عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

فًرزوٌزوٌ

خیلی سال پیش که عمه مری (که این پستو در موردش نوشتم) هنوز مجرد بود و من جزقله بچه بودم ،یه کمد داش زیر یه دراور بزرگ و سفید چوبی که کنار تختش تو دیفال جا سازی شده بود.این کمده دو تا در داش که یه قفل محکم داشت و کلیدش مث کلید صندوقچه اسرار بود این هوااااااااا!...دقیقن این هوا!!

از همون صندوقچه هایی که بوی نفتالین می داد و مادربزرگا 100 سال پیش توش هل و چایی و عکسای سرباز و لختی پختی جوونیشونو می زاشتن و تو وقتی می رفتی سر وقتشون ،برای باز کردنش،دلهره عجیبی می اومد سراغت..انگار که داری تو جنگلای بکر و دس نخورده تاریک آمازون راه می ری و هر لحظه فک می کنی که الانه س یه هیولای ناشناخته بیاد خفتت کنه!

القصه من و نوش نوش و دختر عموم(فرزوزو)،که از همه بچه های فامیل بزرگتر بودیم،خیلی دلمون می خواس بدونیم اون تو چیه که عمه مری،درشو همچین سه قفله کرده و نمی زاره کسی بهش حتی نگاه کنه چه برسه به اینکه طرفش بره!!

یه دفه که عمه مری داش می رفت سروقت کمده،من پشت سرش وایستادم تا ببینم اون تو واقعن چیه!!! عمه درشو که باز کرد،دقیقن منم باهاش دولا شدم تو کمد!تو یه لحظه که دو صدم ثانیه قبل عکس العمل عمه مری(که یه اخم غضبناک بود) رخ داد،دیدم عکس بزرگ داریوش خواننده رو دیوار کمد زل زده به من و یه بوی خوبی از توش اومد که مست شدم...یه بویی شبیه مخلوط گل سرخ و هل و عطر و استون و اینا...

خلاصه یه قسمت از معما حل شده بود و من حریص شده بودم تا بقیه صورت مساله رو حل کنم!

هفته بعدش فک کنم، تعطیلات تابستونی بود و ما خونه حاچ خانوم ناهار مهمون بودیم...من و نوش نوش و فرًرزوٌزوٌ،همگی باهم واسه تعطیلات موندیم خونه حاج خانوم!!

عمه مری یه کم خوابالو بود و ظهرا بعد ناهار همیشه می خوابید!من و نوش نوش هم نامردی نکردیم و رو سر هم سوار شدیم و کلید کمد عمه مری رو از تو پاندول ساعت بزرگه تو اتاق برداشتیم و زدیم به دل کویر! فرزوزو همیشه زیر آب زن بود و خبرچین و لو بده!هی اومد جیغ جیغ کنه که ما در دهنشو گرفتیم و بالاخره در کمده رو باز کردیم!

باورتون نمی شه چی دیدم!یه عالمه لاک خوشرنگ و یه عالمه رٌژ مامانی!با یه عالمه نامه!

من که کلاس دومو تازه تموم کرده بودم و بلد بودم بخونم،اما نوش نوش و فرزوزو هر دو بیسواد و داغون بیدن!من نشستم به خوندن نامه های عاشقونه عمه مری و نوش نوش و فرزوزو هم به مالیدن لاکا و رژای عمه مری به خودشون و در و دیفال!

نامه ها از طرف جناب آقاخان که بعدها شد شوهر عمه گرام،بود!چه شعرایی نوشته بودن!! به به!

خداییش به واسطه همون نومه ها بود که من چش و گوشم باز شد!!

القصه عمه مری که از بوی لاک و استون از خواب پریده بود و فرزوزوی نٌنٌر هم رفته بود بالا سرشو مارو وسط عملیات شناسایی لو داده بود ُاومد بالا سرمون! دیگه خودتون حدس بزنین چی شد!

اونجا شد بود صحرای کربلا ! من گریه کنان بالا سر جنازه خونین نوش نوش ضعف کرده، نشسته بودم به سر و سینه م می کوبیدم!! و  خود فرزوزوی خبرچین هم به دار مجازات آویخته شد!!

کتک نخوردیما! اما اگه واسطه گری حاج خانوم نبود،الان دیگه نه ممویی بود و نه وبلاگی!

و بدین ترتیب، کشف کمد عمه مری یکی از اکتشافات و اتفاقات مهم زندگی بنده بود و تا عمر دارم از یادم نمی ره و جز خاطرات بید زده نگاشته شده...

نظرات 26 + ارسال نظر
مهدی یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 10:42 http://norm.blogsky.com

سلام...
عجب فوضولی بودی خداییش...
به تو چه آخه بچه...
تورو چه به این گنده بازیا...
انقدر از این بچه های لوس فوضول بدم میاااااااد...
این هواااااااااا... دقیقن این هوا...
شوخی کردم ناراحت نشی یه وقتی بیای تو وبلاگم زمین و زمان و آسمون رو بهم بدوزی...
خوشم اومد خداییش...
مایلم باهات تبادل لینک داشته باشم اگه خواستی بیا تو وبلاگم بهم بگو...
فعلا بابای

بهاره یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 11:40 http://rouzmaregiha.blogsky.com

عجب مارمولکی بودی تو بود مموبچه تو به کمد عمه مری چی کار داشتی آخه ولی خیلی دل داشتی و شجاع بودی... من اگه بودم عمرا هزار سال سیاه کاری به کار عمه مری نداشتم از ترسم
از خودت مواظبت باش دوست جون:-*

عمه مری ترس نداش که دوس جون!

منیژه یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 11:46 http://nasimayeman.persianblog.ir

ممویی خدائیش خیلی خوشم اومد...خیلی باحال بود حال کردم، منم از بچگی دیونه ی همچین کارایی بودم. و همیشه موفق هم میشدم اما بعدش گندش درمیومد...دقیقاً منم یه همچین حسی رو نسبت به کمد خواهرم داشتم که بالاخره منم کشف کردم چیا توش داره.

می بینم که کاشف زیاد بوده...

سایه یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 12:52 http://didarema.persianblog.ir

خوب بچه خودت خوشت میاد یکی بیاد سرک بکشه تو زندگیت . ای جااان ممو فضولشم قشنگه

نانای نای... :))))

ونوسی یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 13:01


از دست توووووووووو
منم ظهرا که مامانم میخوابید مثه موش به هر سوراخی سرک میکشیدم

ای حال می داد!‌آی حال می داد!

ورونیکا یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 13:07

:))))

شاپرک یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 13:27 http://www.iloveyou37.persianblog.ir

خدا نکشتت ممویییییییییی
اون تیکه که گفتی گریه کنان بالا سر جنازه....
خیلی باحال . یعنی من اینجا غش کردم از خنده
ولی چقدر شیطون بودی مموییییی

اره خواهر ! باید می بستنم تو خونه!

منم یاد صندوق قدیمی مادربزرگم افتادم یادش به خیر

هی...اون روزا دیگه بر نمی گرده...

من یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 13:47 http://www.minevisam123.blogfa.com/

اول یه آمین بابت پست قبل

مرسی عزیزم...

من یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 14:47 http://www.minevisam123.blogfa.com/

احتمالا صندوقچه ماهم می شه همین وبلاگها بعدا ها بچه شیطون های عزیزی مثل شما پشت سرمون وایمیستن تا آدرس وبلاگمون رو پیدا کنن

ای کاش تا اون موقه باشم...

سحربانو یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 15:20 http://samo86.blogsky.com

ای شیطوووووووووووون . بیچاره عمه مری:)

واقعن!! بیچاره ما!!

آموزشکده خوارزمی یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 15:24 http://www.amoozeshkade.com

.اگه محصل هستی توصیه میکنم حتما به اولین انجمن تخصصی درسی ایران یه سری بزنی و از مزایای اون استفاده کنی.

تورو خدا نیگا کن!! یعنی نوشته های من به یه محصل می خوره؟؟؟

Inموریx یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 16:10 http://inmorix.persianblog.ir

منم دقیقا بعد از خوندن دفتر خاطرات خواهر بزرگم و نامه های عشقولانشون از راه به در شدم!!!!
الان دیگه نامه مد نیست. دقت کردی؟

آره! فیس بوک مده!!

مطبخ رویا یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 17:23 http://liliangol.blogfa.com

....سلام ...حالا می ارزید این کشف ؟؟؟؟راستش خیلی دلم برای این تیپ نوشته هاتون تنگ شده بود

گلبانو یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 20:51 http://golbanoo-khatoon.blogsky.com

وای ممو عجب حال داده حتما! منم یواشکی تا حالا از این نامه ها خوندم ولی اینی که تعریف کردی خیلی بامزه بود
من عاشق ای شیطنت بچه هام

می تو!!

پگاه یکشنبه 6 تیر 1389 ساعت 21:57 http://www.joox.blogfa.com

دونه برنج عزیز
میخواستم از شما و دوستانتون خواهش کنم شب به شب کمی از غذای خودتون را روی یک تکه روزنامه یا داخل یک ظرف یکبار مصرف کنار سطل زباله های شهرداری بگذارید.اینجوری گربه های بیچاره هم چیزی گیرشون میاد.
به حیوانات محبت کنید و به کودکان عشق به حیوانات و طبیعت را بیاموزید.با تشکر دوست خوبم.[گل]

چشم...من همیشه همین کارو می کنم...

کلوچه خانوم دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 03:30


تو هر خانواده سه تا از این بچه ها هر دوره باشن فقط بدوون دنبال این بچه ها دست گل به اب ندن روزشون شب میشه حوصلشون سر نمیره

خیلی بازیگوش بودیااااااا

اوهوم کولوچ

نیکا دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 07:51 http://man-you-who.blogfa.com/

چه خاطره قشنگی... کاملا حس کردم که چی بهت گذشته.. یه استرس خاص

استرس نبود! کشف عظمی بود!

نازلی دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 09:44

سلام دوستم
دوباره که من عقب موندم . در مورد گوسفند موافقم آخه گناه دارن ولی چاره چیه اینطوریه دیگه .
در مورد اینکه حس نوشتنت نمی یاد باید بگم حتما شرایط جور نیست می دونی وقتی اینهمه سرت شلوغه و همه هفته ات پره چطوری میخواهی شاعری کنی. شاعری کردن ریلکسیشن میخواد موسیقی میخواد فضای باز میخواد دل سرزنده میخواد تو همش خسته ایی عزیز دلم.
این پست عمه مری هم خیلی باحال بود منم از این دیوونه بازیها در می آوردم وقتی که بچه بودم اگه در موردش داستان بنویسم قشنگ میشن فکر کنم.
مراقب خودت باش عزیز دلم.

آره عزیزم...بنویس...
خوب از آب در می آد نازلی جان...

بانوی حروفچین دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 13:04 http://typesetlife.persianblog.ir

چه دل و جراتی داشتی... حقتون بوده دعواتون کرده... ..
من همیشه از این کارای یواشکی می ترسیدم... هیچ وقت هم دنبالش نبودم.. دختر خوبی بودم...
برعکس این خواهرم.. (تای قولم).. برعکس منه... اونم مثل توئه... همیشه ترغیب می کرد برای این کارا..

اهه!! بچه بودیم دیگه خواهر!! اگه اون موقه آتیش نمی سوزوندیم که باید الان می سوزوندیم!!

هلیا دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 13:06

اخی بیچاره عمه مری لو رفت ولی میگم الان هم خیلی ها از این صندوقچه ها دارن ها ولی اینجا تو دنیای مجازی قایمش کردن گاهی هم لو میره

به قول تو همین خصوصی نوشتنا صندوقچه مجازیه دیگه!

ادیسه دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 16:30

چی بودیااااااا

یه آتیش پاره!!

بانوی حروفچین چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 00:18

اومممممممممممم.. چه پیتزای پر ملاتی .. اتفاقا پستش رو دیده بودم.. خمیرش راحت درست شد؟؟..
نوش جان..

اره عزیزم!‌خیلی عالی و راحت درس شد!!
:)))

گیتی چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 08:35

یعنی تو عروسی کن... برو سر خونه زندگیت.. هر شب اونجا پلاسیم بس که پشت کارت تو آشپزی توپه... خوش به حال ابو

ای جون!!‌قدمتون رو تخم چشام! به ژای آشژزی و اون کشک بادمجونای شما که نمی رسه جیگر!!

فنچ جمعه 11 تیر 1389 ساعت 00:04 http://baghe-ma.blogsky.com

سلام ممو. دلم برات تنگ شده بود چقد. این مدل نوشتن باحلتو بخورم جیگر:*

مرسی خانوم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.