عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

شیارهای رنگین پاییزی

سلام پاییز عزیز...

خوبی؟

دامن رنگارنگت چطور است؟هنوز روی شیارهای نارنجی اش برگهای سرخ می دوزی ؟

خورشید طلایی ات را آورده ای امسال؟

ابرهای دل انگیز خاکستری ات را چطور؟

باران نازآلود و نرمت را می پاشی روی شهر ما این ماه؟

سیرابمان می کنی از هر آنچه لایق توست؟

از هر آنچه که ما به آن مشتاقیم؟

دلم تنگ شده بود برایت...

امسال تو گره خورده ای...

با کی؟

با یکی از بهترینهای زندگیم.

با دخترکم.

با مهرماهی کوچکم.

یادش بخیر...

چقدر زود آمدی امسال.

دخترکم زاییده فصل توست.

پاییز مهربانم دامنت را زود از سر کوهها بر نکش که من امسال عاشقانه ها دارم با شبهای بلندت.

قصه ها دارم تا به گوش دخترکم بخوانم.

لالاییها دارم برای آمدنت.

وای که چه غمی داری تو...

غمی که شورانگیز است.

غمی که غم نیست ،شادی ست.

امسال تو عزیزی چون مادر فصلی دخترک منی...

خوش آمدی...

مراکز خرید در کوش آداسی ترکیه

بعد از یه هفته شلوغ سلام...

امروز پستم در مورد مراکز خرید کوش آداسی ترکیه ست.

کوش آداسی مراکز خریدی داره که بعضیاش به اوتلت معروفه.یعنی تکس فریه.

جنسهای خیلی خوبی هم می شه توش پیدا کرد.البته باید گشت.

یه روز بعد از نمایشگاه چرم،ما رو بردن مرکز خریدی که تو خود کوش آداسی بود.کفش و کیف و لباس داشت.

اما جنسهاش تعریفی نداشتند.باید می گشتی تا یه جنس خوب پیدا می کردی.

بعد از اون ما رو بردن مرکز خرید سوکه که همه ش برند بود.باید بگم عالی بود.میشه گفت همه ش اصل بود.مخصوصا بارونیهای مارک ماوی و کالینز.

تی شرتهای کالینز و لباس ورزشیهای نایک.همه جنسهاشون خوب بود.

اینجا همون مرکز خرید سوکه ست که برنده.

من چیزای خوبی ازش خریدم.

 

برای دیدن باقی عکسها رو بقیه ش کلیک کنید...

  ادامه مطلب ...

انرژیهای مادرانه!

بعضی وقتها به این فکر می کنم که چرا مثل قبل انرژی ندارم؟چرا تا یه ذره بدو بدو  می کنم خسته می شم؟

یه دفعه به این نتیجه رسیدم که چون کارم تو خونه سه برابر شده،اینطوری شدم...

قبلترها،یعنی همین سال پیش که حضوری سر کار بودم و مثل الان دورکار نبودم،صبحها بعد از یه صبحانه مختصر،با ابو راهی می شدیم سرکار.بعد هم کار بود و استرس و گاهی اوقات بگو و بخند با همکارا لا به لای روزمرگیها!

بعدازظهر هم که می آمدم خونه،همه چیز مرتب بود.شام و ناهار فردا رو درست می کردم و بعد یا فیلم می دیدم یا کتاب می خوندم.اگر هم حوصله نداشتم و خسته بودم،می خوابیدم تا ابو جانمان بیاد.

شب هم که طبق معمول شام بود و کتاب و فیلم و خواب!

اما الان دقیقا سه برابر همه عرایض بالا فعالیت دارم!

خونه مدام به هم ریخته می شه.منم اصلا تحمل کثیفی و به هم ریختگی رو ندارم! شده دونه برنج رو بغل کنم و جاروبرقی بکشم این کارو می کنم!

سطل آشغالها همیشه پر از آشغاله! کی موقع مجردی اینقدر آشغال بود؟هر روز باید ناهار جدا برای خودمون و دونه برنج درست کنم.خیلی وقتا از غذای ما می خوره اما باید براش بی ادویه درست کنم که اون غذا حساسیت زا نباشه براش در آینده.

اسباب بازیهاش یه طرفه!خودش یه طرف! خوب یه عدد جوجه شیطونه دیگه! باید شیطونی کنه تا یاد بگیره...باید کنجکاوی کنه تا مغز کوچکش فعال بشه.نباید جلوش رو بگیرم...

نمی دونم چرا تازگیا خونه اینقدر پر از خاک می شه! پارسال کی اینطوری بود؟هفته ای یه بار گردگیری و تمیزی داشتم که بعضی اوقاتش رو کارگر می اومد.اما امسال من هفته ای دو سه بار گردگیری می کنم و هرشب گاز رو تمیز می کنم!

جای انگشتای ی  موجود کوچک و خوشمزه همیشه روی دسته یخچال و میز توالته!!من هم از لکه ها متنفرم!!

قبل از مادر شدن گاز هفته ای یه بار هم تمیز نمی شد! چرا؟چون هیچوقت هول هولی غذا درست نمی کردم.همیشه با طمانینه و آروم آروم مواد رو به غذام اضافه می کردم...اما امان از حالا! می دوئم تا ساعت 12 ناهار هر دومون حاضر باشه و من بشینم سر پروژه ها!

شبها انقدر خسته م که دیگه به هیچ کاری نمی رسم.فقط می رسم دونه برنج رو بخوابونم و دوباره اسباب بازیها رو از وسط اتاقش جمع کنم ،کوسنها رو مرتب کنم و کف آشپزخونه رو تمیز کنم و بعدشم بخوابم.

اونوقتا کی اینطوری بود؟انقدر وقت اضافه داشتم که دو تا دو تا کتاب می خوندم و می نوشتم...منی که اینقدر تو نوشتن یواشم،کتاب دومم رو در عرض سه ماه نوشتم.

همه می گن تو خونه نشستی و کار بیرونت رو انجام می دی و یه نی نی کوچولو هم داری دیگه! روپا تر و شادتری!

شادتر هستم این درست اما به شدت خسته می شم...چون کارم سه برابره!از وقتی دونه برنج می خوابه من فقط دو ساعت وقت دارم که کارهای عقب مونده یا مورد علاقه م رو انجام بدم،بعدش غش می کنم از خواب!دیگه نمی تونم بیدار بمونم.

این روزا روزهای خیلی خوبین...روزهایین که استرس کار رو ندارم ،استرس رفت و آمد رو به دوش نمی کشم اما خستگیش زیاده...

بعضی وقتا به خودم می گم مادر تمام وقت بودن خودش یه شغله! تعطیلی که نداره هیچ،مرخصی ساعتی هم نداره!

بعدا" نوشت:شیما جان...یه ایمیل درست و حسابی برام بذار.

دوست نوشت:این پست دوست جونو از دست ندید!

کوش آداسی (شهری ساحلی در ترکیه)

قول داده بودم از سفرم براتون بگم و یه سفرنامه پربار بنویسم.

راستش این روزا واقعا سرم شلوغه...یعنی فرصت ندارم یه لیوان اب درست و حسابی بخورم.

4 تا عروسی در پیش داریم...و خودم باید دو تا مهمونی بگیرم که خیلی مهمن و ازون مهمونیای همینطوری و با یه نوع غذا برگذار کردن و اینا نیست...دقیقا تا آخر مهر ماه بنده درگیر خواهم بود!

بگذریم...

کوش آداسی واقعا شهر زیبا و جمع و جوریه...

خونه های خیلی بامزه ای اعم از ویلایی و آپارتمانی داره،...بیشتر جاهاش مجتمع سازی شده که یکدست و یک شکل ساخته شدن و به گفته خیلیها همتای همین مسکن مهر ایرانن.

اینجا ورودی لابی هتلمونه که بسیار بسیار زیبا و دلباز بود...

برای دیدن بقیه عکسها رو بقیه ش کلیک کنید...

  

ادامه مطلب ...

شیب مهربان..

عاشق آن شیب ملایمم...

همانی که از کنار باشگاه ورزشی بالا می رود،از کنار آن خانه آجری رنگ با پنجره های پهن آبی رنگ رد می شود و سر می خورد طرف آن تک درخت بید و بعد می رسد به کوه...

کوهی که هر روز از پنجره آشپزخانه ام به من سلام می کند.

هر روز صبح آدمها از آن شیب ملایم سرازیر می شوند،تاکسی می گیرند،با کالسکه به گردش می روند،دوشادوش یکدیگر قدم می زنند،می خندند و بعد در مسیری،کوچه ای یا پشت ماشینی گم می شوند.

آفتاب که روی شیب پهن می شود گویی انگیزه های من هم جان می گیرند...گرد می شوند و می پرند بیرون از قلبم...

شاد می شوم...به شیب ملایم سلام می دهم و هر از چند گاهی نگاهش می کنم...

دیروز که از باشگاه بیرون آمدم،یکراست از آن بالا رفتم...آنقدر که گم شدم در حسهای ناشکفته بعدازظهری آفتابی و دور...

راه برگشت را که دور زودم تهران زیر پایم می درخشید...همه چیز زیر آفتاب شهریور ماه طلایی بود...

ساختمانها،آدمها و حتی گربه های چرک وسط جوی...

باد می وزید و برگهای سوخته را یکجا مچاله می کرد.

دسته های شالم را سپردم به باد...

چشمانم را بستم و طلایی شدم.

و با خودم فکر کردم که این شیب عجیب مهربان است...عجیب روزهای مرا رنگ می کند...

عجیب ملایم است و تند نیست...

د ریترن او د نیتو!

صبح دوشنبه تون بخیررر...

من برگشتم...

از کجا؟

از یه سفر طولانی و پر و پیمون و پر از خرید...

خدارو صد هزار مرتبه شکر که قرار نیست بعد از یه سفر خیلی خوب برم سر کار و افسردگی مزمن بگیرم...

یه کم خستگیم که در رفت ازش براتون می نویسم...

منتظر یه پست حسابی سفرانه باشید حتما...


پینوشت 1:هلی ! گرفتم پیغامت رو...

پینوشت 2:از پیغامهای خصوصی و ابراز نگرانیهاتون ممنون...

پینوشت 3:بیام به دوستام یه سری بزنم ببینم چه خبرا چی کار کردن! خیلی دور افتادم از وبلاگستان! برای همه تون می کامنتم اگه این دونه برنج شیطون تو دست و پای من بذاره!

سوژه نوشت:ممنون از اینکه این همه سوژه خوب پیشنهاد دادید..عالی بود.فقط من ترجیح می دم دنبال سوژه های شاد و امروزی باشم(مرسی ممول جان)...پرپری جان...برات ایمل می زنم.نیاز دارم همه اون 20 تا کامنتی رو که گذاشتی، رو با هم یکجا داشته باشم.مرسی دوست خوبم.

سفر به یازده ماهگی

خوش به حالم که چنین موجود شیرینی دارم..

خوش به حالم که اینقدر دوستش دارم...

خوش به حالت دخترم!

می دانی چرا؟

چون خیلی دوستت دارم و از تمام دنیا فقط خوشبختی،نیکروزی ، رشد و بالیدن تو را می خواهم...

تو یگانه ای..

یگانه...

کوچکترین بهانه برای زیستنی...

تمام راهها را پا به پای تو می روم و می آیم مبادا زمین بخوری یا خسته شوی از تاتی تاتی کردنت...

این سفر بهترین سفر عمر من بود بهترینم...

با تو بودیم...

شاد،رها و آزاد.

در آغوش من به آنسوی آبها رفتیم...

ابهای آبی مدیترانه...

شنا کردی..ذوق کردی و گاهی بیتابی...

من آن غروب خورشید روی اسکله را هرگز از یاد نمی برم...با تو ایستاده بودم رو به امید...امیدی که می تابید و در افقی دوردست پایین می رفت...موجهای سهمگین به اسکله چوبی می خوردند و تو مرا محکم در آغوش می کشیدی...

می آمدی نزدیکتر و پیراهنم می شدی...

شبها بی لالایی من به خواب نمی رفتی و به من می آویختی...

می دانی خوشبختی چیست؟

اینکه نقطه عطف زندگی کسی باشی که عاشقش می شوی...

فرشته کوچکم،کاش بدانی از اینکه با تو ام،نیکبختترین زن روی زمینم...

نمی دانی!این یازده ماه را چگونه شمردم و باور کردم..

نمی دانی چقدر از داشتنت به خودم می بالم.

تو زیباترین همسفری...همسفر روزهای سخت...دخترک روزهای آفتابی و برفی...

تو خود منی...

از جنس منی...

خود خود من...

چه زود به یکسال رسیدی...چقدر زود اولین روزهای آمدنت خاطره شدند و رفتند توی آلبوم عکسهایت...

یازده ماهگیت مبارک...

شاه بیت غزل زندگیم...

همسفر زندگیم...

  ادامه مطلب ...

پیشنهاد جانانه بدهید خوانندگان عزیز...

سلام و صبح بخیر...

خوش می گذره؟روزهای شهریوری بوی پاییز می دن...نه؟

هوا یه جوری خنک شده انگار...تابستون هم داره نفسهای آخرش رو می کشه...

حیف که خیلی زود تموم شد این تابستون..

برای من که تابستون بسیار بسیار شلوغ و صد البته دلپذیری بود اصلا متوجه نشدم چطور اومد و الان چطوری داره می ره...

امیدوارم که برای شما هم همینطور بوده باشه...

امروز از این رو نوشتم که ازتون یه کمک کوچک بخوام..

این همه من به شماها حسهای خوب دادم حالا شما پا پیش بذارید...مگه چی می شه؟

ازتون می خوام برام تو کامنتهای همین پست هر سوژه بکر و غیر تکراری که واقعا ناب باشه و کسی روش کار نکرده باشه و به ذهنتون می رسه،بنویسید.

حتی اگه فکر می کنید داستان زندگیتون خیلی خاص و به درد بخوره و پر از فراز و نشیبهای خاصه و می شه داستانش کرد،برام تو کامنتها با اسم ناشناس و یا مستعار بنویسید.

کامنتها تایید نمی شن و محفوظ می مونن.

منتظر نظرات خوبتون هستم.

آخر هفته خوبی داشته باشید دوستان عزیز...

بعدا" نوشت:دوستان عزیز وقتی یه سرگذشت رو می گذارید،خواهشا کامل توضیح بدید...بعدش چی می شه،چه اتفاقی می افته! من صرفا با یه خانواده که درد کشیدن،چی کار می تونم بکنم؟باید بدونم دلیل این درد یا موقعیت خاص چی بوده...ممنونم...

بند رختی بی تاب...

"ظهر تابستان است"

لباسهای کوچک عروسکی را پهن می کنم روی رخت پهن کن،

روی تراس...

قرمز،سفید و صورتی...

کمی آنطرفتر،زنی روی پشت بام است...

لباسهای کوچک را می چلاند و پهن می کند روی طناب...

سفید، آبی و سبز...

پسرکی دارد لابد...

برایش دست تکان می دهم...

او هم...

می خندیم به هم از راه دور...

من سپردم گیسوان پریشانم را به دست باد...

او می سپرد چادر نقش گل قاصدکش را به نسیم گرم تابستان...

از پله های بام که سرازیر می شود زن...

من پنجره را می بندم...

چه شبیهیم به هم...

چه زنانه می گذرد این ظهر تابستانیٍ دمادم...

گرمٍ گرم...


روز خوب آمدنم...

یک روز به دنیا می آیی...

یک روز که خیلی هم دور نیست...

کودک می شوی،مادرت را می پرستی به خاطر مهربانیهایش...

با موهای دم موشی می دوی در حیاط خانه مادربزرگ و شکوفه های نشکفته انار را می چینی...

خاطره می سازی با دمپاییهای لاانگشتی صورتی ات...

روی پشت بامها می دوی و بادبادک به هوا می فرستی در شبهای پر ستاره...

بزرگ می شوی،روزهای دبستانت را می شماری...خاطره هایش را خط می زنی،

دفتر و کیف و کتابت را پرت می کنی گوشه ای و برنامه کودک ساعت 5 ت ترک نمی شود.

آنوقت بزرگ می شوی،بزرگ و بزرگتر...

می نویسی...چاپ می کنی در مجله ها...در روزنامه خورشید...

یاد می گیری...یاد می دهی...

زندگی می کنی...

دانشگاه می روی...

عاشق می شوی...

مدرکت را که می گیری خیالت راحت می شود که آخ جان تمام شد!چه خوب...

اما نمی دانی که تازه اول راهی...

شغلت را انتخاب می کنی...

دو شغله می شوی...

صبح و شب چیزهای ارزشمند زندگیت را می شماری...

سرت شلوغ می شود...

دوباره عاشق می شوی...

ازدواج می کنی...

روزهایت می روند روی دور تند یک فیلم رنگی و پر از زندگی...

پدیده ای در درونت شکل می گیرد،

باز عاشقش می شوی...

روزهایت را با او می گذرانی و با او می نویسی...

آرزوهایت را برایش می شماری...

 با او حرف می زنی...

در شکمت می بوسی اش!

می خواهیش...

وقتی در دستانت می گذراننش اشک می ریزی...

مادر می شوی...

از نو عاشق می شوی...

روزهای سخت را عقب می زنی...

موفقیتهایت را رج می زنی...

گریه هایت را می ریزی دور...
شهریور می شود و شمعهای روی کیک را فوت می کنی مثل هر سال...

و می رسی به امروز...

روزی که روز توست...

روز آمدنت...روز یک جشن کوچک کنار خانواده ات...

روزی که دوباره به دنیا می ایی...

نو می شوی از نو...

روزی که گرچه مثل همه روزهای دیگر است اما یک حسن دارد و آن هم این است که

بزرگتر شده ای...آرامتر و صبورتر شده ای...

مادرتر شده ای...

کتاب نوشت:اینم یه هدیه روز تولد از طرف سایت خرید کتاب.کتابم جز پرامتیازترین کتابها بوده...