عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

من و آلزایمر(قسمت اول)

اینو خوندین نخندینااااااااااااااا! اهه! گفتم نخند!چون اصن خنده نداره...

می دونین آلزایمر انواع گوناگونی داره.بعضی از کسانی که مبتلا می شن، برمی گردن به ۴۰ سال قبلشونو و خاطرات اونروزا براشون زنده می شه.بعضی دیگه هم جک و جونور روی در و دیوار می بینن و می خوان با امشی و پیف پاف بٌکشنشون و یه دسته دیگه هم  شکاک می شن و به زمین و زمان اٍفترا می زنن.

پس پوس پوس پارسالا،یکی از خاله های دونه م اون اواخر آلزایمر مُزمن متمایل به شدید گرفته بود و به خاطر ضعف زیاد پا و رماتیسم نمی تونست راه بره. یه شب قرار شد من و دونه پیشش بمونیم تا شب نترسه!شوهرش هم فوت کرده بود و پرستارشم روزای تعطیل کار نمی کرد.

اون شب دونه برای خرید ناهار فردا و دیدن دوستش رفت بیرون:

خجسته جان!(توجه توجه!!ممو اون موقه ها اسمش خجسته بود چون خیلی شاد و بی خیال بود!)من برم یه سر به چورمنگ خانوم بزنم و زودی می آم!تو مواظب خاله جان باش...

منم که مسوولیت پذیر: چشم دونه!اما زود برگرد!

دونه خیلی دیر کرده بود و من شنیده بودم شب برای بیماران آلزایمری سمه و تازه آلزایمر عود می کنه!

اولش که خاله جان منو صدا زد:خجسته جان!خجسته!وقتی رفتم تو اتاقش،دستاشو دراز کرد و گف:بیا منو بشون رو لگنم می خوام قضای حاجت کنم!

با هزار بدبختی نشوندمش رو لگن و امیدم به این بود که تا موقه شٌستنش دونه می رسه! اما با کمال بدبختی و خاک بر سری من!دونه خانوم نرسید.دیگه من اون موقه قبر خودمو با دستام کندم!http://www.millan.net/minimations/smileys/deadthread.gifمجبور شدم شستشوش بدم!فکر بد نکنیااااااااا!دستکش دسم کردم!!دیگه بویی که راه افتاده بود بماند... دقیقن ثانیه آخری که من خاله جانو رو تخت گذاشتم،دونه خانوم تْرگُل ورگُل و شاد از راه رسید: اوا!!خجسته چه بویی می آد؟خاله جان کارخرابی کرده؟

با بغض و کینه گفتم:آره!من شُستمش!

دونه با دهن باز:هاین؟تو؟با دس؟

خُجْسته: پس با چی؟با پا؟ 

فک کنم اون موقه یه چیزی زده بودم،چون اصن عمق فاجعه رو متوجه نشده بودم!خلاصه شامو کوفت کردیم!من که حالم به هم می خورد با دستام غذا بخورم... http://www.millan.net/minimations/smileys/cauldronsmileyf.gif

موقه خواب خاله جان را تو اتاقش خوابوندیم و بنده واسه خستگی در کردن،دوییدم تو بهارخواب خوشگلی که رو به حیاط و درختا باز می شد!کتابمو باز کردم شورو کردم به دٍلٍی دٍلٍی و خوندن.

هنوز ۲سطر از کتاب تموم نشده بود که دیدم یکی داره فُش می ده:ای پدرسوخته ها!می خواین منو بخورین؟می دم همه تونو از دم بکشن!

رفتم تو اتاق خاله جان دیدم با پیف پاف افتاده به جون در و دیفال...

ادامه دارد چون خیلی طولانی میشه اگه بخوام همه شو تو یه روز بنویسم.

قابل توجه اون دوس جوناییه که پرسیده بودن رتبه ت بین وبلاگای برتر چند شده،باید بگم رتبه م ۳۶ شده.ممنون از همه اونایی که به من توجه و محبت دارن

نوستالژی ۲

هیچی نمی تونم بگم...هیچی... آخه یه هو دلم گرف...

 

 

 

باغ لواسون

عمه گرامی بنده خیلی خیلی به ممو ارادت دارن!کُلُهم ۱۲ سال از من بزرگترن و تنها دختر خونواده ن!البته بگما!بچه که بودم حدود ۸-۹ ساله ،خیلی باهاش کَل کَل می کردم! 

یه دفه تو باغ لواسون بودیم ،اون پایین بالکن ویلا وایستاده بود و منم بالای بالکن بودم،نمی دونم چی شد که یکه به دو کردیم و اون دسشو به کمرش زد وگف:لوس! منم جواب دادم:قربون تو خوروس! بعد عمه م دوئیده بود و به حاج خانوم(مامان بزرگم) گفته بود:ممو به من گفته اَنِ خوروس! 

همینطوری دهن به دهن چرخیده بود و به گوش سِیِد رسیده بود. 

منم که اصولن کُولی و بُرون گرا و نازُک نارنجی، تا سید گف:عمه مری گفته... مث وحشیا جیغ زدم و انقده وَنگ وَنگ کردم ،که همه از شکر خوردن خودشون پشیمون شدن! 

الانه هم روابط با عمه مری عالیه!  

چن روز پیشا دعوتمون کردن باغ لواسون،اما ما کار داشتیم و زنگ زدم که بهش بگم نمی تونیم بیایم. 

ممو:سلام عمه مری جونممممممممم! 

عمه:سلام عزیزم! باز چی شده؟خبریه؟ 

ممو:حال شما؟ 

عمه:خوبم!داداش چیزیش شده؟خاک به سرم! 

ممو:واااای!عمه بزار جوهر سوال قبلی خشک بشه!بعد هی بپرس! 

عمه:آهان!باز نوش نوش(خواهرم)مریضه؟چشه؟بردینش بیمارستان؟اینم که هی زرت و زرت مریضه!!

ممو:هاین؟نوش نوش؟کی؟؟زرت و زرت؟ ....نه بابا!می خاسم بگم که...

عمه:جدی؟توروخدا راسشو بگو!.. 

ممو:وااااای! عمه!! عمه!!نه!یه موضوعی پیش اومده! بزار جمله مو تموم کنم!

عمه:چی شده؟...آهان فهمیدم!قبل عروسیت حامله شدی؟ 

ممو در حالیکه گوشی رو پایین آورده: دونهههههههههه! بیا خودت به عمه بگو که نمیتونیم بریم لواسون!  

خاطره های دور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عزیزان از دست رفته من!

همیشه و همه جا ، تو  مدرسه و دانشگاه ، با افتخار به همه دوستام پز می دادم که هر دو تا مادربزرگ پدربزرگام زنده ن! وابستگی من به دوران بچگیم خیلی زیاده چون بهترین دوران ، همون دوران بچگی های من بود: من همه ش تو خونه مادربزرگ ، پدربزرگام بودم و رو پاهای اونا بزرگ شدم.نوه اول بودم و  نازم خریدار داش.

اما از موقعی که  دانشگام تموم شد ، در عرض 7 -8 سال ، 3 تاشونو از دس دادم!  یه پست برای عزیزای من واقعا" کمه! هرکدومشون یه کتاب بودن واسه خودشون.

این مامان  سید خانه، حاج خانوم: واقعن بانو بود، مهربون و عاشق. عاشق حاج آقا بود. یه وختایی خیلی از دس حاج آقا ناراحت می شد اما  وختی حاج آقا تو چشاش می خندید ، تموم کینه ها از دلش می رف! مزه آش جویی که همیشه برام درس می کرد هنوز زیر دندونمه.

اینم حاج آقا بابای سید خانه: پدربزرگ خوبی بود! وختی می رفتیم باغ ، یه تنه با اون سنش از درخت گردو بالا می رف و برامون گردو می چید.همیشه  دسش به خیر بود و تموم عروسی های پسرای فامیلو تو خونه ش گرف.

این مامان دونه خانومه: بهش می گفتیم مادر. خیلی مظلوم و آروم بود . 4 سال پیش از دسش دادم. هیش وخ صداشو رو کسی بالا نمی برد. یه نوع کتلت درس می کرد که دونه من هنوز نمی دونه مادر توش چی می ریخ!! وختی جوون بود ، تو یه شرکت کار تایپ می کرد و پدربزرگم که رییس بود دیده بودش و عاشقش شده بود! هم سن بودن . من از نظر قیافه و هیکل خیلی شبیهشم: مخصوصا" موهام و سفیدی پوستم.

اینم بابابزرگی نازنین منه: همه بهش می گفتیم آقا . واقعا" آقا بود و هس! با کلاس و مهربون. دقیق و وخ شناس. یادم میآد تو خونه قبلیشون که 3 طبقه ویلایی بود ، بعداز ظهرای تابستون عشقمون این بود که ابابزرگی که زیر کولر تو طبقه وسط می خوابید ، از خواب بلن شه و برامون هندونه و خیار آبتراش کنه. آقا همونیه که الان تو کماس.

 اینم عکس ممو به همراه هر دوشون:

پی نوشت: دوسشون دارم ! خیلی زیاد ! نمی دونم احساسمو درک می کنین یا نه ، اما من هر وخ یادشون می افتم ، نم اشک چشمامو می پوشونه و میرم به تابستونای داغ 11-12 سالگیم ، به روزایی که آخر هفته ها سر اینکه خونه کدوم یکیشون بریم ، همیشه دعوا داشتیم! اینا عشقشون ُ یادشون و خاطره هاشون همیشه تو ذهن ُ قلب و روحم تا دم مرگ می مونه! 

همیشه به دوسام می گم : قدر پدربزرگ ، مادربزرگاتونو بدونین! اونا برکت فامیلن!