عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

این روح شیطان من!

شیطونی یعنی چی؟

شیطونی یعنی اینکه دور از چشم همه بری بلیط سورتمه سواری تو نمک آبرود و بخری و توصف وایستی و تا بقیه بیان بجنبن بپری سوار شی و به حرف هیچ کس هم گوش ندی!

شیطونی یعنی اینکه تو رستوران محبوبت دور از چشم دوستان و خانواده ت که رو غذا خوردنت حساسن، یه تاکوی مکزیکی بزرگ سفارش بدی با سس اضافه! بعد تا آخرش رو بزنی به بدن و تا صبح از معده درد نخوابی!!

شیطونی یعنی اینکه بری سر یخچال و 2 کیلو گوجه سبزی رو که ابو به عنوان نوبرونه برات خریده،با دلال بری بالا!! یه دونه شم باقی نزاری!

شیطونی یعنی با این حالت،خیابون خونه تون رو زیر چتری از درختهای خوشرنگ که برگهاشون بوی بهار می دن،یه نفس بالا بیای...

شیطونی یعنی یه غذای سنگین بخوری،بعدش همه رو برگردوندی!! اما دو دقیقه بعد که حالت جا اومد،بری باقیش رو بیاری و دوباره شروع به خوردن کنی...

شیطونی یعنی با همکارات یه بستنی اسکوپی بزرگ شکلات تلخ و نسکافه و تیرامیسو با اسمارتیز سفارش بدی و تا تهش رو بخوری! با اینکه می دونی بستنی برات خوب نیست و شیر داره و معده ت رو می ترکونه!

شیطونی یعنی بری با پولی که ابو به عنوان عیدی به حسابت ریخته،برای خودت دوباره کتاب و کیف و کفش و لوازم آرایش بخری و یه دفتر بزرگ روزنامه هم بزنی تنگش برای روز مبادا!...

شیطونی یعنی اینکه بری وبلاگ لینک شده یه دوستی که خیلی برات عزیزه،رو بخونی اما کامنت نزاشته در بری!!!

غذا نوشت: این همه خوردم ،یه کیلو هم اضافه نکردم!! جل الخالق! این نی نی ما چقدر شکموئه!

درخت نوشت:آدم این روزا دلش می خواد درختا رو بغل کنه!از بس که خوشرنگ و خوشگلن!

یلدا نوشت: برای پسر کوچیک یلدا دعا کنید...این دختر خیلی رنج کشیده تا به امروز...

جناب یاس! ما نیز دوستان قدیمی را از یاد نمی بریم...ممنون از محبت شما!باز هم سر بزنید...

The Vow

فیلم واٌ ،محصول سال 2012 به کارگردانی مایکل ساسی یه فیلم رمانتیک و زیباست.

بازی ریچل مک آدامز بینظیره و مثل همیشه به یاد موندنی.شانینگ تاتوم هم زیبا بازی کرده و حسابی با هم مچ شدن تو این فیلم.

این فیلم اقتباسی از کتابی بر اساس سرنوشتی واقعی از یک زوج جوونه که زندگینامه شون رو به رشته تحریر در آوردن و بعد از روی اون فیلم ساخته شد.

داستان فیلم در مورد زن و شوهر جوونیه که تو یه حادثه تصادف زندگیشون زیر و رو می شه.

کریکت،زن جوون،بعد از تصادف دچار فراموشی عجیبی می شه و تمام خاطرات عشقی که با کیم داشته از ذهنش پاک می شه.کیم هنوز عاشق کریکته و نمی تونه ازش دست بکشه و تلاش می کنه تمام خاطرات دوران عشق و زندگی رمانتیکشون رو برای اون زنده کنه تا زنش به زندگی برگرده...

پیغام این فیلم هم زیباست...این فیلم می گه هرگز نباید از تلاش دست کشید و زیر بار مشکلات کمر خم کرد.به یاد آوردن خاطرات خوش،همیشه می تونه یه نقطه عطف تو زندگی آدمها باشه و اونها رو به ادامه زندگی ترغیب کنه...

دیدن این فیلم رو بهتون توصیه می کنم چون تو یه بعدازظهر بهاری و زیبا حسابی می چسبه...

فیلم نوشت: مژگان عزیزی که تو خصوصی برام پیغام گذاشته بودی،من دقیقا نمی دونم باید از کجا تهیه کنی...می تونی از سایتها دانلودش کنی یا از سایتهای اینترنتی سفارش بده برات پست کنن.من یکبار به این سایتها سفارش فیلم دادم و راضی بودم.البته من فیلمهام رو از یه آشنا تهیه می کنم که فقط برای من و خانواده م فیلم می یاره و به کس دیگه ای اعتماد نمی کنه...

اولین نشانه های ظهور

لباسهایم کم کم تنگ می شوند...سایزهایم را گم کرده ام...

دکتر می گوید: وزنی اضافه نکرده ای هنوز!

اما نمی دانم چرا هر روز که از خواب بر می خیزم،حس می کنم بزرگتر شده ام...

حس می کنم خودم نیستم....

شاید گم شده ام میان هیاهوی بودن و نبودنت...

بعضی وقتها زمان را هم گم می کنم،میان دقایق باریک روزها و شبهای بهاری...

نرم نرمک در من پدیدار می شوی و من حالا صاحب قلبی کوچکم...

می دانم که در من هستی و رشد می کنی...

در وجودی که هر روز بزرگ و بزرگتر می شود

و خوابهایش به رنگ سفید شیری در آمده است...

رنگی که هر روز مادرانه تر می شود...

الان نوشت: یلدا جان! زودتر بیا یه خبری از خودت بده عزیزم...نگرانتم!

ایستگاه آخر(لطفا تقاضای رمز نکنید!)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

واژه ای به نام غیرت!

از نظر شما غیرت یعنی چی؟به نظرتون ما هر کاری بکنیم و روش اسم غیرت بگذاریم درسته؟مثلا باید برای یک چیز کوچیک مجنون بازی در بیاریم و جو رو متشنج کنیم و آبروی یکی رو ببریم و اسمش رو بگذاریم غیرت!

من این مساله رو بیشتر تو مردها دیدم تا تو زنها.

تعطیلات که مسافرت بودیم و برای ناهار رفتیم یکی از شعبه های اصلی اکبر جوجه،ملت نشسته بودن داشتن قوت روزشون رو قورت می دادن و با هم می خندیدن که یه دفعه یه قشون مرد قلچماق و بی ملاحظه دوییدن تو و جیغ یه زن هم به دنبالشون! خانمه مادر همه این قلچماقا بود.یقه یکیشون رو گرفته بود و می خواست ببرتش بیرون اما اون اسگل یه فحش آب نکشیده داد و بعد هم یه کشیده از مادره نوش جون کرد!حقش بید!باباهه از همه بدتر بود،ریخته بودن سر یه پسره که چرا شماره دادی به دختر ما!

اون یکی دادش قلچماقه داغون! هم با خلال دندونی که تو دهنش بود، پرید وسط معرکه و یکی زد تو سر پسر بیچاره! باباهه داد می زد: خودم دیدم شمارو رو انداختی زیر پاش!هه هه!تو غلط می کنی به دختر مردم شماره بدی...ما آدمای محترمی هستیم!! (یعنی واقعا محترم بودن از سر و روشون می بارید!!سر یه شماره ملت رو ترکوندن!!اینم بگم که سر و وضعشون تمیز تمیز بود ،منتهی فرهنگشون کثیف بود!)

حالا کو دختر؟؟؟ما که چیزی ندیدیم!نوش نوش می گفت احتمالا دختره رو کردن تو صندوق عقب ماشین و نشستن روش! پسره بدبخت و خونواده ش صداشون در نیومد!هاج و واج مونده بودن که اینا کین؟از کجا در رفتن؟این حرکات یعنی چی؟خود پسره داشت مثل بید می لرزید...آخرشم گفت: بیاین به اون شماره زنگ بزنید،اگه این موبایل من زنگ خورد!!

بعد چند دقیقه مدیر رستوران اومد و بیرونشون کرد و گفت: آقا آدم واسه یه شماره اینقدر خودش رو کوچیک می کنه؟برید بیرون!بیرون!!

بعد از اینکه اینا رفتن،ماها کلی سر غذا هرهر کرکر کردیم سر همین موضوع!شده بودن سوژه روز.

نتیجه گیری:

1.هر دیوونه بازی ای اسمش غیرت نیست!تن خاریدنه برای دعواهای احمقانه!

2.آخه پدر من!قربون اون موی سفیدت!زشت نیست تو انظار عمومی دختر خودت و پسر مردمو انگشت نما می کنی؟می تونستی خیلی آرومتر و بهتر مساله رو حل کنی.با یه اشاره یا چشم غره یا یه تذکر کوچیک به خونواده طرف!!بابا بی خیال شو!یه شماره دادن اینقدر داد و قال داشت؟

3.حالا شماره داده که داده! تو می خوای دخترتو ترشی بندازی به سلامتی؟

4.فرهنگتونو یه کم بسازید تورو خدا! تمام دنیا رفتن مریخو گرفتن و نانو ساختن واسه زندگی کردن زیر آب، مرد و زن هم کنار هم  و پا به پای هم تو زیر دریایی ها کار می کنن و  هیچ کاری به هم ندارن،حالا شماها گیر یه شماره تلفنین؟

5.برید خودتونو جمع کنید که از 50 سال پیش هم عقب مونده ترید...

پینوشت:دوستان عزیزی که برای من تو خصوصی پیغام می زارن،از خودتون یه نام و نشون و ایمیل بزارین تا بهتون جواب بدم...

بهار جان!

بهار جان!

از تو خواهش می کنم امسال مثل هر سال زود نرو!

من هنوز حست نکرده ام...روزهای سبزت را ندیده ام،آواز گنجشکان و یا کریمهایت را و صدای آرام نسیم را نشنیده ام..

دست نگه دار!کمی معطل کن! بگذار امسال حداقل اردیبهشتت را نفس بکشم.

من این روزها شکوفه می خواهم...برگهای سبز می خواهم...لاله های سرخ و سیاهی را می خواهم که جلوی خانه مادر کاشته اند...

من همان جاده ای را می خواهم که انتهایش فقط و فقط به دهکده آباد خدا می رسد و جز سپیدی صبح هیچ چیز نیست...من یاس بنفش می خواهم...از همانهایی که بازیگوش و خجالتی خودشان را ازسینه کش دیوار خانه مادربزرگ بالا کشیده اند و از هره آن آرام آویزان می شوند...

من توله گربه های برفی چشم آبی ای را می خواهم که زیر پیچکهای سبز خانه کرده اند و از مادرشان شیر می خورند...

بهار عزیزم...هرسال به دنبالت می دوم تا در مشتم بگیرمت اما نمی شود و تو با خرداد سوزان خیلی زود تمام می شوی...

تو را به آن آفتاب ملایم و باران نم نمت قسم،امسال را کمی صبر کن!

آخه تو چه شکلی هستی؟

یه چی بگم؟

یه حسی دارم این روزا!یه جوریم! هی ترش می کنم...هی زبونم تلخ می شه!

دلم می خواد الان اون موجود چند میلیمتری رو از تو شکمم در بیارم ببینم چه شکلیه؟چه مدلیه؟

چقدره؟چی می خوره؟صدا داره؟چه جوری نفس می کشه؟پوست داره؟ناخون داره؟

اینایی که تو این سایتا می نویسن درسته؟

آخه هنوز حسش نمی کنم...

نمی دونم چرا!

ووییییی!!یعنی واقعا این شکلیه؟

آشپزی نداریم!

این عکس 7 سین امسالمه! 

خیلی هول هولکی شد...اما من خیلی دوسش دارم...چون امسال یه عید ویژه بود...عیدی که کم کم داره از دو نفره به سه نفره می رسه ایشالا...

زیاد نمی تونم اشپزی کنم و عکسهاش رو براتون بزارم،غذاهای جدید رو دوست دارم بپزم اما خوب بوی پیاز داغ اذیتم می کنه...برای همین فعلا آشپزی نداریم...

بعدا نوشت: یک لینک تکانی اساسی کردیم...اما دوستان جدید!والا می خوام تو گوگل دونی اضافه تون کنم اما ریدر رو پیدا نمی کنم!نمی دونم چرا؟؟

حمایتت مثل چتر است زیر برف زمستانی...

این روزها به تو و چتر حمایتت بیشتر و بیشتر نیاز دارم...

روزهایی که یک بند حالم خراب است و از گلویم پایین نرفته،در دستشویی ام...

روزهایی که لاکسی ژل شده دوست همیشگی ام و بیشتر از موبایلم به آن نیاز دارم...

روزهایی که بهار را حس نمی کنم و سبزی درختان را نمی فهمم.

وقتی دست نوازش بر سرم می کشی،همه کارهای خانه را انجام می دهی و برایم چای و زنجبیل می آوری،بیشتر دوستت می دارم.

وقتی حال موجود کوچک درونم را می پرسی یا سرت را بر شکمم می گذاری و با او حرف می زنی،حس می کنم زنی خوشبختم...

وقتی بعد از وعده غذا برایم اب لیمو ترش می گیری و به زور به خوردم می دهی،از یادم می رود که برای چه روی تخت افتاده ام و نای از جا برخاستن ندارم...

این روزها روزهای ویار و نفس تنگی و معده درد است اما با تو تحملشان آسانتر می شود...

و من هر روز به خاطر دنیا آمدنت،به خدایم لبخند می زنم...

تولدت مبارک ای مرد فروردینی من...

ببخش که امسال مثل هر سال نمی توانم برایت در خانه مان جشن بگیرم و فقط به هدیه ای کوچک و دعوت کردن دوستانم و دوستانت و خانواده به رستورانی دنج و خودمانی که پاتوق همیشگیمان است،بسنده می کنم...

روزهای بهاری...

به به! می بینم که همه خوابالو دارن وبلاگ می خونن و چسب چشماشون هنوز باز نشده!

اما من بی خواب بی خوابم!یعنی تو کل شبانه روز 6 ساعتم بخوابم به هیچ جام بر نمی خوره...

هوای صبح عالی بود...منم دلی دلی اومدم شرکت و تاخیر هم خوردم و گفتم به درک!! فدای سرم!

تعطیلات خیلی طولانی بود.من که دیگه خسته شده بودم.هی می خواستم یه کار مفید انجام بدم اما بدبختانه از هر چی کار مفیده حالم به هم می خوره.آشپزی که دیگه نگو!! زورکی یه نیمرو درست می کنم...

اصلا ولش کن!

می خواستم بگم این چند روزه که ما از مسافرت برگشتیم،انقدر مهمونی و شام با این و اون بیرون رفتیم،که من بیچاره شدم.مدام این قرص و شربتم دنبالم بود،تا یه لقمه می خوردم،یه قلپ شربتم روش می خوردم.

می بینین باز رفتم سمت ویار! هر کاری می کنم نمی تونم ازش حرف نزنم.چون واقعا معده روده م رو به هم ریخته!هر چی هی بهش فکر نمی کنم،خودش می یاد برنامه هامو به هم می ریزه.

اصلا بی خیال!بزارین برم مخمو جمع کنم،بعد بیام یه پست خیلی داغ در مورد غیرت مردونه بنویسم!!

مرگ نوشت:عسل جان!اسوده بخواب که تو به 7 بیمار زندگی بخشیدی...چقدر خوب است که آدم با مرگش هم زندگی ببخشد...