریخته!تو خونه کسی حرفی زده بهت؟ کتشو درآورد و لم داد بغل فامیلا و گف: نه!خسه م.  

وختی شام می خوردیم ، نیومد پیش من.داشتم ماستو با برنجم قاطی می کردم ،بهش اشاره کردم بیاد پیش من بشینه! یه لبخند کج و کوله رو لبش نشس و  یه ترب قاچ خورده که شبیه گل لاله بودو گذاش تو دهنش.

نیومد.از در که بیرون می رفتیم ،حس کردم هوای بهاری چقدر سرده!

تو سالن تاتر کنارم نشس.دسشو انداخ تو دس من.بازیگرا که اومدن رو سن،کم کم گرم شدم.لم دادم به دسش.اصن فک نمی کردم خنده م بگیره یا یه تاتر بتونه اینقده کمدی و خنده دار باشه.انواع و اقسام تیکه هارو پروندن که همه ناب و دس نخورده بود، و تموم  آهنگای جدید سا..سی مان..کن و زنده اجرا کردن:

بلا بلا بلا... واست می خرم طلا ملا....

وای وای پارمیدای من کوش؟ وای وای وا وای می رم از هوش....

نی نی! نی نی ! بکن نیناش ناش...

وای خاک عالم دیدی؟؟...چشاشو دیدی و پسندیدی؟؟...دیدی به تو گفتم که چقد رنگ چشاش توپه!؟؟...خوشجل و باتریپه!!؟؟سوژه واسه کیلیپه...عطر تنش کشته منو...ادکلنش جوپه!!!...

آخرش که بلن شدیم من دل درد گرفته بودم و قلبمم دوباره پر شده بود.پر احساسات بهتر.گرچه هنوز از دسش دلخور بودم و گرچه هنوز موضوع خاصی توی تاتری که دیده بودم ،پیدا نکرده بودم.

یه جاش بازیگر باحاله گف:یه کرمی هس که واسه رفع تموم مشکلات زندگی ساختنش،صب به صب نیت می کنی و می مالی به بدنت!

پینوشت: دو سه جاش بازیگرا خودشونم خنده شون گرفته بود و از حرکات و چرت و پرتای هم دیگه می خندیدن! 

اینم عکساش:

حذف شد!!
 

                                             

جنگ و صلح

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مگه زوره؟؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رویای نیمه شب بهاری

خیس عرق از خواب می پرم...بالشم خیس خیسه... تشنمه...تیک تاک ساعت رو مغزم ضرب آهنگ غریبی داره.. ساعت ۴ صُب، روز ۲شنبه س...  

سعی می کنم یادم نیاد که چی خواب دیدم...نمی خوام یادم بیاد که لباس سفید بلند تنم بود و موهام بلند و سیاه بود تا پایین کمر.کنار روخونه آبی و آرومی نشسته بودم... نه نباید یادم بیاد... 

انگاری عاشق بودم..اما... 

یه جوون رعنا و کم سن کنارم بود...خودم..؟ ۲۰ سالم بیشتر نبود! اون ابو نبود خدا جونم! داشتم با موهام بازی می کردم.میون چمنایی که روش نشسته بودم پُر شقایقای قرمز بود ... قرمز قرمز .... رنگ خون... 

صورت اون جوونی که کنارم بود، ملوس و زیبا بود اما لباس سیاه تنش بود... من انگار چیزی گم کرده بودم... یادم نمی اومد که شوهر دارم... یادم نمی اومد که ابو نیس! 

چن لحظه بعد داشتم لا به لای جنگل سیاه و انبوه می دوئیدم... با اینکه ترسناک بود اما داشتم می خندیدم، بلند بلند... غش غش... 

 بعد جنگل شد تخت خودم...از خواب می پرم، خیس عرقم...  

تشنمه ، آب می خوام...