عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

برای کسانیکه هرگز فارغ التحصیل نشدند...

خوب روز پنجم اردیبهشت را به یاد دارم...روزی که گنجشکها هم غمگین می خواندند و من با آن سن کمُ وقتی درب پنجره اتاقم را گشودم تا بهار را نفس بکشم ُ در عجب بودم که چرا آن روز با آنکه بهار است و بوی پیچ امین الدوله مست کننده ترین رایحه دنیاستُ همه چیز آنقدر تاریک ،تیره و سنگین است...؟

از سرویس مدرسه که پیاده شدیمُ نرده های سفید تازه رنگ شده حصار صحن حیاطُ بهمان دهن کجی می کردند!انگار گرد مرگ پاشیده بودند روی بند بند آجرهای دیوار...

پایم را در حیاط نگذاشته بودم که مریم با شتاب خودش را جلو انداخت و با صورتی که مثل گچ دیوار سفید بود و به شدت توی ذوق می زدُ فریاد زد: افسون مُرد!‌مُرد...

آن روزها نمی دانستم مرگ چیست...نمی دانستم سیاه چیست و بعضی وقتها که مادر و پدر بی سر و صدا از خانه بیرون می روندُ برای چه سیاه می پوشند!‌نمی دانستم مرگ جوان برای خانواده اش مانند سم مهلکی ست که شاید ذره ذره روحشان را تحلیل ببرد و در هم بشکند...

افسون ۱۴ سالهُ هم مدرسه ای منُ بنا به دلایلی نامعلوم و نامفهومتر در نیمه شبی بهاری به خواب ابدی فرو رفته بود...از مادرش نمی گویم که روز ختمش از شدت تالم روحی،استخوانهای گردنش بیرون زده بود و برای عروسی دخترش نقل بر سر مردم می افشاند...نمی گویم از دبیر ریاضی خوشتیپمان که آن سال از معلیمت استعفا داد و روز خداحافظی اش خون گریست...

از روزهای سرد امتحانات خرداد ماه آن سال نمی گویم...از طعم مرگ نمی گویم...فقط از کاغذ سفیدی می گویم که با خط درشت نستعلیق رویش نوشته بودند:

افسونٍ خوب...آسوده بخواب که فرشتگان تو را محافظت خواهند کرد...جای لبخند تو اینجا خالی ست...

***

سوال نوشت:کسی از دافی نگار خبری داره؟؟خیلی وقته نیست! قرار بود بره سفر...

برای بقیه ش برین رو ادامه مطلب...


ادامه مطلب ...

و چشمهایش

هرکی کتاب چشمهایش بزرگ علوی رو خونده می تونه به این لینک بره و در موردش نظر بده و بحث کنه...

پینوشت: فردا رو عشقهههههههههههه!آی خوچ می ذگره بد!موسیقی خفن و بابا کًرًم!!...

ویولت


سایه روشن

دلم خیلی براتون تنگه...

خیلی ...

ای کاش  به این زودیها نرفته بودین...

دیشب عکستون رو که تو حیاط خونه پر از گل سرخ،انداخته بودین و پشتتون یه منظره از آجرهای قرمز و صاف و یکدست بود ،دلم رو فشرد...

نمی دونم چرا هروقت غمگین می شم،تو می شینی تو لایه های ذهنم...

چقدر تو اون عکس جوون بودین...تو می خندیدی...انگار داشتی قهقهه می زدی...

پشت عکس نوشته:مرداد ۲۵۳۵ ... یعنی کی می شه؟ نمی دونم!

می دونی...این 9 سال خیلی زود گذشت...

بعد 9 سال هنوز فکر می کنم،هستی ...اینجا...پای اون نخل بلند که تو حیاط کاشته بودین...

بوی کاشیهای نم دار تابستونی هنوز تند و نزدیکه...

بیشتر از نصف عمرمو پیش تو بودم آخه...این همه خاطره دارم ازت...از تو و اون خونه که حالا شده 4 طبقه آپارتمان شیک...شیک...؟دل ندارم برم ببینم با خونه ت چی کار کردن!انگار وجود منو ویروون کردن...آخه من عاشق اون پشت بومایی بودم که به هم راه داشتن...

زندگی اون موقه های تهرون چه بی تکلف بود ...نه؟دیوارا بی حفاظ و پشت بوما بی نرده...آدما بی نقاب...کوچه ها بی خواب...

حالا می فهمم خالی یعنی چی...خالی یعنی...

...

آخ...

باز دلم تنگه...

پینوشت: ای به گور مرگ این دیماه سرد!نانازی جونم...خیلی ناراحت شدم...همه برای پدر نانازی دعا کنین!

                                                                              

به رنگ هندوانه...

می گه: بیا همدیگه رو ببینیم...

می گم: این هفته وقت ندارم خانومی...مهمون دارم...

می گه: آره دیگه تو خونه دار شدی...منم خونه دار بودم!

می گم: حالا بزرگ شدی؟قد کشیدی؟راستی چند ساله همدیگه رو ندیدیم؟

می گه:آره! اونقدر قد کشیدم که جدایی و طلاقو تجربه کردم...می خوام از طلاقم برات بگم...

می گم:اما من دوس ندارم بشنوم...سخته! برام از قشنگیهای زندگیت بگو...

می گه:زندگی من قشنگی نداشت...از اولش درگیر احساسات الکی شدم و بعدشم...حالا بیا برات تعریف می کنم...


و من تو این فکرم که زندگی از اون دختر شاد بی خیال خندون دبیرستانی،چه آدمی ساخته؟دختر خیلی حساسی بود و به یه لبخند مهربون دل می باخت...

یعنی اونقدر تغییر کرده که یه وقت نشناسمش؟

بعدن نوشت:اینو باید شنبه می نوشتم اما امروز فرصت کردم:

خورشید،گیتی و می می عزیزم!به خاطر همه چیز ممنون! از نگاه کردن به هدیه قشنگتون که الان روی میز ناهارخوریم جا خوش کرده و منتظره تا تو یه شب پر ستاره پر از نور بشه،هر شب لذت می برم...راضی به زحمتتون نبودم...دوستون دارم...

عطر تو...

ای کاش تمام روزهای عمرم را به تو می بخشیدم ....

به تویی که صدای بارانت،کودکی من در پشت شیشه هاست...

پدربزرگ...دو سال از روزی که تو را در تابوتی بزرگ در کنار مادربزرگ به خاک سپردیم،می گذرد...دو سال از آن شب که یلدای طولانیت به صبح رهایی رسید،می گذرد...

هنوز عطر پیراهن سورمه ای رنگت در اتاق کودکیهایم پیچیده...

روحت شاد...

ممنون می شم اگه هر کی گذری رد می شه،یه فاتحه براش بخونه...

اینا لینک مطالبیه که تو گذشته ها براش نوشتم و سر خاکش خوندم...

لینک 1

لینک 2



گمنامترین حس این روزها...

حس عجیبی این بار،بدجوری افکار و قلمم رو قلقلک می ده...حسی که دم رسیدن عید نوروز مخلوط با بوی وایتکس و رایت سراغم می آد و همه جارو برام رنگ خوشبختی می زنه...حسی که اون موقعها،بعد تموم شدن امتحانای خرداد ماه و شروع شدن تابستون داغ زیر پوستم می دوئید...

مشامم لبریزه! لبریز از عطر کاغذهای نوی کتاب فارسی...عطر تراشه های خورد خورد مدادرنگی و بوی پاک کنهای دو رنگ آبی-قرمز که بعضی وختا کثیف پاک می کرد...

خوب که تو خودم و دلم پرسه می زنم و جستجو می کنم:یه دختر بچه رو تو پس زمینه سایه روشن ذهنم می بینم که با موهای دوگوشی بسته شده با گل سر قرمز،پشت میز تحریر چوبیش نشسته و داره تند و تند با مداد قرمزی که یه کمربند سفید پایینش داره،دفتر مشقاشو واسه فردا صبح که شروع مدرسه س،خط کشی می کنه...

از بس مدادو فشار داده،انگشتاش درد می گیره و وقتی کف دستشو باز می کنه،می بینه کف دستش از جوهر رنگی مداد قرمز،گلی شده...

***

صبح زود باد پاییزی با پرده توری اتاقش صورتشو نوازش می کنه...تو جاش می شینه و بعد تندی از تختش می آد پایین و مانتوی آبی نفتیشو می پوشه...مامانش اسمشو سمت راست،بالای مانتوش،با رنگ مشکی آبی گلدوزی کرده...دلهره داره...از اینکه تو کلاس بندی با دوستاش یه جا نیفته! از اینکه امسال معلمشون خانوم اقبال* زاده باشه...آخه می گن خیلی بداخلاقه و مشق زیاد می ده...می گن تو دیکته اگه تشدید نزاری غلط می گیره...

***

_همه نظام بگیرن...دستا کشیده...از جلو نظام...مموپور برو تو صف!چقدر وول می خوری تو!

***

زنگ تفریحه،دخترک با دوستاش که حالا فقط یکیشون تو یه کلاس دیگه افتاده،خیلی شاد،دستای همو گرفتن و تو یه دایره بزرگ وسط حیاط مدرسه ایستادن و یکصدا می خونن:

ما گلیم...ما سنبلیم...ما بچه های بلبلیم...

باز می شیم...بسته می شیم...باز می شیم...بسته می شیم...

اگر به ما آب ندهند،اینجوری می شیم...اونجوری می شیم...

....اینجوری می شیم ...اونجوری می شیم...

و هماهنگ با هم دستاشونو مثل برگ زیر گوشاشون،می زارن و به چپ و راست خم می شن...

***

ساعت 6 بعداز ظهره...دخترک رفته جلوی تلویزیون نشسته و زل زده به صفحه ش تا فیلم برادران شیردل شروع بشه...وقتی چهره جاناتان می آد رو صفحه تلویزیون و با اون صدای طنین انداز و شیکش ،اسکورپان،برادر کوچیکش،رو صدا می زنه،ته دلش غش می ره:وای...چقدر این جاناتان خوشگله...

***

چشمام گرم شده بود...داشت خوابم می برد...تو یه حرکت سریع رمان جدیدمو باز می کنم و لای کاغذاشو بو می کنم...نه!این بو اون بو نیست...همه چی فرق کرده...همه چی...اما چه خوبه که هنوز یادمه کتاب فارسی و ریاضیم چه بویی می دادن...و من چه حالی می شدم وقتی بازشون می کردم...چه خوبه که هنوز یادم مونده شعرای مدرسه رو...چه خوبه که  رنگ آفتاب طلایی پاییز سالهای دور هنوزم که هنوزه تو چشممه...

اگه حسشو دارین برین رو ادامه مطلب...

ادامه مطلب ...

پنجره...

 خوب یادمه اولین بار که فهمیدم فهی*مه رحیمی کیه و کجاس و چی می نویسه فقط 12 سالم بود.اینکه چه مرارتها و چه آب خونکا من سر شناختن این خانوم کشیدم و خوردم بماند! تازه یه بارم محکوم به اعدام شدم سر خوندن کتاباش!

خلاف اولمو با خوندن کتاب تاوان عشق شروع کردم.اینقذه خوشم اومده بود از اون دختره ساده مسیحی که عاشق یه نویسنده گر و گور و شوت مسلمون شده بود!!خیلی وقتا چون نمی تونستم کتابو بزارم زمین،می بردمش مدرسه.بدبختی بچه ها ازم گرفتن و اونقدر دس به دس شد که ناظم مدرسه مون که دندونای کجی داشت و طبعا" فکشم یه وری بود،گیس منو به عنوان خلافکار گرفت.

همون روز منو برد تو اتاق بهداشت و همه جا رو تاریک کرد و یه چراغ مطالعه تو صورتم روشن کرد و با همون فک یه وری و مقنعه کرپ ژرژت سورمه ای که رو سرش تاب می خورد،گفت:تو چرا این کتابای عاشقانه رو می خونی؟ منم پررو پررو گفتم: کی؟من؟مال من نیست که!!مال اٌری ه!(اٌری برادرزاده خودش بود و منو لو داده بود) خون از چشاش بیرون پرید:همه می گن مال توئه! خلاصه از اون اصرار و از من انکار!اون کتابو از من گرفتن و هیچ وقت هم پسش ندادن!اما من لج کردم و رفتم یکی دیگه خریدم و تازه بازگشت به خوشبختی رو هم روش گذاشتم.این جرقه ای بود که من سری رمانهای این نویسنده رو بخرم و بخونم...و نوجوونیم رو خاطره انگیز کنم...

نمی دونم پنجره چندمین رمان این نویسنده س اما اون موقه ها سرش دعوا بود تو دبیرستان ما! چون هم گرون و نایاب بود و هم قهرمان داستان یه دختر چشم عسلی دبیرستانی بود که با دبیر سی ساله ش رو هم ریخته بود!دخترحاجی الماس معروف به زوزو رفت این کتابو با قرض و قوله و آی من بمیرم و آی تو بمیری خرید... وقتی که خرید همه مخشو تراشیدیم که این کتابو بگیریم ازش!اما لامصب مگه می داد؟جاش باج می گرفت ازمون!طوری شده بود که هر روز اون که واسه زنگ تفریح کوفتم نمی آورد،یه ساندویچ با نوشابه دسش بود و نٌشخوار می کرد!آخر سال،امتحانای خرداد که شد هیچی از کتابه نمونده بود!و زٌوزٌو جنازه بی پر و پوش کتابشو برد خونه!آخه هرکی یه تیکه شو کنده بود!من که واسه اجاره یه هفته ای این کتاب،جزوه هندسه مثلثاتمو به باد داده بودم،جلد روشو کندم واسه یادگاری!اون موقع جلدش مثل این عکس پایینی آخر نبود...چشمای براق و عسلی یه دختر تو پنجره بود که رو به حیاط یه دبیرستان باز می شد و یه استاد خوشتیپ هم  از بالای پنجره آویزون شده بود و حیاطو نگاه می کرد!!یعنی دقیقن این!!


هفته پیش که داشتم کتابامو بسته بندی می کردم،جلدش لای کتاب تس بود!بعد یادم افتاد که من این کتابو سه بار خوندم! تو کل پاییز و زمستون...یه بار تو زنگای ورزش و پرورشی درب داغون که معلم نداشتیم...یه بار زیر پتو با چراغ قوه! یه بار تو شبای برفی زیر پتو با شمع!(خدا رحم کرد که اونجا رو به آتیش نکشیدم من!!)آخ که چه حالی می داد..چه لذتی می بردم من از یادآوری خاطرات لج و لجبازی دو نفر آدم قد و مغرور...خاطراتی که با عطر کاغذ و رویاهای نوجوونی شکل گرفت و باز هم رفت جز خاطرات بید زده عطربرنج..

این نبودااااااااااااا!

دقیقن این جلد کتاب بود! می بینین چقدر قدیمیه!! تمام گوشه هاش خورده شده...این همونیه که از دختر حاجی الماس کش رفتم!شدیدا" زیر خاکیه!جیزه! دس نزن بچه!

                                

ربنا...

آخ! وقتی ربنای افطارو می زنه،یعنی انگار جون از تن من جدا می شه...دلم قیلی ویلی می ره...دلم می خواد بپرم وسط حلیم و آش سفره افطاری...یاد اون موقه ها می افتم که ماه رمضون تو پاییز و زمستون بود و من همه روزه هامو می گرفتم...

افطاریای مدرسه خیلی می چسبید...به خصوص که اون موقه ها یه گروه 5 نفره بودیم و یکیمون دختر مذهبی بود و شده بود دختر حاجی الماس!! صٌبا وقتی از خونه می اومد بیرون،چادرشو تا می کرد می زاشت تو کیفش و بی چادر می اومد مدرسه!

یه روز افطاری از طرف مدرسه دعوت بودیم به صرف چلوکباب و آش!گفته بودن همه با لباس و روپوش مدرسه بیان!همه جز من،گوش نکردن!یه دخمله بود،هیکلش دو برابر بابای من بود! ما جوجه ها روزه می گرفتیم که اون نمی گرفت!!بهانه شم ضعیفی چشمش بود...چون عینک ته استکانی می زد.

نزدیک غروب،همه رفتیم مدرسه!اون دخمله با یه من آرایش چشم اومده بود زیر اون عینک قطور قد نمکدونش! قبل افطار مدیر مدرسه برامون کلی وراجی کرد... بعدش که ماها سفید شده بودیم از گرسنگی،یه زیلو انداختن تو حیاط مدرسه،گفتن اول نماز بخونین! بعد شیکم! ما 5 تا دوئیدیم صف اول نماز جماعت!اون دخمله هم پشت ما وایستاد!...دختر حاجی الماس هم بغل من وایستاده بود،سجده دوم بودیم که دست من خورد تو گوش اون یکی بغل دستیم!!اونم وسط نماز گفت: بمیری ممو!دردم گرفت! منم گفتم: خوب!ببخشید! سجده رکعت دوم،دختر حاجی الماس،بهم تنه زد: ممو! برو اونورتر! دستامو نمی تونم بزارم زمین! تا وایستادیم رکعت سوم،بغل دستی دختر حاجی الماس مقنعه شو کشید و بلند گفت: اه!چقدر تو بلند بلند ذکر سجده رو می خونی! حواسم پرت شد! معلم پرورشیمون اومد رو به رومون و زل زد تو چشامون و گفت: هیس! یواشتر! بعدش رفت طرف اون چش ضعیفه و من نمی دونم چطوری تو اون گرگ و میش هوا و کورمال کورمال،آرایش چش اونو دید و وسط رکوع رکعت سوم گفت:به به! واسه کی اینقدر مالیدی؟دعای قبل افطارته؟ بعد اون چش ضعیفه هم وسط نماز التماس که به خدا چش خودمه!!به جون ننه م هیچی نمالیدم!

این دختر حاجی الماسم فضول و مدافع حقوق بشر!! وسط نماز برگشته بود ُداشت معلمه رو راضی می کرد که بابا! چشمای خودشه...مام اینور از خنده ترکیده بودیم!

خلاصه نماز خوندنی شدا اون روز! تاریخی!!

بعدُ سر سفره افطاری که برامون تو سالن اجتماعات مدرسه انداخته بودن پیازای چلوکبابی رو از وسط نصف کردیم و باهاش نشونه گیری کردیم!ازین سر تا اون سر پیاز می ریختیم تو مغز و حلق همدیگه!!

یه دفه نمی دونم چی شد که یه پیاز ول کردیم خورد تو صورت مدیر مدرسه مون!انظباطای اون ترممون،همه شد ،17!!اگه بگم اون ۳ نمره می ارزید به اون همه شربازی! دروغ نگفتم!‌

الان دختر حاجی الماس و اون ۳ نفره دیگه خارج از کشور زندگی می کنن و هیچ کدوم ایران نیستن...

یادش بخیر...اون روزای بید زده دیگه هیچ وخ برنمی گردن....

روح بچگی هامون شاد...


بیش فعال خان!

یه پسر تو فامیل داشتیم که یکی دو ساال از ما کوچیکتر بود و بسیار بسیار بیش فعال بود!موهای بوری داشت و چشاش به قول دونه زرد رنگ بود...یعنی اینقدر روشن بود که به زردی می زد!کلن ما دخترا ازین خیلی بدمون می اومد...چون وحشی بود و خیلی اذیت می کرد...

هر دفعه هم می رفتیم مسافرت،این و خونواده ش رو باربند یا تو صندوق عقبم که شده،سوار می شدن و با ما و فامیلای دیگه می اومدن!!

جریان آلاکلنگ یادتونه؟مسبب کتک خوردن من اون بید!از بس که اون پسرا رو انگولک کرده بود!

هروخ می خواستیم کارت بازی کنیم،می پرید وسط، کارتامونو پاره پوره می کرد...می خواستیم بریم لب دریا ،باهامون می اومد و شن و صدف می ریخت تو حلقمون! می رفتیم جنگل،چوب ور می داش،یه جای دیگه مون می کرد! می خواستیم ناهار بخوریم،پاش تو آبگوشت و کباب وسط سفره بود...می خواستیم کپه مرگمونو بزاریم،می اومد وسط ماها، بالش می ذاشت و مث خرس خروناس می کشید...منچ بازی می کردیم،مهره هامونو بر می داشت و می نداخت تو چاه توالت!!کفشدوزک جمع می کردیم،همه رو لگد می کرد بی تربیت! لامصب هیش کی به گرد پاش نمی رسید و حریفش نمی شد!

یه بار یکی از دخترا اینقده دنبالش کرد تا تو جنگل منگلا و گم و گور شد!!معلوم نبود اون یه وجب بچه به چه جوری اونجاها رو بلد شده بود یه روزه؟

یه دفه تو همین مسافرت ما دخترا ریختیم سرشو و از لجمون مث سگ زدیمش اما به جای اینکه گریه کنه،قهقهه می زد!همچین انگار که داری ماساژش می دی!پوستش کلفت شده بود...شده بود عین کرگدن!شده بود سا*وا*ک صهیونیست!!!

یه چیز دیگه که خیلی لجمونو در می آورد،این رگ گردنش بود که موقه حرف زدن و خندیدن،برجسته می شد!!

خلاصه روز آخر مسافرت که ما از دست این بیش فعال خان،به تنگ اومده بودیم و می خواستیم تو یه فرصت مناسب،حالشو تو شیشه کنیم اساسی،ایشون بعد جمع کردن وسایل،پرید تو ماشین باباش و شورو کرد با در ماشین بازی کردن! چن ثانیه بعد،یه دفه صدای یه نعره جانانه اومد،نگاه کردیم ،دیدیم،بعله! ایشون انگشت شصت پای خودشونو گذاشتن لای درب آهنی ماشین!

بدتون نیاد! خون بود که فواره می زد از پای آقا! هرچی بانداژ می پیچیدن دورش و با دست جلوی خونو می گرفتن،بند نمی اومد که!!ملت ریخته بودن رو سرش و فک می کردن زخم شمشیر خورده که البته از زخم شمشیرم کمتر نبود! خلاصه با باروبندیل تا درمونگاه رفتیم!! و ناخون پای مبارک به ملکوت اعلی پیوست و کشیده شد و بماندکه نعره هایی می زد در حد دایناسورای گوشت خوار عهد مزوزوئیک که ما گوشامونو گرفته بودیم تو کوچه بغلی!!

یه 6 تا آمپول کردن تو کتشو و آروم که شد،ما دخترا همه زدیم زیر خنده!

آی دلمون خنک شد...آی خنک شدیم...انگار پریده بودیم تو آب یخ! از بس که تو مسافرت ما رو اندازه آسفالت خیابون،کوبونده بود!!

نیم ساعت بعد باباش رو دست آوردش بیرون،با همون رنگ و روی سفید مث گچ دیفال و شصت داغون شده اندازه لنگه کفش،تا مارو دید،زبونشو از حلقش تا ته آورد بیرون و چشاشو واسه مون چپ کرد!همچین که خنده رو لب ما خشکید!

دیگه از اون روز،واسه مسافرتای دیگه،پیچوندیمشون!!

این آقای بیش فعال مصیبت،الان ازدواج کرده!! فک کن!ازدواج!!یکی بیاد به من توضیح بده ازدواج با این جانور 2 پای هایپر اکتیو یعنی چی؟                                                           

                                                                                            

فًرزوٌزوٌ

خیلی سال پیش که عمه مری (که این پستو در موردش نوشتم) هنوز مجرد بود و من جزقله بچه بودم ،یه کمد داش زیر یه دراور بزرگ و سفید چوبی که کنار تختش تو دیفال جا سازی شده بود.این کمده دو تا در داش که یه قفل محکم داشت و کلیدش مث کلید صندوقچه اسرار بود این هوااااااااا!...دقیقن این هوا!!

از همون صندوقچه هایی که بوی نفتالین می داد و مادربزرگا 100 سال پیش توش هل و چایی و عکسای سرباز و لختی پختی جوونیشونو می زاشتن و تو وقتی می رفتی سر وقتشون ،برای باز کردنش،دلهره عجیبی می اومد سراغت..انگار که داری تو جنگلای بکر و دس نخورده تاریک آمازون راه می ری و هر لحظه فک می کنی که الانه س یه هیولای ناشناخته بیاد خفتت کنه!

القصه من و نوش نوش و دختر عموم(فرزوزو)،که از همه بچه های فامیل بزرگتر بودیم،خیلی دلمون می خواس بدونیم اون تو چیه که عمه مری،درشو همچین سه قفله کرده و نمی زاره کسی بهش حتی نگاه کنه چه برسه به اینکه طرفش بره!!

یه دفه که عمه مری داش می رفت سروقت کمده،من پشت سرش وایستادم تا ببینم اون تو واقعن چیه!!! عمه درشو که باز کرد،دقیقن منم باهاش دولا شدم تو کمد!تو یه لحظه که دو صدم ثانیه قبل عکس العمل عمه مری(که یه اخم غضبناک بود) رخ داد،دیدم عکس بزرگ داریوش خواننده رو دیوار کمد زل زده به من و یه بوی خوبی از توش اومد که مست شدم...یه بویی شبیه مخلوط گل سرخ و هل و عطر و استون و اینا...

خلاصه یه قسمت از معما حل شده بود و من حریص شده بودم تا بقیه صورت مساله رو حل کنم!

هفته بعدش فک کنم، تعطیلات تابستونی بود و ما خونه حاچ خانوم ناهار مهمون بودیم...من و نوش نوش و فرًرزوٌزوٌ،همگی باهم واسه تعطیلات موندیم خونه حاج خانوم!!

عمه مری یه کم خوابالو بود و ظهرا بعد ناهار همیشه می خوابید!من و نوش نوش هم نامردی نکردیم و رو سر هم سوار شدیم و کلید کمد عمه مری رو از تو پاندول ساعت بزرگه تو اتاق برداشتیم و زدیم به دل کویر! فرزوزو همیشه زیر آب زن بود و خبرچین و لو بده!هی اومد جیغ جیغ کنه که ما در دهنشو گرفتیم و بالاخره در کمده رو باز کردیم!

باورتون نمی شه چی دیدم!یه عالمه لاک خوشرنگ و یه عالمه رٌژ مامانی!با یه عالمه نامه!

من که کلاس دومو تازه تموم کرده بودم و بلد بودم بخونم،اما نوش نوش و فرزوزو هر دو بیسواد و داغون بیدن!من نشستم به خوندن نامه های عاشقونه عمه مری و نوش نوش و فرزوزو هم به مالیدن لاکا و رژای عمه مری به خودشون و در و دیفال!

نامه ها از طرف جناب آقاخان که بعدها شد شوهر عمه گرام،بود!چه شعرایی نوشته بودن!! به به!

خداییش به واسطه همون نومه ها بود که من چش و گوشم باز شد!!

القصه عمه مری که از بوی لاک و استون از خواب پریده بود و فرزوزوی نٌنٌر هم رفته بود بالا سرشو مارو وسط عملیات شناسایی لو داده بود ُاومد بالا سرمون! دیگه خودتون حدس بزنین چی شد!

اونجا شد بود صحرای کربلا ! من گریه کنان بالا سر جنازه خونین نوش نوش ضعف کرده، نشسته بودم به سر و سینه م می کوبیدم!! و  خود فرزوزوی خبرچین هم به دار مجازات آویخته شد!!

کتک نخوردیما! اما اگه واسطه گری حاج خانوم نبود،الان دیگه نه ممویی بود و نه وبلاگی!

و بدین ترتیب، کشف کمد عمه مری یکی از اکتشافات و اتفاقات مهم زندگی بنده بود و تا عمر دارم از یادم نمی ره و جز خاطرات بید زده نگاشته شده...