عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

فیلم خری

مکـــــــــــــــــــــــــــــان: دی وی دی فروشی درندشت قًد مهدیه تهران!


ممو:آقا بربادرفته رو دارین؟

فروشنده فنقل شوتیانا: چی؟نه! نداریم!

اون یکی فروشنده خنگولیانا:خانوم ما فیلمای ایرانی نداریم!

ممو:هاین؟این ایرانی نیس که! آم*ریکایی قدیمیه! ویوین لی و کلارک گیبل توش بازی می کنناااااااا !همون اسکارلت!

فروشنده فتقل شوتیانا:آهان!‌ گان وید وید و می گین؟

ممو:آره بابا! همونی که شما میگیو می خوام!‌ (ممو تو دلش: من مرده اون انگلیسی سلیستم!‌چه فخریم می فروشه که بلته!)

فروشنده خنگولیانا: فنقل!‌گان وید وید و واسه این خانوم رایت کن!

ممو: آقا این ؛گان ویث د ویند؛ که می گین همون بر باد رفته س به خدا!حالا ؛رام کردن زن سرکش؛ ریچارد برتون  و ؛اتوبوسی به نام هوس؛ مارلون براندو رو چی؟اونارم دارین؟

خنگولیانا:خانوم ما فارسیاشو بلت نیستیم!‌فقط اسمارو به انگلیسی بلتیم!‌انگلیسیشو بگین!

ممو: یه کاغذ بدین بنویسمشون!

خنگولیانا:نه! لازم نیس!همینطوری بگین من سرچ می کنم...

ممو: دٍ بیا!‌بابا چقدر کًل کًل می کنین آخه! یه دو تا فیلم خواستیمااااااااااااااااااااااااا!

فنقل خان:اینا قدیمین!ما ندیدمشون!به درد نمی خورن که!

ممو:چی؟نیمی از عمرت بر فنا!هر کدومشون یه شاهکارن و حداقل 10 تا اسکار بردن!

بعدن نوش:یعنی من کشته مرده تیپ خفن این مارلون براندو اماااااااااااا! واقعن هر کدوم ازین هنرپیشه های قدیمی و اونایی که عکسشون اون بالاس،تک بودن و وقتی مٌردن،مثلشون دیگه نیومد و هرگز نخواهد آمد!(البته الیزابت تیلور هنوز زنده س لامصب!!)

زیگیل الفضول المعلوم حال!

آقا جون! تو نمی خواد روابط اجتماعی رو به من یاد بدی!من خودم بلدم از کسی که برام هدیه می آره،چه جوری تشکر کنم!

اینقده ازین آدمای پررو و فضول که هی می خوان به این و اون گوشزد کنن و برن بالا منبر بدم می آد که نگو!دختره بی ادب 7 سال از من کوچیکتر،و به خاطر بی تربیتی و پرروگریش شهره خاص و عامه، به من می گه: برو از خانوم فلانی به خاطر سوغاتی ای که برات آورده تشکر کن!

یکی نیس آخه بگه: تو رو سننه بچه! برو پی بازیت! اول خودتو درست کن که 2 تا شرکت می خواستن به خاطر بی ادبیت اخراجت کنن،اما تو با التماس ،مث سیریش چسبیدی به اینجا!

حتمن تا الان فهمیدین کیو می گم!! بعله!زیگیل خانوم معروف!این دفه باید اسمشو گذاش زیگیل الفضول خانوم!چون بعضی وختا یه سوالایی می پرسه که می خوای صاف تو صورتش بگی:بچه پررو!می شه پاتو از زندگی من بکشی بیرون؟به تو ربطی نداره که چرا من تو آلبومای فیس بوکم،عکس با روسری می زارم!

به تو ربطی نداره که شوهر من کیه و چه کاره س و تو کارای خونه به من کمک می کنه یانه!به تو مربوط نیس که اگه زیر یه سقف با شوهرم زندگی کنم،بعد 10 سال می زاره می ره یانه!

تو برو زنگ خورای موبایلتو جمع کن که یه کدومشون آدم درست و حسابی نیستن و همه بالای 40 سالن!من نمی دونم دختر 22 ساله چی کارش به مرد مجرد 40 ساله آخه؟

نمی دونم!هیش کی از مسئول دفتر پایین تا مدیر خود من ازین دختره خوششون نمی آد،باز پرروئه و می خواد واسه همه بزرگتری کنه!هم من ازون قدیمیتر و کار بلد ترم هم خودشم می دونه که نباید پاشو از گلیمش درازتر کنه!نمی دونم پدر و مادر این دختر چی بهش یاد دادن؟

آخه پرروگری تا چه حد؟؟

قبض موبایل

دونه می گه چرا هر مشکلی پیدا می شه اینقده سر و صدا می کنی؟؟

اما این دفه نمی تونم سر و صدا نکنم!‌

۳ روز پیش قبض موبایلمو اس ام اس کردن ۱۱۳ هزار تومن!‌اما من چون شوت می زدم فک می کردم همون ۱۱ هزارتومنه! چون سابقه نداره ازین بیشتر بیاد!‌حالا امروز صُب اومده ۱۵۰ هزار تومن!

یعنی من در عرض ۳ روز که یه روزشم موبایلم ترکیده بوده و باهاش کار نکردم ۴۰ هزار تومن حرف زدم؟؟

جل الخالق! من تاجر بودم و با اونور آب حرف می زدم و خودم خبر نداشتم!

ای به گور پدر این م*خابرات!

شما نمی دونین واسه کم کردن مبلغش که مطمئنم اشتباه شده باید چی کار کنم؟ای خداااااااااااااااااا!همه ش دارم بد می آرم...همه ش! کمکککککککککککککک...

من خیلی شرمنده م که این روزا اینقده تلخم...به خدا نمی تونم زیاد شیرین باشم...

زندگی میلیمتری

بعضی وختا زندگی آدم می افته رو دور تند...طوری که به جای 24 ساعت،دوس داری در شبانه روز 50 ساعت داشته باشی و همه ش وقت کم می آری...

من همیشه دائم الکلاسم...یه روز نشد که من مث یه آدم معمولی که از کار روزانه خسته می شهُ از سر کار بیام و برم خونه و تو این گرما ُُزیر کولر لم بدم و با یه لیوان آب آناناس خُنک واسه خودم سریال و تلویزیون ببینم...

یه دفه نشده به ساعت نگاه کنم و چهار نشده باشه و من استرس نداشته باشم واسه سروقت رسیدن!

این نوار تند که مث توپ فوتبال همچین می چرخه که تو باید ناخودآگاه سرعتتو باهاش میزون کنیُ و ازش جا نمونی...

این موقعیتا رو نه اینکه خودم خواسته باشماااااااااا!نه!خود به خود سر رام قرار می گیرن و من تو رو دربایستی و بعضی موقه ها از خدا خواسته طاق باز می پرم روشون...

اما بعد چن وقت به خودم ناسزا می گم که چرا قبول کردم و چرا آسایشو از خودم گرفتم؟

روزای زوج که درگیر کلاس اسمشو نیارم تا ساعت 6...راهشم نزدیک نیس و من 7 خونه م...بعدشم دیگه پودر شدم و نای حرف زدن ندارم...چون هم کلاس سنگینیه و تمرین بدنی هم چاشنیشه که جون آدمو بالا می آره و منهدمت می کنه...

روزای فرد هم درگیر تدریسم...با خنگولایی که یه کلمه بارشون نیس و تلفظاشون در حد دهکده س!از کار که می آم،ساعت5/5 باید اونجا باشم و تا 9 شب درگیرم...بعد که می آم خونه یه راس تو تختم و با یه خط خوندن از کتاب،چپه می شم رو بالش...

5 شنبه هام که طبق معمول،باشگاه و 2 سانس تموم بالا پایین پریدن و استخون صاف کردن با آهنگای نانسی شوتی و اون یارو کیه؟امرو دیاب!!...

خلاصه دیگه نه زوری برام می مونه و نه جونی...حتی پلک زدن و نفس کشیدنم یادم می ره...یعنی میلیمتر به میلیمتر ساعتهای زندگیم به هم گره خورده و یه نصف ناخونم وقت ندارم....واسه همینه که دلم می خواد جمعه ها فقط و فقط بخوابم و حتی نور روز رو نبینم...

بعضی وختا که به خودم تو آیینه نیگا می کنم،می بینم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ! سیبیلام شده قده سیم تلفن!ابروهامم از دو طرف شقیقه هام آویزونه و اونقدر بلنده که رسیده به لٌپام!

پشت موهام عین این بچه آدامسیا که توخاک غلت می زنن،به هم گوریده شده و زیر چشام دو تا چاه سیاه کنده شده!خداوکیلی اگه این قرصای ویتامینو نخورم،باید گوشت و استخونمو از تو کوچه جمع کنم!من تعجبمه که چرا ابو بهم هیچی نمی گه و همیشه تو چشام لبخند می زنه!!

وقتی یه مهمونی دعوت می شمُ روز قبلش تو این پاساژا واسه خریدن لباسُ  سُمم گرد می شه چون هرچی کمدو به هم می ریزم می بینم هیچ چیز به درد بخورُ حتی یه گونی که ۲ تا سوراخ داشته باشه هم ندارم که تنم کنم!

بعضی وختا به خودم می گم:ای بمیری هی! ممو!که خودتو اینقده اسیر و ابیر دور تُند این زندگی می کنی و نمی تونی مث یه دختر آروم ماتحتتو بزاری تو خونه و بی خیال دنیا و پیشرفتش بشی!

اما باز ته ته همه این افکار به خودم می گم:شاید هنوز واسه پروانه شدن،خیلی زود باشه و هنوز تا اون روز جا داشته باشی...  

                                            

برو جولو بترک!!

یعنی اسم منو باید بزار شانسی الممو جون!چون وقتی یه بلایی از نوع سبک سرم می آدُ یه خفنترش بعد سرم می اد و بعدش یه دبل ایکس لارجترش بعد اون خفنه سرم می آد!

چهارشنبه ای با هزار مکافات و پرسون پرسون از بقال و چقال،واسه خریدن عصر یخبندان 3 و دوبله فیلم برباد رفته،واسه تمرین صدا،سر از سی دی فروشی میلاد نور در آوردیم.

با هزار مکافات فیلم و کارتونو گیر اوردم،روش تمرین کردم و ضبط کردم تو موبایلم...دقیقن شنبه که دیروز باشه،4 ساعت مونده به کلاس که باید تمرینامونو نشون بدیم،موبایلم پٌکید! عروس تعریفی از آب دراومد!

هرکاریش کردم،آدم نشد که نشد! هی ارور می داد! نه می تونستم به جایی زنگ بزنم نه می تونستم برم تو منوی گوشی و حتی هاردشو ببینم!حالا تو شرکت یه عالمه کار مسخره ریخته رو سرم و معلوم نیس بتونم برم کلاس.تو خیابونام که این لامصبا ریختن مث هشت پا و سفره ماهی همه جا رو پوشش دادن!!...مدیرمم هی واسم جفتک می ندازه و چش و ابرو می آد: که به این زودی می خوای بری؟؟کی کلاسات تموم می شه؟

دردسرتون ندم،با بدبختی اومدم بیرون و بدو بدو رفتم موبایل فروشی دم کلاس!یارو برگشته می گه: موبایلت ویروسی شده! باید فلش بشه! منم تو دلم گفتم: تو غلط کردی! می برمش جای دیگه!

بماند که سر کلاس به خاطر نداشتن تمرین کلی خجل شدم و حسابی از نظر اعصابی خودمو له کردم!

بعد کلاس ابو دودو زنگ زده بیا برو خونه،من می برم درستش می کنم! تو یه گوشی پیدا کن تو خونه و سیمو بنداز توش من می برم فلشش می کنم! گفتم: تچ!الان می رم می دم درستش کنن! دوباره تمرینام می مونه خووووووووو!

مغازه بعدی ازم گرفتشو و برام فلشش کرد! هرچی اطلاعات ،تمرین،عکس،فیلم بود پرید! شماره دوس جونامم پرید!

بعدش با بدبختی اعد،تو اون شلوغی که گاومیش با بارش گم می شه،آش و لاش بعد از 3 ساعت پیاده روی تو گرمای 200 درجه فارنهایت، با ابو رسیدیم خونه...دیگه این پشت ساق دستای من از زور خاروندن و گرما شده بود اندازه بادمجون!

یعنی اگه این گوشی قزمیت من بعد ساعت 7 (بعد کلاس)ویروسی می شد و می ترکیداااااااااااا،نعوذ بالله،قرآن خدا غلط می شد!

خلاصه هر چی داشتم و نداشتم به بیب...رفت! چرا؟چون دیروز روز شانس من بود!

پینوشت:دوس جونای وبلاگی(خورشید،آلما،گیتی،نانازی،گوشیُ بلوط جان!حاج خانومُ گلدونه جان!البته اگه اینجارو می خونی) که شماره منو دارن بهم اس ام اس بدن لوفطن! چون همه شماره هاشون پرید! خورشید و آلما خانوم شماره های خونه تونم بزارین برام...

در دستان من

امروز صبح،دقیقن یه ربع مونده به تموم شدن وقت خوابم ،خواب دیدم نشستم تو کلاس دوره راهنمایی و معلم ریاضی سختگیرمون با یه لباس گل من گلی نشسته رو به روی منو داره یکی یکی بچه تنبلا رو صدا می کنه پای تخته واسه مساله حل کردن و همچین براقه که می خواد در صورت مرتکب شدن یه اشتباه کوچیک پاچه شونو بگیره!!

وقتی اولین نفر(که یادمه یه دختر کوچولوی ریز نقش بودو همیشه از ریاضی تک می آورد ) رفت پای تخته،و معلم ازش سوال 16=4*4 تا رو پرسید،تعجب کردم که چرا اینقدر همه چی آسون شده...

بعد یه دفه گاردیا با اس*لحه ریختن تو کلاسمون...یکیشون شبیه آلمانیای نازی بود...کله پوستی بود و ابرو نداش...من که یه لباس آبی تنم بود ُ دوئیدم ته کلاس...

دیدم یه دختره رو که لاکای قرمز داشتو با خودشون بردن...دختره جیغ می زدُ گریه می کرد می گفت:به خدا دیگه لاک نمی زنم...

بعد یکی از میون جمعیت داد زد: وااااااااااااااااای خدااااااااااااا! مردم چه گرون حروم شدن...چه گرون...

بعد حاج آقا(پدربزرگ فوت شده م) رو دیدم که سیاه پوشیده و کمک می خواد...رفتم جلو و بازوهاشو تو دستام گرفتم و بلندش کردم...

یه دفه صحن کلاس شد،خیابون شولوغ و مردم از هر طرف می دوئیدن و فرار می کردن...

از خواب که پریدم،ساعت 8:10 صبح بود و هنوز بازوهای نحیف حاج آقا رو تو دستام حس می کردم...

پینوشت: یادش بخیر...پارسال همین موقه ها بود که رای دادیم و بعد ما راهی مشهد شدیم...تو گنبد زرد رضا بودیم،که فهمیدیم... اونقدر برای همه زار زدم و کمک خواستم...اما خونها ریخته شد...

یا امام رضا...یا امام رضا..

.

سهم من...

مرسی از اینکه وقتی سرم داره از درد منفجر می شه،برام قرص می آری و نوازشم می کنی...

می دونی وقتی از زیر دوش آب گرم اومدم بیرون و تو برام چایی ریختی،انگار طعم چایی با تمام دلخوشیای عالم بهم چسبید...

مرسی از اینکه اینقدر به فکرمی...مرسی از اینکه هرحرفی رو الکی نمی زنی و وعده وعیدای دروغ و پوشالی بهم نمی دی...و فقط عمل تو کارته...

وقتی دیشب، از تاثیر قرص استامینوفن،بی حال بودم ،بلندم کردی ، سر میز منو نشوندی ، میزو چیدی و برام سوپ آوردی،روحم سبک شد...پشتم قرص شد...

شاید یه روزایی،اون دور دورا، واقعا کم می اوردم و حس می کردم تنهایی سهم من از زندگی باشه...

اما با اومدنت بهم فهموندی که هرکسی روی این کره خاکی،یه نیمه گمشده داره که یه روزی ،تو یه جایی،بهش می رسه...حتی اگه خیلی دیر یا زود شده باشه...

وقتی خوابم و پشه ها از لای پنجره باز هجوم می آرن تو اتاق و تو برام پشه کش رو روشن می کنی و آروم زیر گوش من که تو حالت خواب و بیدارم،زمزمه میکنی:مموتی! برات پشه کش روشن کردم...تموم اون اتاق می شه یه تیکه از بهشت...

شاید اینا شادیهای کوچیکی باشه و حتی نشه رو کاغذ آوردشون اما وقتی کنار هم می زاریشون و می شن یه کٌپه احساس خوب،دلخوشیهات چند برابر می شه...

دلم می خواد اینجا بنویسمشون تا بمونه و هیچ وقت جوهرش خشک و کاغذش پاره نشه...

..................

و تو نزدیکتر از پیراهنی...بی پیراهن من این شهر را نمی خواهم...

به قول سهراب: دلخوشیها کم نیس...کفتر آن هفته...کودک پس فردا...

شاید وقتی دیگر...

هنوز وقتی صدای حنا و راوی کارتونشو می شنوم ،اون ته ته های دلم قیلی ویلی میره...

هنوزم از دیدن نقاشی متحرک استرلینگ و زنان کوچک‌ روی صفحه تلویزیون،یه جوری می شم و یه بوی خوبُ یه دلهره ناب می دوئه زیر پوستم...

هنوزم دوس دارم تو کتاب و لا به لای کبریتای دختر کبریت فروش هانس کریستین اندرسن گم بشم و بعد به خاطر مرگ خاموشش گریه کنم...

هنوزم وقتی صدای بلفی و لی لی بیت با اون طنین خوش آهنگشونو  می شنوم حس می کنم شُدم یه آدم کوچولو و دارم روی یه برگ تو رودخونه،قایق سواری می کنم.

هنوز وقتی مادر و پدر سوزی که فقط از چن تا خط و دایره،درس شده،جولوش تخم مرغ و گوجه می زارن،شدید گرسنه م می شه و هوس می کنم بپرم تو کارتونش!

هنوز وقتی آنٍت کشتی لوسین رو که پُر از حیوونای چوبیه،می شکونه و زیر پا له می کنه،سخت از بی رحمی بچه گانه و سنگ دلی بزرگونه ش،دلم می گیره...

حس می کنم بعضی وختا دلم میون حجم بی اندازه شخصیتای بچه گی گم شده...

این روزا بدجوری، کودک درونم،بزرگ شده...

یک و نیم تا

زمان:چن سال پیش اوایل آشنایی 

مکان:پارک ساعی وسط درختای افرا و کاج خوشبو


ممو:چن تا دوسم داری؟

ابو:اممممممممم...نمی دونم!داره کم کم زیاد می شه!!

ممو:خوب زیاد می شه چن تا می شه؟

ابو:اممممممممم....دو تا ....تازه داره دو تا ئو نصفی می شه!

ممو:(تو دلش: چه جًلًب!!!)


زمان:چن ماه بعد

مکان:سینما عصرجدید تو تاریکیُ در حال تماشای فیلم کافه ستاره


ابو:چن تا دوسم داری؟

ممو:دارم دیگه!چه چیزایی می پرسی!!

ابو:خوب بگو! چقدر می شه؟

ممو:داره زیاد می شه...بزار بشمرم...نیم صدُم تا...هفتاد و پنج صدُم تا... یک...یک و بیت و پنج...یک و نیم...

یک و نیم تا شده الان...

ابو:همه ش یک و نیم تا؟؟

ممو:این یک و نیم تا در مقابل دوتا نصفی یه عالمه س به جون توا!!

دونه یعنی...

همیشه هرکجای دنیا که باشم...با هرکی که باشم،ممنونتم...

می دونی که می دونم تو من و نوش نوش رو مث بچه گربه های بی رمق و کور به نیش کشیدی و بزرگ کردی...

هم بیرون کار می کردی و هم 2 تا بچه تخس و کوچیک داشتی...

یادم نمی آد یه روز غذای سرد خورده باشم یا حتی غذا نداشته باشم...اونقدر به فکر همه چیمون بودی که بعضی وختا تو مغزم نمی گنجه که تو چطوری این همه کارو باهم انجام می دادی؟

جمعه های تابستون که تو ادراه شیفت وای می استادی و سید و من و  و نوش نوش ساعت 12 ظهر می اومدیم دنبالت،چقدر خوش می گذشت! اینکه همه باهم سر یه میز ناهار،کبابچه و برنج و سبزی خوردن و  بخوریم و بعد روش یه لیوان دوغ رو هورت بکشیم،انگار ته ته خوشبختی بود ... و بعدش که تو برامون چایی می ریختی و ما پای تلویزیون،برنامه کودک،فیلم سینمایی "افسانه توشی شان" رو تماشا می کردیم،انگاری دنیا تو مشتمون بود....

یادمه وقتی خیلی کوچیک بودم و سر تخس بازیام، باهام قهر می کردی،انگار دنیا برام تموم می شد...یه تیکه آهن سنگین می رفت تو گلومو و تا نوازشم نمی کردی،این آهنه پایین نمی رفت...یادمه تو دوران نوجوونی،سعی می کردی،آزادم بزاری و بهم اطمینان داشتی...هیچ وخ زیاده از حد سخت گیری نکردی...چون می دونستی که سواستفاده نمی کنم...کاری نکردی که مث خیلی از تینجرای حالا از خونه فراری باشم...

همیشه خونه برام مامن آرامش و جای تسکین دردهام بود...

سیدم همیشه کنارت بود...می دونی الان که به هردوتون فکر می کنم یاد چی می افتم؟یاد کوه ! یاد رود...

اینکه هردوتون مث کوه پشت من و زندگی منین،ته دلم قرص می شه...اینکه هنوز بعد ازدواجم می تونم بهتون تکیه کنم،سرخوشم می کنه که تنها نیستم...

با اینکه این روزا خسته ای و بعضی وختا اعصاب نداری اما به دقت به حرفام گوش می دی...و نظر می دی و باهام همدردی می کنی...

می دونی دونه جونم! می دونی چرا اسمتو دونه گذاشتم؟اصن می دونی دونه یعنی چی؟

دونه یعنی یکی یه دونه...دونه یعنی یه دونه...دونه یعنی دلبر من...دونه یعنی مادر من...

زن نوشت:روز زن بر همه دوستای مونث سایلنت و غیر سایلنت و کسایی که حق مادری به گردن ما دارن،مبارک...