عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

شاید وقتی دیگر...

هنوز وقتی صدای حنا و راوی کارتونشو می شنوم ،اون ته ته های دلم قیلی ویلی میره...

هنوزم از دیدن نقاشی متحرک استرلینگ و زنان کوچک‌ روی صفحه تلویزیون،یه جوری می شم و یه بوی خوبُ یه دلهره ناب می دوئه زیر پوستم...

هنوزم دوس دارم تو کتاب و لا به لای کبریتای دختر کبریت فروش هانس کریستین اندرسن گم بشم و بعد به خاطر مرگ خاموشش گریه کنم...

هنوزم وقتی صدای بلفی و لی لی بیت با اون طنین خوش آهنگشونو  می شنوم حس می کنم شُدم یه آدم کوچولو و دارم روی یه برگ تو رودخونه،قایق سواری می کنم.

هنوز وقتی مادر و پدر سوزی که فقط از چن تا خط و دایره،درس شده،جولوش تخم مرغ و گوجه می زارن،شدید گرسنه م می شه و هوس می کنم بپرم تو کارتونش!

هنوز وقتی آنٍت کشتی لوسین رو که پُر از حیوونای چوبیه،می شکونه و زیر پا له می کنه،سخت از بی رحمی بچه گانه و سنگ دلی بزرگونه ش،دلم می گیره...

حس می کنم بعضی وختا دلم میون حجم بی اندازه شخصیتای بچه گی گم شده...

این روزا بدجوری، کودک درونم،بزرگ شده...

یک و نیم تا

زمان:چن سال پیش اوایل آشنایی 

مکان:پارک ساعی وسط درختای افرا و کاج خوشبو


ممو:چن تا دوسم داری؟

ابو:اممممممممم...نمی دونم!داره کم کم زیاد می شه!!

ممو:خوب زیاد می شه چن تا می شه؟

ابو:اممممممممم....دو تا ....تازه داره دو تا ئو نصفی می شه!

ممو:(تو دلش: چه جًلًب!!!)


زمان:چن ماه بعد

مکان:سینما عصرجدید تو تاریکیُ در حال تماشای فیلم کافه ستاره


ابو:چن تا دوسم داری؟

ممو:دارم دیگه!چه چیزایی می پرسی!!

ابو:خوب بگو! چقدر می شه؟

ممو:داره زیاد می شه...بزار بشمرم...نیم صدُم تا...هفتاد و پنج صدُم تا... یک...یک و بیت و پنج...یک و نیم...

یک و نیم تا شده الان...

ابو:همه ش یک و نیم تا؟؟

ممو:این یک و نیم تا در مقابل دوتا نصفی یه عالمه س به جون توا!!

دوشیزگی...

زمان:شونصد سال پیش وقتی ممو 18 ساله بود و تازه سال اول دانشگاه بود!!(به خدا اگه سندو سالمو بپرسین نمی زارم از پل صراط رد شین!!)

مکان:آشپزخونه، سر دیگ چایی

کیا:من و نوش نوش

نوش نوش:اگه جرات داری،اون ظرف فلفلو خالی کن تو فنجونش!!

ممو:می ریزم!حالا می بینی!


2 ساعت بعد


موقعیت:خواستگاری از ممو

خواستگار کیه؟یه دکتر که تازه تخصص اورولوژی قبول شده و خیلی هم شیک و با کلاسه!!

حالا اینجارو داشته باشین که به جای ممو ،سید چایی می آره و تعارف می کنه!(بعدش حرف درس شده بود که:وا؟مگه پدر عروسم چایی می آره؟عروس چی کاره س پس؟ همینجا بگم که بنده اصن از چایی بردن و آوردن و دولا شدن جلوی خواستگار و کرشمه اومدن تو چشاش واسه دلبری،هیچ خوشم نمی اومد!!)

بعد مستقر شدن سید روی صندلی و خنک شدن فنجونای چایی،همونطور که دونه قٌلٌپ اول چایی رو می ره بالا،قیافه ش کبود می شه!

دونه یه سٌقٌلمه می زنه تو پهلوی ممو:این چرا این مزه ایه دختر؟

ممو:هاین؟؟...هیچی!!...آهان!! وای!فلفل ریختم توش!می خواستم بشورمش!یادم رفت!

دونه:خدا بگم چی کارت نکنه!...این چه کاری بود؟خدا رحم کرد فنجونه گیر من افتاد!!

مموی ریسه رفته می دوئه تو اتاق و رو پاهای نوش نوش از خنده زمینو چنگ می زنه!

دٌکی:چی شد ممو خانوم؟

ممو :هیچی!شوما اصن خودتو ناراحن نکن!

ممو تو دلش:هیچی!فقط شانست این دفه عوضی، در همسایه بغلی رو نزد!!

                  

خانه دوست کجاست؟

خیلی ناگهانی کامنت نازی رو دیدم...گفت ازش خبر داره...گفت پارسال که اومده بود ایران،باهاش هر روز می رفته پیاده روی...ایمیلشو بهم داد...اما گفت که زیاد به نت دسترسی نداره و شاید ایمیلمو زود نبینه و طول بکشه جواب بده...

بهش ایمیل زدم...همین امروز...نوشتم خیلی دلم براش تنگ شده...نوشتم سٌلی باعث جدایی ما شد...ایشالا یاتاقان بگیره!!

جواب داد...همین امروز...نوشت: یه عالمه حرف داره باهام بهش زنگ بزنم...خیلی منتظرمه...

اسمشو تغییر داده...هیچ وقت از اسمش خوشش نمی اومد...به همه می گفت:اسممو کامل صدا نزنین!بدم می آد...

صمیمص ترین دوست دوران کودکی من...اکی،حالا پیدا شده...نمی دونم از کجا؟اما پیدا شده....

خود به خود حسم کشیده می شه به روزهای دور...روزهای آب و آیینه...

روزهای دیرین سرسره ای...

بهار کاغذی با یه عالمه رنگهای کاهویی و هویجی و گوجه ای...

ساندویچ تخم مرغ و کالباس و خیارشور و گوجه فرنگی...

دوره های بچگونه تو خونه هامون و هرهر و کرکر سر سکندری خوردن پسر همسایه تو حیاط رو به رو...

تا کمر دولا شدن از روی پشت بوم ما و زیر آسمون خدا کوچ پرستوهای شهریوری رو نظاره کردن...

دنیایی پررنگ و رنگین کمونی...

بوی راهنمایی..بوی عطر خوش معلم ریاضی و امتحانهای آخر خرداد...

بوی خنگ بازیاش تو زبان یاد گرفتن...و حس دوس داشتن کشکیش به پسر همسایه بغل دستی...

اردوی منظریه و آویزون شدن از درختای گردو و تو سری خوردن از ناظم سبزه ی ترشیده مون!!

می خوام برم بهش زنگ بزنم...

اما اشکام همینطور دونه دونه سرازیر می شن...نمی تونم کنترلشون کنم و هی راه می گیرن رو صورتم و از چونه و گونه م سر می خورن پایین و تلپی می چکن رو رو روسریم...

خیلی زود گذشت...اونقدر زود که نفهمیدیم ثانیه های خوش مثل باد از تو فاصله می گیرن...

خونه ش کجاس الان؟بعد 15 سال ...هنوز بالای محل قبلی ما،تو یه خونه با تراس باز و رو به خورشید،لابه لای درختای افرا و چنار می شینن...شاید.. نمی دونم...

بازی سرنوشت...

به دعوت کولوچ خانوم و روزهای من جونم اینا می خوام این بازی وبلاگی رو که اسمش بازی سرنوشته ،انجام بدم:

 من که معرف حضور همه تون هستم! وختی به دنیا اومدم تخس بودم و زیر بار حرف زور هم نمی رفتم!واسه همین حاج خانوم(مادربزرگم)هیش وخ نتونس منو قنداق کنه!

نوه اول هر دو خونواده بودم و همه درصدد بودن تا منو به میل خودشون تربیت کنن!اما من همیشه شرمنده شون می شدم!چون همه ش راه خودمو می رفتم و خر خودمو می روندم!

تفریحات من از صندلی بازی شورو می شد و به گوشتکوب زدن تو سر مهمونای شب جمعه مون، ختم می شد.یادمه نیم وجب قد داشتم و می رفتم طاق آسمون، از دسشویی اتاق 30متری مستاجرمون شیلنگو می کشیدم می آوردم رو پشت بوم تا مردمی رو که از تو کوچه پشتی رد می شنو خیس کنم!

همسایه بغلییمون یه زن و شوهر جوون بودن که شبای تابستون تو ایوون می خوابیدن!حالا ایوونشون کجا بود؟چسبیده به دیوار ساختمون ما درس پایینتر از پشت بوم!خلاصه من و نوش نوش صبای زود از پشت بوم دولا می شدیم تا ببینیم که این دو تا دارن با هم چی کار می کنن!!

یه دفه هم اون بالا با بچه های فامیل سر یه تخته الوار کل انداختیم و آخرش من پرتش کردم تو خیابونو خورد وسط فرق سر یه رهگذر کچل فلک زده!بیچاره نفهمید از کجا خورده!!

6 ساله که بودم تابستونا ساعت 12 شب ،دونه و سید به زورٍ پشمک و ماسک چشم و ابرو و آخرش با کتک و ناله و شیون منو از شهربازی می کشیدن بیرون و می بردن خونه!

با همسایه هامون خیلی دمخور بودم!مخصوصن پیزنا! یه سولماز خانوم داشتیم که با دوتا دندون جلوییش،آدامس می جویید!!یه دفه بعد از تماشای کارتون بلفی لی لی بیت،تحت تاثیر شخصیت مارجی پیر،جلوی اونو و دختراش از دونه پرسیدم:دونه!مگه پیرزن عجوزه هم آدامس می جوئه؟؟البته اینم بگم ها! دختر سر به هوای اخمخش هفته بعدٍ اون حرف حسابی جبران کرد و با قٌنبل گنده ش نشست رو سر من که داشتم با دوچرخه از پشتش رد می شدم و تمام دک و دهنم پر خون شد!

تو مدرسه بازی خاله بزغاله رو خیلی دوس می داشتم!وبه خاطر کلمه کور و شل تو این بازی،از خنده رو زمین ولو می شدم!

از همون موقه هم دور از جون شما،شعر می گفتیم!یه دفه یادمه در مورد مورچه و دانه گیاه،یه شعر گفتم که مورد تشویق جک و جونورا قرار گرفت.

ماجراهای آلاکلنگ و مقنعه سفید و عطر برنج هم که گفته شده!

عیدا که می شد،از اول صب لباس نوآمو می پوشیدم و منتظر می شستم تا دونه اینا حاضر شن!اونوخ اونا انقدر دیر حاضر می شدن که دس آخر مجسمه خواب منو می بردن تو ماشین.خورش قورمه سبزی و فسنجون جز علایق و تعصبات شخصی من بود!

بابابزرگیم یه کاسه داش که از پوست نارگیل بود!یادمه با چه عشقی تابستونا توش آب یخ می خوردم انگار که داشتم تو جزایر قناری لیمونادسر می کشیدم!

تا 15 سالگی رو پاهای مادرجونم می نشستم!

دوره راهنمایی هم برام بهترین دوران بود و برعکس دبیرستانم رو اصن دوس نداشتم!دبستانم هم اصن حالیم نبود کی به کیه!فقط یادمه کلاس اول خطم خیلی خوب بود و معلمم منو بیشتر از بقیه دوس می داشت!به خاطر همین بچه ها هر روز یه جور انگولکم می کردن!

کلهم ما قلدر جمع بودیم و شخصیتمان یه چیزی در حد شعبون استخونی بود!(شوخیه ها!!)

دوران دانشگاه هم که خیلی خوش می گذش!بعداز ظهرا که می شد و ما کلاسمون رو به صحن حیاط بود،از پنجره تا کمر دولا می شدیم تا ببینیم شٌتٌرمرغ و یه وری و سوسکه و کاسه چشم ،اومدن یانه!

دم در دانشگاه یه پیتزا فروشی داشتیم  که پٍپٍرونیاش معروف بود!دفه آخر که خوردیم تا خود دانشگاه دوئیدیم و من از بس که فلفل خورده بودم یه طرف لبم باد کرده بود و خودم نفهمیده بودم و همونطوری سرکلاس نشستم!

کم کم که سرکار رفتم،از شرارتم کاسته شد و حسابی افت کردم!بعدشم با ابو طی یک عملیات چرخشی-سوسماری،ازدواجیدم!

الانم که در خدمت شمایم!

پینوش:خوب!!حالا همه تون دعوتین تا بازی کنین!مخصوصن سیری خانوم(یعنی اگه بازی نکنی،تیکه بزرگت گوشته!!) و گیلاسی و نانازی و گیتی و آلما و خورشید و بانو و همه جیگر خانومای لیستم!!

گنجشک فضول!

یکی بود،یکی نبود،زیر این سقف کبود،یه بنده خدایی که خیلی هم بنده خدا بود، زندگی فضولانه ای داشت!از زندگی همه خبر داش! مثلن می دونس چن تا نگین رو لباس مهمونی فلانی بوده و اون یکی همکار چن تا دندون شیری افتاده، داشته و چن تا پر کرده و چن دفه رفته دکتر زنان!!اونوخ برعکس،هیش کی نمی دونس که ایشون کیه و متولد چه سالیه حتی!

یه 2 سالی بود که ما این فضول خانومو دیپورتش کرده بودیم تا دیگه انگشتشو تو سوپ زندگی ما نکنه!یعنی دیگه نمی دیدیمش!ملوس خانوم یکی از همکارایی که باهاش حدود 1 سال صمیمی بودم و تازه وارد بود،اون موقه ها تازه با کسی دوس شده بود.من حوصله نداشتم و زیاد پرس و جو نمی کردم که چه خبره!فقط خودش گه گاهی یه چیزایی بهم می گف!هیش کی به جز منم نمی دونس!به ما چه مربوط!!

یه روز که اومد تو دفتر،برق یه حلقه خوشگل چشممو گرف.چیزی نگفت و بالطبع مام چیزی نپرسیدیم!بازم به ما چه مربوط!!!

همه نشسته بودیم و چاییمونو هورت می کشیدیم که زنگ اس ام اس موبایل ملوس خانوم بلند شد.ملوس خانوم چارچنگولی افتاد رو موبایلش.

بعد 2 دیقه با چشمای از حدقه در اومده رو به من گف:ممو خانوم شما به فوضول خانوم گفتی من دیشب بعله برون کردم؟

ممو:هاین؟مگه بعله برون کردی؟مبارکههههههههههههه!

ملوس خانوم که دیگه خودشو لو داده بود:...هاین؟نه!...یعنی آره!!...تو نمی دونستی؟؟

ممو:نه! مگه دیشب منم دعوت بودم و نمی دونستم!

ملوس خانوم:پس این چی می گه؟

ممو:چی می گه؟

ملوس خانوم در گوش من:نوشته شنیدم دیشب بعله برون کردی و طرف ،شبیه اون خوانندهه "مهرداد آسمانیه"!...ممو!کی عکسشو به فوضول خانوم نشون داده؟

ممو:تو کی عکسشو به من نشون دادی؟

ملوس خانوم:به تو؟من به هیچ احدی نشون ندادم!عجب...

                                                           

آلاکلنگ...

اسم:ممو

سن:10 ساله

جنس:تٌخس

مکان: رامسر کنار ویلا تو زمین بازی بالای آلاکلنگ  با  نوش نوش

موقعیت: 2 تایی تک و تنها

ارتفاع:1 متر بالاتر از سطح زمین


یه دفه یه پسره درب داغون با10 کیلو شلوار و زیرپیرهنی و موی وز وزی،با 2 تا نوچه خزنلی پنزلی تر از خودش،می آد طرفشونو ممو رو از بای آلاکنگ می کشه پایین!

ممو می خوره زمینو و نوش نوشم پا به فرار می زاره!(همیشه این نوش نوش منو با محبتای خودش شرمنده می کنه به خدا!!)

پسره دس به کمر هر هر به مموی کبود از حرص و درد،می خنده و بعد می گه:تا دیگه تو باشی آلاکلنگ مارو سوار نشی!اینجا شهر ماس!بعد جستی می پره رو آلاکلنگ و مث تراکتور از خودش صدا می آره!

ممو بلند می شه و در یک آن خون جولو چششو می گیره و 2 تا مشتشو از شن پر می کنه و می پاشه تو صورت پسره و بعدش ازونجا تا ویلا رو دنده هوایی می زنه...

مکان:ویلا موقه ناهار،سرسفره..

ممو کجاس؟گوشه اتاق کز کرده و رنگش شده مث پرتقال کال رو درخت انگور!دونه می پرسه:ممو!!چرا غذاتو نخوردی؟سیری؟دستت چی شده؟

ممو:هاین؟نه!!

در می زنن.دونه درو باز می کنه!همون پسره  با 3 نفر دیگه از خودش بدتر اومده ...تموم چش و چالش کاسه خونه...

پسر خنزل پنزلی: دختر شوما این بلارو سر من آورده!

دونه:نه! دختر من؟اون آزارش به یه سوکسم نمی رسه!

خنزل پنزلی:اگه دختر نبود،می دونستم چی کارش کنم! سر واسش نمی زاشتم!

سید:ممو؟؟؟تو این کارو کردی؟راس می گه؟؟

ممو:حقش بید!!

دختر تاجروشیر...

قبلترا،اون موقعی که 12 ،13 سالم بود و با کله ، می رفتم خونه حاج خانوم(مادربزگم) تا دور از چش همه بپرم رو تخت عمه مری و کتاب کودک رو باز کنم و برای هزارمین بار  قصه هاشو بخونم،چقدر به معجزه عشق ایمان داشتم. 

وقتی قصه ها و افسانه ها رو می خوندم،فک می کردم همه چی رو می شه با عشق حل کرد... 

دختر تاجر و شیر،تنها افسانه ای نبود که باهاش غرق عشق بشم و روزای طلایی رو واسه خودم تصور کنم.

برام به هیچ وجه عجیب نبود که دختر تاجر به دنبال شوهرش که به خاطر طلسم به یه کبوتر تبدیل شده بود،7 سال روی زمین دوید و خم به آبرو نیاورد.یا وختی که گمش کرد،و از ماه و ستاره جای شوهرشو پرسید و دید شوهرش دوباره طلسم شده و با زن جادوگر ریخته روهم ،اصلن رو ترش نکرد!

راحت می تونستم تصور کنم که بهای عشق دختر تاجر 10 سال زجر کشیدن و دنبال شاهزاده شیر رفتنه تا بالاخره طلسم شکسته شه و تبدیل به آدمیزاد بشه.

اون روزا من عاشق عشق دختر تاجر بودم.نمی دونستم که تو دنیای امروز،مردا قدر محبتو و فداکاری زنها رو نمی فهمن و تازه با کلی ادعا و چک و چونه کج و کوله می گن:کردی که کردی!وظیفه ت بوده!

نمی دونستم دنیای آدم بزرگایی که یه زمانی من تب و تاب رسیدن بهشونو داشتم،اینقدر مات و بی رنگ و زمخته!!

خداحافظ دختر تاجر...خداحافظ شاهزاده شیر...

خداحافظ افسانه های شرقی من...خداحافظ رویاهای طلایی و شیرین نوجوونی من...خداحافظ دریای آرامش خیال من...خداحافظ....

                           

پینوش:نه با ابو مشکل دارم نه با هیچ کس دیگه! اینو کلی نوشتم!

مقنعه سفید...

حالا که پاییز داره بساطشو جم می کنه و می زاره رو کولشو جاشو به زسمتون می ده،یاد خیلی چیزا می افتم.یاد بچگی هام...

نگین این باز دوباره شورو کرد!می خوام بنویسم که اون روزا رو چه جوری می گذروندم:

 تو روزای سرد آخر پاییز که ساعت 1 از مدرسه تعطیل می شدیم،وقتی می رفتیم تو سرویس و بعد چن دیقه گیس و گیس کشی با هم مدرسه ایها سر "جا گرفتن" و"زنبیل" و "این خودکار منه" و "الان می رم به خانوم شیلنگ می گم" ،سرجامون می تمرگیدیم، مقنعه سفید خواهرم(نوش نوش)همیشه چرک بود!همیشه خدام وختی می رفتم در کلاسش بهش خوراکی بدم،زیر میز بود و نمی دونم اون پایین ،کفش کیو واکس می زد؟!(جدی نگیرینهاااااااااا!)

خونه که می رسیدیم ناهارو می لومبوندیم و دونه رو هم که قبل ما رسیده بودو خواب می کردیم و می رفتیم سر بورداهای نازنینش!حالا جر نده!کی جر بده:

نوش نوش:آآآآآآآآآآآآآ!می می های این خانومه رو!بیا بٍکًنیمش!

ممو:آآآآآآآآآآآآخ! این مرده رو! داره خانومه رو بوس می کنه!چه زشت...

آخرشم سر اینکه کی کجا رو پاره کنه،دعوامون می شد و اشک همدیگه رو در می آوردیم و دونه بیچاره رو همچین از خواب می پروندیم که می چسبید به سقف!بعدشم بی حس می افتادیم تو تخت و تا 5 که برنامه کودک شورو می شد،می خوابیدیم.

5 تا 5/5 کانال 1 با اون برنامه های آبدوخیاریش!و از 5/5 تا 6 هم کانال 2 ،بل و سباستینو می دیدیم و کلی هم حال می کردیم با این سباستین و تیپ انگلیسی و شلوار کوتاهش تو برف 40 سانتی!

بعدش دونه واسمون چایی-میوه می آورد تا بشینیم سر مشقامون!نوش نوش که یه خط می نوش و یه خط با دیوار منچ و مارو پله بازی می کرد!

من سر شام مشقامو تموم می کردم و می رفتم سراغ خونه سازی با پتو و صندلی!

بعد شام هم همیشه این نوش نوش بود که همچنان مث دارکوب نوک به میز می زد و مس مس کنان تا 12 شب مشق می نوش!و طبق معمول این ممو بود که به کمکش می شتافت و با کوهی ازتمرینهای ریاضی حل نکرده و رونویسی شعر "زاغ و روباه"رو به رو می شد!

پینوش:من موندم لامصب چرا این معلمای نوش نوش تو 16 سالی که مدرسه می رف ،همیشه زیاد بهش مشق می دادن و این خواهری من باید تا صب هندل می زد؟

                                                      

من و آلزایمر(قسمت دوم)

رفتم پیف پافو از دسش گرفتم و گفتم: بخواب خاله جان! خفه شدیم...بسه!

گفت: وا!!اونجا روی پرده پٌر رطیله! پٌر عقربه! بزن بکششون و بعدش پرید و پیف پافو از دس من قاپید... نمی دونستم آلزایمر زورو زیاد می کنه؟یه زوری پیدا کرده بود...

دونه اومد و با هزار زحمت و در حالیکه از سرو روش عرق می چکید،خوابوندش...

ماهم دوباره رفتیم چمباتمه زدیم تو تراس و شورو کردیم کتاب خوندن.

1 ساعت بعد رفتم بهش سر بزنم ببنم یه وخ چیزی نخواد یا ببخشید(جاشو خیس نکرده باشه!!) آخه نیس که من خیر سرم بیبی سیتر بودم و نگهداری از سالمند کارم بود!

تا سایه منو دید یقه مو چسبید و گفت:اون کی بود با خودت برده بودیش تو تراس؟

گفتم:کی؟چی؟کجا؟

گف: همون پسره که قدش بلند بود و تو داشتی براش حرف می زدی و اشکاتو پاک می کردی...

گفتم: خاله جان! بی خیال! کسی اینجا نیس!

گف: آی تٌخ..مه جن!خودم دیدمش!چرا قایمش کردی؟بگو بیاد اینجا با هم اختلاط کنیم! گفتم الانه س که همه شهرو خبر کنه و یه چیزی به ریش ما ببنده که تا عمر داریم نتونیم پاکش کنیم.می شه آش نخورده و دهن سوخته!

رفتم تندی دونه رو بیدار کردم:دونه!! بدو بیا!! ببین خاله چی می گه!می گه تو اجنبی آوردی تو خونه!! الان میره همه جا رو پر می کنه و آبروی منو می بره!!

دونه خواب آلود سرشو بلند کرد و گف:عیبی نداره خجسته!! ازین حرفا زیاد می زنه! اون دفه به نوه 12 سالش گیر داده بود و تو فامیل چو انداخته بود که حامله س باید برین بچه شو کور*تا*ژ کنین!

بماند که اون شب تا صُب،۱۰ دفه خاله خانوم مارو از خواب بیدار کرد که: برین ؛آقا؛ رو از خونه اون یکی زنش بیارین! رفته سرمن هوو آورده...

حالا همین آقا(شوهرش) بیچاره ۱۰ سال پیش ،۱۰۰ تا کفن پوسونده بود و طفلی نتونسته بود همین نصفه زنو جمع کنه! چه برسه  به اینکه یکی دیگه رم بیاره تو کار!

فردا صٌبش هم که دونه اومد اتاقشو جاروبرقی بکشه،داد و بیداد راه انداخت که: به اتاق من دس نزن!کف اتاقو جارو نکن!رو زمین طلا ریخته! می خوام جمعشون کنم!تو می خوای بریزیشون دور؟

نتجیه اخلاقی:برای اینکه زورتون زیاد شه،آلزایمر بگیرین!!جدولم زیاد حل کنین...

ایمیلنوشت:دوس جونا ایمیلاشونو چک کنن لوفطن!