عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

اولین یلدای طولانی تو...


امشب شب یلداست موش کوچک و هوشیار و بی خواب من...

اولین شب یلدایی که تو با سرهمی گوجه ای- سفید و کلاه گوش دارت،می خوای بری مهمونی...

تو امشب 75 روزه می شی...

امشب بلندترین شب ساله و امروز کوتاهترین روز.

امشب شب هندونه ، چای ،انار، آجیل و فال حافظه...

سال پیش همین موقع تو رو تو وجودم داشتم و نمی دونستم...نمی دونستم میزبان یه نقطه کوچکم...یه نقطه کوچک که قد یه دونه اناره...

همیشه از بچگی از شب یلدا می ترسیدم.می ترسیدم که یه وقت این شب صبح نشه.

اما هر بار سپیده می زد و صبح می شد و من یه نفس راحت می کشیدم.

می دونی؟پدربزرگم تو این شب از دنیا رفت...

حالا امسال منم و تو و پدرت...و یلدای طولانی ای که به صبح رهایی می رسه...

شب به آخرین نقطه خودش نزدیک می شه و بعد نور و روشناییه.

از فردا روزهای بلند از راه می رسن و زمستون می شه.

شاید زمستون امسال سخت باشه و سرد...

اما وقتی تو هستی ،برفترین برفها هم آب می شن و خونه از حرارت دستهای کوچکت گرم می شه.

نازنینم...

سفید برفی کوچکم...

اولین یلدات مبارک...

بقیه ش...

ادامه مطلب ...

روز بزرگ واکسن!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلی که دیگر تنگ نیست!

چقدر این روزا دلم نم هوای پاییز رو می خواد...

وقتی دونه برنج آروم تو آغوشم مچاله می شه و سنگین می شه و بعد صدای نفسهای کوتاه و عمیقش به گوشم می رسه و عطرش پوست صورتم رو نوازش می کنه،می رم پشت پنجره اتاقش و زل می زنم به شهر بزرگی که زیر پام گسترده شده و تو غباری از مه و دود و روزمرگی و آدمهای بزرگ و کوچک،گم شده.

بعد دل منم مثل دونه برنج مچاله می شه.انگاری دلم برای جنب و جوش روزهای دور تنگ می شه.آخه تا قبل از این آدم فعالی بودم...

دلم برای قدم زدن زیر بارون،برای پا کوبیدن روی برگهای ترد و نقاشی شده،پر می کشه.

یادم می یاد وقتی پاییز می شد،از سر کار که بر می گشتم خونه،همیشه یه تیکه از راه رو پیاده می اومدم بعد از دکه رنگ و رو رفته روزنامه فروشی که میون حجم روزنامه های پلاسیده و مونده ،گم شده بود،مجله مورد علاقه م رو می خریدم.

یادم می یاد به سوپری محل که می رسیدم،یه فیلم می خریدم و زود خودمو می رسوندم خونه تا بزارمش تو دی وی دی پلیر و ببینمش.

شبهای بلند پاییزی با خوندن رمانهای مورد علاقه م سپری می شد.همون رمانهایی که وقتی ورقشون می زدم،با اینکه می دونستم آخرش چی می شه، بازم مشتاق بودم که بخونمشون...

هی یادم می یاد و هی به فرشته کوچک تو آغوشم نگاه می کنم.

حالا یه دسته فیلم ندیده دارم که گوشه ال.سی.دی خاک می خورن.کتابخونه م پر از کتابهای نخونده ست.

دیگه حتی طرف مجله هام هم نمی رم.

روزهای من رو آواز خوندن و قصه گفتن و رسیدگی به امور یه موجود دوست داشتنی و عزیز،پر کرده.

موجودی که پدیده ست و در نوع خودش یه معجزه بزرگه.

وقتی به چشمهای قشنگش،به دستهای کوچک مشت شده نرمش،به سر خوشبوش نگاه می کنم و اون برام آغون واغون می کنه و سعی می کنه حرف بزنه،تمام دلتنگیهام دمشون رو رو کولشون می زارن و ناپدید می شن. بعد اونوقته که با خودم خدارو صد هزار مرتبه شکر می کنم که یه دونه مروارید کوچک و پرارزش از تبلور وجود خودم بهم هدیه کرده...

مهمون نوشت: یه بعدازظهر سرد پاییزی...تو یه خونه گرم...چای و غیبت و دوباره چای و غیبت...چقدر چسبید...داستان کوتاه دوای درد این روزهای بی وقتی و بی کتابی منه...ممنون دوست خوبم.

روزهای طلایی دو ماهگی

عاشق لحظه ای ام که تو رو روی دست چپم دمر می زارم و اون دو تا لپای فندقیت،روی پوست دستم کشیده می شه و صدای ملچ و ملوچ دست خوردنت بلند می شه...

عاشق روزهاییم که تو بیداری و به قصه هایی که برات تعریف می کنم،خوب گوش می دی و بعد می خوابی...

چند روز پیش وقتی برایت قصه دختر کبریت فروش رو خواندم و خودم همراهش گریه کردم،تو هم لب برچیدی...

یک هفته ست که سعی می کنی غلت بزنی و وقتی به پهلو می گذارمت رو بالش،خیلی راحت برمی گردی و می خوای غلت بزنی.به شدت دوست داری چهار دست و پا بری و به زور با پاهات به دستای من فشار می یاری.

همین چند وقت پیش هم انگشتای من رو گرفتی می خواستی از جا بلند شی.

این روزها خسته ام اما به شدت احساس "بودن و وابستگی" می کنم...

به خصوص وقتیکه تو  اینطوری تو کریرت می شینی و هر وقت آشپزی می کنم ،من رو با دو تا چشم مثل دونه تسبیحت می پای...


و رویای برف...

اولین برف زندگیته عزیز دلم...

باریدن اولین برف زندگیت ،سفید پوش شدن روزهات ، نزدیک شدن به دوماهگیت ،مبارک...

بهترینم...

عکس نوشت:عکس داغه داغه...به محض اینکه برف اومد،قبل از اینکه بیرون بریم گرفتمش...

که آفتاب همیشگی ست...

دختر نازنینم...

روزهای سخت بالاخره گذشت..

شبهایی که نمی دانستم باید چه کنم.شبهایی که دلیل بی قراریهایت را نمی دانستم و هول برداشته تو را در آغوش می کشیدم و تنها اشک بود که مرهم قلبم بود.

شبهایی که سیاهتر از قیر داغ بودند و من در سرمای زمستان،گر می گرفتم و می سوختم.

آخر فکر می کردم این شبهای بلند که به یلدا طعنه می زنند،تمام شدنی نیستند.

نمی دانستم که آفتاب همیشگی ست و فقط کافی ست که شب تمام شود.

امروز تو برای اولین بار به قهقهه خندیدی...یا صدای بلند...

بخند عزیزترینم که لبخند تو به تمام نقطه های سبز می ارزد...

بخند که لبخند تو از پس شبهای سرد و طولانی و سیاه،معجزه ای است ابدی...

زندگی با رایحه شیر مادر!!

اگه دیدید یه مادری مدام از صبح تا شب و شب تا صبح عرق رازیانه و قطره و گل گاو زبون و سوپ جو و ماهیچه و آش سیرابی می خوره...

اگه دیدید عرقش در می یاد تا به نوزادش شیر بده و یه ساعتی با هم کشتی می گیرن تا اون طفلی یه قطره شیر بخوره،

اگه از تلاشش تعجب کردید و ازش پرسیدید چرا اینقدر داری خودتو می کشی و اون جواب داد: می خوام بچه م شیر خشکی نشه!!

اگه یه وقت خدای نکرده دیدید داره با قطره چکون به نوزادش شیر خشک می ده،

اگه دیدید این مادر حیوونکی تا آروغ بچه شو نگرفته خواب به چشماش نمی یاد و شب تا صبح بالا سر فسقلیش داره کشیک می ده که یه وقت زبونش لال نی نی ش دچار سندروم تختخواب نشه،

شک نکنید...یقین کنید که اون مادر منممممممممممممم!

شب نوشت:تو این شبهای عزیز...التماس دعا...

یک ماهگی...

  یک ماهه شدی نازنیم...

باورت می شود نفهمیدم کی گذشت؟

باورت می شود که باورم نمی شود اینقدر سریع همه چیز می گذرد و خاطره می شود؟

از آن روز بزرگ 30 روز گذشته است...چقدر زود!

عکسهایت را که نگاه می کنم،انگار روز به روز شکیلتر و بزرگتر می شوی...

همین امروز وقتی بر پشتم گذاشتمت،گردن گرفتی(اما کمی لق می زدی) و من موهای تازه بلند شده ات را بوییدم و بوسیدم.

حالا هوشیارتر شده ای و وقتی قربان صدقه ات می روم و صبح به خیرت می گویم،به رویم می خندی.

به رنگها علاقه داری و چشم از شاسیهای عروسی من و پدرت که روی دیوار نصب شده،بر نمی داری و هر از چند گاهی به آنها می خندی...

دیروز برای اولین بار جغجغه رنگی ات را برایت تکان دادم و تو سعی کردی صدایش را بشنوی و آن را در دست بگیری.

صدا و بویم را می شناسی...می دانم!چون هر وقت که گریه می کنی و من برایت آواز می خوانم،ساکت می شوی و هه هه کنان در من می آویزی...

و من در باورم نمی گنجد که آن جنین 3/5 کیلویی دیروز،در فیلم سونوگرافی همین کودک زیبایی ست که امروز در آغوش من آرمیده...

عزیزم...تو یک ماه است که میهمان منی...

میهمان دستان و قلب من...

میهمان کوچکم...چقدر دلم می خواهد که تو هم روزی میزبان نوزاد زیبایی چون خودت بشوی...

پینوشت:ستاره عزیزم،از لطفت خیلی ممنون.

ادامه مطلب ...

زندگی کوچک

اون شب یعنی شب سوم به دنیا اومدنت، وقتی مادرم تو رو تو آغوشم گذاشت تا بهت شیر بدم ،زیر نور چراغ خواب نگاهت کردم:کلاه کوچکت عقب رفته بود و موهای کرک مانندت سیخ سیخ روی سر کوچکت ایستاده بود.درست مثل یه جوجه تازه از تخم در اومده خواستنی و ناتوان بودی...

بعد تو منو چنگ زدی و در من آویختی،حرص خوردی و فغان کردی...نفس نفس زدی برای یکی شدن با من...

تو اون لحظه وقتی لپهای کوچک و فندقیت پر و خالی شدن،وای ...وای...وای...

آرزو کردم که ای کاش می تونستم درسته قورتت بدم!!


به نامت...

می دانی فرزندم؟

هنوز باورم نمی شود که این پاهای ظریف همان چتر نجاتی ست که با آنها از آسمان فرود آمدی و درست یک هفته پیش با آنها آنقدر در زدی که  مرا از خواب شیرینت بیدار کردی...

من از روی شکمم قدمهای شیرینت را گرفتم و لبخندی به پهنی آفتاب روزهای تابستانی زدم...

این روزها گرچه من شلوغتر از میهمانیهای عیدم...اما آرامش چهره پاکت مانند حس روزهای طلایی پاییز،شگرف و عمیق است...