عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

و تو نزدیکتر از پیراهنی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بار دیگر شهری که دوست می داشتم...

یعنی من وبلاگ داشته باشم و از این کتاب نگم؟یعنی واقعا می شه؟

جرا یادم رفته بود؟چرا اینقدر دیر ازش نوشتم؟...خودمم نمی دونم!

حیفه این کتاب نیست که ازش نوشته نشه؟حیف نادر ابراهیمی نیست که الان از بین ما رفته؟

این کتاب رو دوست دارم چون خاطرات منه...خاطرات روزهای زرد و نارنجی و پرتقالی...

روزهایی که ماهی قرمزای توی تنگ خوشحال بودن و هیچوقت نمی مردن...روزهای آروم زندگی صورتی و یاسی...

روزهایی که دغدغه بیشتر از بارون پشت شیشه و نمره های کمتر از 17 نبود...دغدغه خوندن یه کتاب زیر میز تو کلاس پرورشی...ذغدغه نوشتن و درس حاضر کردن و بعد جمعه مهمونی ناهار خونه مادربزرگ و خاله...

روزهای ساده...بی ریا و بی لکه! مثل روزهای کودکی مرد راوی داستان هلیا...

مثل روزهایی که چشم پسرک از مشق شب خمار می شد و هلیا با دامن سرخ کوتاه کنارش می نشست و می گفت:پدرم با یک دست دو مشت تو را خرد می کند...

تلخی داستان هم دوست داشتنی بود...خانه ای رویایی در قلب چمخاله...چمخاله ای که بین دریا و کوه بود...کلبه ای لب آب...با وسایلی چوبی که دختر و پسر جوون زندگیشون رو شروع کردن و بعد تمام رویاها با آمدن عمال پدر هلیا فرو ریخت و خاکستر شد...

غمی که تو این داستان شعرگونه ست،غمگینم نمی کنه...بهم درس زندگی می زنه...بهم امید زندگی می ده...بهم می گه زندگی کن که فرصتها کوتاهن...می گه باش تا تازیانه زندگی نتونه از نبودنت سواستفاده کنه...

تمام جملات این کتاب نغزن...نادر ابراهیمی یه نسل جلوتر از خودش حرکت کرد و از زمان خودش جلوتر بود...همنسلان من و نسل بعدی بهتر حرفها و کتابهاش رو می فهمن...

می شه جرعه جرعه این کتاب رو نوشید و سیراب شد و میان روزمرگیهای غمگین داستان گم شد...

این جمله پشت جلدش هرگز یادم نمی ره:

"بخواب هلیا...دود چشمانت را می ازارد...دیگر نگاه هیچ کس غبار پنجره ات را نخواهد زدود...بخواب هلیا...دیر است..."

"شب از من خالیست هلیا...شب از من و تصویر پروانه ها خالی ست..."

1 سال تا انتظار...

12 ماه گذشت...درست 12 ماه پیش بود که من تو یه روز پاییزی،روی یه جفت کفش کالج سورمه ای رنگ،تند و تند خیابون انقلاب رو به سمت پایین طی کردم تا به یه در مشبک و آهنی برسم ...

یه در که به روی یه حیاط بزرگ و قدیمی باز می شد...وسط این حیاط یه ساختمون بلند بود که یه عده تو طبقه چهارمش نشسته بودن...

خیلی می ترسیدم که استرس داشته باشم اما نه!بر عکس اون روز خیلی ریلکس و آروم بودم...

در زدم...یه آقایی در واحد رو به روم باز کرد...وارد که شدم: 2 تا خانوم و آقا منتظرم بودن...آخه از قبل باهاشون قرار داشتم...

نشستم...چند تا سوال و جواب و بعد یه لبخند پهن و یه موفق باشید گرم... بعد هم امانتی رو بهشون دادم!

روزها و ماهها گذشت تا رسید به امروز...امروزی که روز خاصی نیست! یه روزی مثل همه روزهای دیگه ست...یه روز پاییزی و معمولی و پر از برگهای طلایی که می تونه با یه فنجون قهوه داغ پشت شیشه منظره کوه پاییزی جلوی شومینه،گرمتر بشه...

نمی دونم از امروز باید چقدر بگذره تا به آخر برسه؟نمی دونم از امروز چند تا ماه دیگه راهه؟چند تا طلوع خورشید و چند تا مهتاب دیگه فاصله ست؟

اما هر چی که هست،دیگه مهم نیست...فقط باقی ماجرا مهمه...فقط آخرشه که وصل می شه به روشنایی و نور...پس فقط آخرش مهمه ... دیگه انتظار مهم نیست...دیگه گذر ماه و سال نمی تونه بی تابم کنه...فقط دوختن شبها به روز می تونه من رو نزدیک و نزدیکتر بکنه...نزدیک به نور و روشنایی...به ته ته تمام نقطه های سبز...

کتابخوناش برن رو بقیه ش!!این خبر داغه داغه!!

ادامه مطلب ...

چیز ناله!

وا؟چرا من هر وبلاگی رو باز می کنم همه ش ناله ست؟چرا همه دارن به زار و روزگار فحش می دن؟

به خدا یه وبلاگ انرژی مثبت من نخوندم امروز!!

همه چی به هم ریخته انگار! بابا یه کم شاد باشین...نگین که مشکلات زندگی دو برابر شده! خوب برای همه دو برابر شده! به مشکلات بگید: "نه!!تو نمی تونی منو از پا در آری!" اونوقته که مشکله دمشو میزاره رو کولشو می ره!

پاشید خودتونو جمع کنید تورو قرآن!زشته...هی منتظریم تا وضع بهتر بشه!! بابا! دیگه بهتر نمی شه که بدتر نشه!! همینطوری داریم روزهای با ارزش عمرمونو هدر می دیم! چشم وا می کنیم می بینیم عمرمون رفته و ما منتظر یه جرقه ایم که هیچ وقت زده نمی شه!

آخه یعنی چی؟هاین؟همه ولویین! همه اعصابا داغون!یه وبلاگی رفتم که کلهم فحش نوشته بود...از زیر و زبر! قبلنا وبلاگ خوبی بود ها! نمی دونم چرا جدیدا" اینطوری شده؟

این مانیای مالزی نشین هم که بست و در رفت! به کجاشو نمی دونم!

روزهای بهتر هم که می یاد اینجا و بی کامنت در می ره...روزهای سبز من که تازه یافتمش و نوشته هاش رو دوست دارم،بی حال آپ می کنه!

یه کم انرژی مثبت به خودتون تزریق کنید! اینکه نشد کار!! یعنی هرچی شماها قنبرک بسازید و غصه بخورید و به در و دیوار فحش بدید،کار درست می شه؟اوضاع رو به راه می شه؟نهههههههههههههههه!به خدا بدتر از اینی که هست می شه...

پاشید! پاشید! خودتونو جمع کنید تا نزدم وبلاگستانو بیارم پایین!!ازون وبلاگه یاد بگیرید که فقط دنبال کامنت جمع کردنه و هر دفعه یه مسابقه کذایی می زاره! به قول خودشم آمار می ترکونه! حداقل اون یه انگیزه ای داره! می بینین چقدر بیکاره؟حداقل ازون یاد بگیرین...

بدوئید ببینم ... تا هفته دیگه فقط پست شاد بزارید!منتظرم ها! اگه یه پست ناله ببینم لینکشو حذف می کنم! خوب؟

مفید مثل پیاز

زهرای خوشگلم ازم خواسته بود که از تفریحاتی که با ابو داریم،اینجا بنویسم...

خوب زهرا جون!! باید بگم یکی از تفریحات من خریدن کتابه!! اونم از نوع زیر خاکی و قدیمیش!!اونم تنهای تنها!!بدون ابو خان! چون ابو اصلا" حوصله گشتن و خرید رو نداره! هر جا بریم،می گه زود باش !زود باش!!دیر شد! یالا بخر زودتر بریم...منم هول می کنم و اون چیزی رو که دوست دارم نمی خرم یا اصلا؛ بیخیال همه چیز و خریده می شم و دست از پا درازتر برمی گردم خونه!!بعدشم هی به خودم فحش می دم که چرا ابو رو بردم خرید کتاب!!سنگینتره که خودم تنهایی برم و حسابی با اون حس خاصی که تو گشتن بین کتابهای مختلف می یاد سراغم،حال کنم و تنها باشم!

حالا من نمی دونم واقعا" چه چیز مهمی انتظار این ابو خان رو تو خونه می کشه که اینقدر براش مشتاقه و زودتر می خواد بهش برسه و بپره تو خونه؟کلا من کلافه میشم وقتی باهاش میرم خرید کتاب!واسه همینم ترجیح می دم تنهایی برم که بهم بچسبه و گرنه افسردگی مزمن می گیرم!!

5شنبه هفته پیش،طی یه اقدام انتحاری و ناگهانی و عجیب که خودمم توش مونده بودم،بدو بدو رفتم انقلاب! دوربین نبرده بودم...وگرنه یه گزارش مصور از پاساژ ایران براتون می زاشتم...

نمی دونین وقتی باد پاییزی تو موهام می پیچید و منم بین کتابهای چاپ قدیم می پیچیدم،چه حال خوشی داشتم!وقتی پریدم وسط اون همه کتاب خوشرنگ با جلدهای خوشگل و قدیمی،تو خلسه فرو رفتم...رفتم ته پاساژ و یه نگاه به کتابهای دست دوم و چاپ قدیمی کردم...چند تایی رو که می خواستم همونجا پیدا کردم و به فروشنده گفتم برام بزاره تو کیسه...بعد اومدم عکس بگیرم که دیدم: وا حسرتا!!! میموری گوشیم فوله! واسه همین بی خیالش شدم و حساب کردم و با یه کیسه پر بیرون اومدم...اینقدر تو این کتابفروشیهای انقلاب گشت زدم و بوی سوسیس کثیفا رو استشمام کردم که سیر شدم و راهمو کج کردم طرف خونه!یعنی ولم کرده بودن تمام اونجا رو خریده بودم آورده بودم خونه!!

پینوشت:این لینکی که رو معرفی می کنم برای اون دسته از دوستان عزیز و کتابخونیه که رمانهای خارجی از نویسندگان خارجی دوست دارن...تو پاساژ ایران کتابهای چاپ قدیمی که دیگه مجوز نمی گیرن رو می تونین با قیمت نازل تهیه کنین...خیلی از کتب خارجی ای که دیگه چاپ نمی شن و بسیار ارزنده هستن و کلی خاطره ها رو زنده می کنن،ته پاساژ ایران تو مغازه سمت راست به فروش می رسه...

می تونید کتابهای گرون قیمت نشر علی رو هم از اول پاساژ با نصف قیمت تهیه کنید...کتابهایی مثل آهو،انتهای سادگی و غیره...

این رو هم اضافه کنم که خرید دوباره کتاب با قیمت نازل،هیچ لطمه ای به ناشر نمی زنه! چون ناشر فروش خودش رو کرده و خرید کتاب دست دوم باعث می شه مخاطب ترغیب بشه برای خریدن کتابهای جدیدتر از همون ناشر...

و این هم عکس کتابهای نوستالژی و زیر خاکی بنده!!

بعدا" نوشت: باز که خوابیدین!! الان در آن واحد 15 نفر دارن وبلاگ منو می خونن اما حال کامنتیدن ندارن!!جالبه به خدا!

اینجا رو دیدین؟هنوز بازدید کننده داره!!! امروز 500 تا بازدید کننده داشته!

بچه بارون...

نمی دونم چه حسی توی بارونه که وقتی می باره،من آروم می شم...

انگاری همه فکر و خیالای پس زمینه ذهنم کنار زده می شه و اون ته تهای ضمیر ناخودآگاهم،مثل یه شیشه صاف و بی رنگ نمایان می شه...

شیشه ای که از پشتش می شه دنیا رو آبی و سبز دید...پلیدیها رو دور ریخت و خاکستریها رو ندید...کودک بود و نگران نبود...

دیشب که از هایپر برمی گشتیم،آسفالت اتوبان خیس خیس بود...بوی خاک نم خورده مشام رو نوازش می داد...

دستم رو از شیشه پنجره ماشین بیرون آوردم...می خواستم هوا رو بخورم!بو بکشم!ببلعم!

وقتی خنکای بارون به دستم خورد،یاد روزهای بارونی مدرسه افتادم...روزهای شاد و بی تکلفی که اصلا" نمی دونستیم گرونی چیه...زندگی دست کیه! دلار و سکه کدومن...

هر روز ساعت 2 بعدازظهر با دوستای دوران بچگی کوله ها رو می نداختیم رو کولمون و فوکول می زاشتیم و می زدیم بیرون...یه نفس تا خود خونه رو می دوییدیم و خش خش برگهای پیر و خسته زیر پامون،سمفونی روزهای خوب بی خبری بود...بعد درب خونه که باز می شد عطربرنج و خورش مامان پز دیوونه م می کرد...اون موقعها آغوش گرم مادر بود و صدای مهربون پدر و یه اتاق با یه کتابخونه بزرگ که بعدازظهرهای پاییزی کتابهای خوشگلش بهم چشمک می زدن...

همه چیز گرم...همه چیز شاد: آمیخته به رنگهای قهوه ای و کرم و سرخ...درست رنگ برگهای پاییزی...منظره پاییز از پشت شیشه اتاقم با برگهای درختان چنار و گردو و گوجه سبز شروع می شد و تا برفی شدن زمستون ادامه داشت...

غروبهای پاییزی هیچوقت دلم نمی گرفت...همیشه مشق بود و درس حاضر کردن...هیچ باکمم نبود که غروب همیشه دلگیره...فردا شنبه ست یا پنجشنبه...

انگاری آدما که بزرگتر می شن،همراه دغدغه هاشون،کودک درونشون هم بزرگتر می شه...کودکی که سنش بالا نمی ره و فقط دلتنگیهاش بیشتر می شه...فقط خاطره هاش پر رنگ می شه...فقط برگشتن به اصلش،بی تابش می کنه!

کودکی که حاضره چند سال از عمرشو بده تا یه لحظه از کودکیهاش برگرده...

سریالهای ماهپاره ای-ایرونی

چند وقت پیش داشتم فکر می کردم که این سریالهای جدیدی که الان داره تو ماهپاره پخش می شه،واقعا به درد ما می خوره یانه؟بعد به این نتیجه رسیدم که هر چی که باشن وقت پر کن و سرگرمین دیگه!وگرنه مثلا" ما از یه سری دعوا و خیانت و عشق و عاشقی آنچنانی چه چیز خاصی عایدمون می شه؟

راستش بیشتر که دقت کردم دیدم،هر سریالی نشون دهنده فرهنگ همون کشوره...البته به جز ایرونیا!!!

مثلا" سریالهای ترکی یه جورایی شبیه فرهنگ خود مان...یعنی نزدیکترن به افکار ما!خیانت توشون کمتره و یه دفعه یه پسره 18 ساله با یه زن 50 ساله نمی پره!بالاخره حیا و حجابی هست و قابل تحملترن...

سریالای کره ای هم بد نیستن!اما از نظر داستانی و سناریو به جز یکی دوتاشون،ضعیفن...همه شون یه جورایی شوت می زنن!البته من سریال "خواهر دوست داشتنی من" رو خیلی دوست داشتم...یا سریال "یانگوم" بد نبود!اما یه سریاشون خیلی آبکی بودن که تو همون دو سه قسمت اول اصلا" نمی شد دنبالشون کرد...

سریالای برزیلی هم که خدان!! پر از خیانت و حرفهای ناجور!مرد 50 ساله با دختر 18 ساله!پسر 17 ساله با زن 40 ساله...همه هم زودی بچه دار می شن و یقه طرفو می گیرن که آقا! این بچه مال توئه!(البته استثنا هم وجود داره!!اما خیلی کم!) بعد سر این بچه هه دعواست! بعد یارو برای تلافی می ره با دوست طرف...این با اون!اون با این!اصلا" یه وضع اسفناکی!ماشالا هیچ کدومشون لباس تنشون نیست!تیریپ لب دریا!

خلاصه اینکه فرهنگا از سریالا می ریزه بیرون!

اما نمی دونم این در مورد سریالای ایرانی هم این صدق می کنه یا نه؟

سریالای ما هم که یا در مورد دزدیه!یا یارو قاچاقچیه!یا زنا یه سفره پهن کردن وسط دارن سبزی آش پاک می کنن و یارو با پیژامه می پره وسط و یکی می خوابونه تو گوش پسره!!

اما تازگیها یه تکونی به خودشون دادن و برای ساخت "کلاه پهلوی" خیلی زحمت کشیدن و 4 ماه تموم هنرپیشه ها تو سرمای زیر صفر فرانسه فیلم بازی کردن که حاصل اون همه زحمت شده 4-5 قسمت...

کار ضیاءالدین دری حرف نداره! بینظیره..."کیف انگلیسی"ش هنوزم که هنوزه سر زبونهاست و بازی بینظیر مصفا و لیلا حاتمی هنوز یه نقطه عطف تو تلویزیون ایرانه...

اما ای کاش آقای دری تو انتخاب هنرپیشه هاش هم کمی دقت می کرد...مثلا" نقش فرخ رو به "فروتن" می دادن!یکی که حرفه ای تر باشه...فرخ خوش تیپ هست اما ضعیفه...جذابیت شهاب حسینی و فروتن رو نداره!ماه چهره خلیلی هم بد نیست! اما یخه! ای کاش به جاش لیلا حاتمی یا حداقل مهتاب کرامتی بود!بالاخره اینا یه سری تو سران!یه کم انگلیسی رم که بلدن!

این سریال از سال 86 کلید خورده و الان تازه داره پخش می شه...این همه زحمت حیفه که با انتخاب نادرست هنرپیشه زیر سوال بره...البته این فقط نظر منه و شاید همینطور که پیش بره هنرپیشه های تازه کار تو نقششون جا بیفتن و بهتر بشن...

خلاصه اینکه به جز سریالای آبکی تلویزیون ایران می شه فعلا" فقط روی کلاه پهلوی حساب کرد! از نظر فرهنگی و زحمت و خرج...یادمون نره که دری خیلی سر این سریال حرص و جوش خورده و اذیت شده.ای کاش بستری وجود داشت که می شد این سریالها رو جوری هدایت کرد که بشه نشون فرهنگ غنی و باستانی ایرانی...

فراخوان بزرگ کتابخوانی...به این لینک مراجعه شود...


ذاتی که با هیچ سنگ پایی سفید نمی شود!

دخترک دیپلمه است و 24 ساله و بی تجربه کاری.حدود یک سال است که به شرکت آمده و منشی مدیرعامل است.اوایل که آمده بود،مودب و فرمانبردار بود...می گفت به من کار بدهید تا انجام دهم!کار من کم است!

یک مدت به او کار دادیم،چون کارهایش چز تلفن جواب دادن و قرار هماهنگ کردن،چیز خاصی نبود و تخصص خاصی نمی خواست.کارهای ما هم که خیلی خیلی زیاد است و خرده کاری و ریزه کاری زیاد دارد!هر طرفش را می گیری،آنطرفش از دستت در می رود!

حالا این روزها،همان دخترک مودب سال 90 شده فتنه خانم سال 91!

آشپزی داریم که برایمان ناهار درست می کند و انصافا" هم دستپختش خوب است!اما اخلاقش مانند همان "مارجی پیر" کارتون "بلفی لیلیبیت" بچگی هاست:فضول،سیخ زن و خاله زنک و خبرچین!البته یادم می آید که آخر سریال کارتونی مارجی پیر آدم شد و به گناهانش اعتراف کرد!اما مارجی پیر ما با اینکه می داند تا 2 ماه دیگر اینجا را ترک می کند،خیال انسان شدن ندارد!

جانم برایتان بگویم که حالا این دخترک شده سیخ زن همه!گویی ذات پلیدش از زیر پوسته ای نازک رفتار خوب قبل بیرون زده و شده همفکر همین آشپز 50 ساله!

تازگیها پا فراتر گذاشته و به گوش کارمند جدیدمان که کمک حال ماست و دختر بی سر و صدا و پرکاری ست،رجز می خواند و می خواهد او را هم مثل خودش کند...البته شنونده باید عاقل باشد!

می خواهم بگویم،ذات آدمها درست نمی شود!ذات به چندسالگی نیست!ذات اگر خراب باشد 24 ساله و 50 ساله ندارد!خراب است...بالاخره روزی خودش را نشان می دهد...نقاب به چهره زدن کار سختی ست و فیلم بازی کردن برای دیگران سختتر!

بالاخره روزی نقابی که به چهره زده اند فرو می ریزد و چهره اصلی پدیدار می شود...

من عقیده دارم که ذات بد با هیچ سنگ پا و روشور و مایع سفید کننده ای سفید نمی شود!چقدر خوب است که آدمها یک رو داشته باشند...هر چه که هستند همان را نشان دهند!

حال ما مانده ایم که این دخترک کم و سن و سال چگونه مانند زنهای بزرگ عروس و داماد دار رفتار می کند و ذهنش پر از افکار منفی و سیخ زدن به این و آن است و از عاقبتش هم نمی ترسد!

پیتزای دایی پز به روایت تصویر!!

خوب!الوعده وفا!با یه غذای خوشمزه و توپپپپپ اومدم تا آب از چک و چونه تون راه بیفته سر صبحی!!

اینبار که شمال بودیم دایی جانمان یه پیتزای بینظیر به خوردمون داد که تا انگشتامونم خوردیم به خدا!صدتا پرپروک و ناپولی و پاشا رو گذاشته بود زیر بغلش!!

این خمیر اولیه در قالب می باشد!


برای دیدن بقیه مراحل روی "بقیه ش "کلیک کنید...

ادامه مطلب ...

10 دقیقه!

10 دقیقه است که این صفحه سفید رو باز کردم و زل زدم بهش تا یه چیزی یادم بیاد و توش بنویسم!اما نه!ذهنم خورده!ترکیده!هیچی توش نیست...شاید این چند وقته اینقدر نوشتم و از ذهنم کار کشیدم که دیگه به این وبلاگ فلک زده و بدبختم نمی رسم و ولش کردم به امون خدا!

خداییش اصلا" نمی دونم از چی بنویسم!از گرونی و بدبختی بنویسم که داره دمار ملتو در می یاره؟از آدامس ریلکسی بنویسم که هفته پیش بوده 1000 تومن الان شده 1700؟نه!بدتر اعصاب خودم و خواننده ها رو داغون می کنم و حیوونیا گناه دارن خوب!آخه کاری از دستمون بر نمی یاد که!

طنز بنویسم؟نه!اصلا" طنزم نمی یاد!آخه وقتی موضوعی خنده دارتر از گرونی دلار و یورو نداریم،من بیام براتون جوک تعریف کنم؟
از سفرهامون هم که گفتم...از همایش بینظیری که همین چند وقت پیش اتفاق افتاد و خیلی ذهن منو شارژ کرد!

از اهداف آینده مم که گفتم!بگذریم از اینکه بعضیاش سیکرته و نمی شه گفتش حتی!!

از روابط خانوادگی هم که هیچ خوشم نمی یاد بگم! آخه چی بگم؟بگم دیشب مهمونی باغ لواسون بودیم و یه نی نی اندازه فندق!!!اونجا بود و حسابی چلوندیمش و اون فسقلی هم نگفت آخ!! از بس که صبور بود!نه آقا جون! حوصله ش نیست!

پس از چی بگم؟از غذا؟غذا که نوبتش فردا پس فرداست...

خدایا!مردم از بی موضوعی!یکی کمک کنه آخه!

بعدا نوشت:باز که رفتید تو کما!!! باز حال کامنت ندارید؟خداروشکر اینجا فیس بوق نیست که با بی حالی لایک کنید و در برید! باید بکامنتین!!