عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

تجدید دیدار

خداییش از همینجا اعتراف می کنم که هیچ چیز نمی تونست اینقدر منو سرحال بیاره الی همین تجدید دیدار با بر و بچز همکار!!

دیروز دلمو به دریا زدم و سرزده رفتم جای جدید شرکت!

آخه از وقتی من از شرکت اومدم بیرون،اونها هم تغییر مکان دادند...برای همین سختم بود برم ببینمشون...

اما دیروز در یک اقدام متهورانه،وقتی کارگر تو خونه بود برای خونه تکونی پاییزی و دونه هم بالای سرش بود،تصمیم گرفتم سرزده برم شرکت ببینم چه خبره!!

دفتر که خیلی شیک شده بود و همه چیش عالی بود.از محیطش بگیر تا تخنولوژیش!جالب اینجا بود که همه صداهاشون رو پایین آورده بودن و پچ پچ حرف می زدن!یعنی صداشون از یه دسی بل بالاتر نمی رفت!آقایون تحصیلدار با کلاس شده بودن!!

چون تو جای قبلی،همه شون سر همدیگه داد می زدن و صداها بلند بود!

همه می گفتن این دونه برنج چرا نمی یاد؟چرا اینقدر لوس کرده خودشو؟مدیرم می گفت: خانوووووم!شما چرا اینقدر زود در رفتی؟ منم با خنده گفتم:والا خودمم موندم!نمی دونم چرا اینقدر طولانی شده!

خلاصه اینکه انقدر نشستیم با بچه ها حرف زدیم و از این و اون گفتیم که ساعت شد 3 بعدازظهر! خونه که رسیدم کارگر رفته بود و نوش نوش داشت برام سالاد درست می کرد...

منم با یه روحیه خیلی شاد!! براشون بستنی خریدم و بعد از ناهار زدیم به بدن...

خلاصه اینکه تجدید خاطرات و یاد قدیمها افتادن،خیلی حال آدم رو جا می یاره و سبک می کنه...


زنبورک...

زنبورکی کارگر مسلکم که شفیره فروردین را شکافته ام و آفتابگردان پوش شده ام.

صبحها با طلوع به دشت می روم و با خواب ناز خورشید به کندو باز می گردم.سبد آرزوهای من به اندازه گلبرگ پیری در همین حوالی ست. 

بامدادان در کندوی شیرینم به حرفهای سرباز پیر گوش سپرده بودم .برایش گفتم که آرزویم نوشیدن شهد سیب سرخی ست که عطر آن از دوردستها پرهایم را مست می کند.

و ملخی خوش تراش و رنگین بال هر لحظه با قهقهه هایش پیراهن وسوسه رهایی از کندو را بر تنم می پوشاند.گفتم که امید من سرک کشیدن از پشت پرچین باغی ست که بوی یاس می دهد ، عطر یاس بنفش!گفتم که تن من پر از آهنگ رفتن است. 

همین دیروز سرباز پیر با زهر خندی می گفت:امروز از پشت پرچین آرزو که رد می شوی دعا کن که آفتاب فردا را ببینی زنبورک! اجل روی همین گلبرگ پیر شبنم می نوشد.

 

پ.ن: عمر زنبورهای کارگر فقط 5 هفته س و زندگیشون سراسر کاره و کاره و آرزو..


از وبلاگ شعرم...(آسمان رنگین است)... 28 مهر ماه سال 87


اگر تو بودی...

یادت می آید؟

15 سال بیشتر نداشتم!آبله مرغان گرفته بودم چنانکه نای از جا برخاستن نداشتم؟آنقدر این بیماری سخت بود که تمام بدنم می سوخت و آتش می گرفت...

تابستانی بود بس طولانی و گرم...با مخلوطی از کارنامه های امتحانات ثلث سوم و امتحان فاینال زبان!

چقدر سخت بود...گلویم می خشکید و مادرم قطره قطره آب در حلقومم می ریخت...تب بالا می زد و من نفسم تنگ می شد...

همان روزها بود که به دیدنم آمدی با یک بغل گل سرخ که از باغچه آن حیاط قدیمی چیده بودی...بالای سرم نشستی،دستی به موهایم کشیدی...موهایی که از پوست سری روییده بود پر از جوشهای قرمز و سفید...

چشم که باز کردم،لبخندت در قاب چشمانم خندید.گفتی: پر زوره مموجان؟ گفتم: آره...تا گلو پر از جوش و زخمم... خندیدی و گفتی: خوب میشی عزیزم...صبح فردا که بیاد تمامه! و من همانطور به امید صبح فردا خوابیدم.

صبح فردا که برخاستم،گویی سبک شده بودم...تمام جوشها و زخمها خشکیده بودند...انگار معجزه کرده بودی با کلام آرام و شیرینت...

ای کاش این روزها هم بودی و می آمدی و برایم شاخه ای گل سرخ می آوردی...بالای سرم می نشستی و می پرسیدی: پر زوره؟ من هم می گفتم: آره مادربزرگ...خیلی قلدره! بریجه! نفسم تنگ می شه...صبحها تمام بدنم قفل می کنه! و تو می خندیدی و می گفتی:صبح فردا که بیاید فرزند شیرینی در آغوش توست...تمام است ممو جان!

و من باز به امید تولدی دیگر در طلوع سپیده فردا به خواب می رفتم...

و باز معجزه می شد...

پایان خوش بهتر از یک خوشی بی پایان!

شعر دو کاج کتاب فارسی دبستان یادتون هست؟

همونی که دو تا کاج بودن کنار سیم پیام و دوست بودن .بعد طوفان می یاد و یکیشون می شکنه و می افته روی اون یکی...

کاج شکسته به دوستش  التماس می کنه: تا وقتی دوباره ریشه هام تو خاک جا بگیره،تو منو تحمل کن!اما کاج سالم با تندی می گه:به من ربطی نداره و گوش نمی ده...بعد کاج شکسته روی خطوط سیم پیام می افته و همه سیمها قطع می شه.آخرش مامورین،کاج دوم رو هم برای اینکه خطر تکرار نشه،از ریشه قطع می کنن.

می دونین؟این شعر رو من حفظ بودم!الانم از حفظم!حتی گاهی با خواهرم،نوش نوش،می خونیمش و یاد اون موقعها می کنیم...همیشه هم من غصه پایان تلخ این شعر رو می خوردم.

حالا محمد جواد محبت،شاعر این شعر،اومده و آخرش رو به یه پااین خوش تغییر داده!امروز تو وبلاگ ساینا دیدم...انگاری یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد...

هیچ می دونین که تمام افسانه های کودکی ما پایانی تلخ داشتن اما بازنویسی شدن و پایان خوش بهشون اضافه شده تا روحیه بچه ها خراب نشه؟مثل نل که آخرش فهمید مادرش مرده...

پسر پادشاه هرگز سیندرلا رو پیدا نکرد و سیندرلا تا ابد خاکستر نشین شد.

سفیدبرفی با گاز زدن به سیب مسموم نامادری بدجنسش،به خواب ابدی فرو رفت و بوسه شاهزاده هم کارساز نشد.

پری کوچک دریایی خودش رو فدای جون شاهزاده کرد و گریه کرد و به کف تبدیل شد و روی امواج دریا شناور شد(حتی من نوار قصه شو با پایان تلخ دارم!)...

زیبای خفته با طلسم جادوگر پیر،خوابید و هرگز بیدار نشد...

نمی دونم چرا همیشه از پایانهای تلخ فراریم!از داستانهایی که پایان تلخ دارن و مبهم تموم می شن،می ترسم.سعی می کنم طرفشون نرم.مبهم و مه آلود بودن،جور خاصی روی روحیه م تاثیر منفی می زاره و من هرگز دنبال آخرش نمی رم.

چه خوب که الان بالغ شدم،فهمیدم تمام داستانهای کودکی ای که باهاشون خاطره داشتم و رویا می ساختم،پایان تلخ داشتن.

چه خوب که اول پایان خوش رو شنیدم و بعدها فهمیدم اینا فقط برای روحیه دادن به بچه ها بوده و پایان تلخی هم وجود داشته...چه خوب که خاطره سازهای کودکی من،هرگز تلخی نداشتن و من همیشه با شیرینی رویا می بافتم....


ممد نبودی ببینی...

نمی دانم درست است که از تجربه 15 سال پیشم اینجا بگویم یا نه؟

نمی دانم از جنگ گفتن به مناسبت آزادی خرمشهر،به مذاق چند نفر خوش نمی آید؟

جنگی که 8 سال طول کشید و ما 8 سال عاشورا داشتیم و سر دادیم با دست خالی!

جنگی که آنقدر از آن در رسانه های گروهی گفته اند و در بوق و کرنا کردنش که نسل امروز،از آن بی دلیل می گریزد...

اما ترجیح می دهم حس تجربه ای که من در آغاز ورود به دبیرستان،دچارش شدم،را با خوانندگان وبلاگم سهیم باشم...حسی که سالهاست با من است و هرگز طعم گس آن،از زیر زبانم محو نمی شود...

بارها از اینکه با کسی در میانش بگذارم،می ترسیدم.می ترسم از اینکه مورد قضاوت قرار بگیرم...اما اینبار دل به دریا زده ام و قضاوت کسی برای من مهم نیست...

15 سال پیش،اردیبهشت،با گروهی از مدرسه مان خیلی اتفاقی بی آنکه تحقیق کنیم به کجا می رویم و چرا می رویم،راهی مناطق جنگ زده جنوب شدیم...هیچ کدام بلد نبودیم چادر سرمان کنیم.هیچ کدام نمی دانستیم که جنوب یعنی چه! با اینکه بچه های جنگ بودیم،جنگ در نظرمان چیزی جز ضد هوایی و آژیر قرمز نبود...

ما رفتیم و یکروز صبح در بروجرد وضو گرفتیم...اندیمشک را با دشت پر از شقایقش،پشت سر گذاشتیم و به آبادان رسیدیم...نمی دانم چه چیز در این شهر بود که اشک به چشممان آورد...نخلهای سوخته بی سرش بود یا ویرانه هایی که هنوز بعد از گذشت  10 سال، گداخته و مذاب بودند...آبادان اباد نبود...ویرانه ای بر خاک سوخته جنوب بود...

اروند کنار پر از نیزارهای خمیده بود و آنطرف شط گل آلود را که می نگریستی،صدام دستش را به این سوی مرز گشوده بود...

روز بعد جزیره مینو بود و غروب بنفش و خاکستری بعد از طوفانش.جزیره ای که حاتمی کیا در آن فیلمی ساخت و با همان معروف شد...قبرهای گلی کودکانی که در حین بازی در همانجا روی مین رفته بودند و پریده بودند...

روز بعد در شلمچه و دوکوهه بودیم...جایی که این روزها ممنوع الورود است و آن روزها روی تابلوهایش نوشته بودند: با وضو وارد شوید...دوکوهه دو تپه کوچک بود با یک محفظه شیشه ای پر از کلاهخود و اسلحه های زنگزده...

روز آخر را دقیق به خاطر دارم،ما را به ساختمانی بردند که یادگار جنگ آن را سوراخ سوراخ کرده بود...ساختمان 3 طبقه ای که می گفتند آخرین سنگر مقاومت جهان آرا بوده است...

زمینش خار بود و خار...خاکش می گرفت آدم را! آنقدر که من بی توجه به خاکی شدن لباسهایم،روی آن نشستم و زار زدم...

کسی به ما چیزی نگفت و از ما چیزی نپرسید...ما را بی حرف بردند و آوردند...اما این روح ما بود که از نزدیک به جنگ گره خورده بود،گره ای که هنوز با تیزترین دندانها هم باز نشده است.

می دانم که خاطرات خاک تفته،نخلهای بی سر،ویرانه های روی آب و شط گل آلود و آخرین سنگر مقاومت سوراخ شده،در گوشه ای از ذهن من تراشیده شده اند و طعم گس آن هرگز از یادم نمی رود...

هیچ کس نمی داند که من کودک جنگ و توپ و ضدهواییم و جشن تکلیف من،با قطعنامه 598،گره خورد...هیچ کس نمی داند که خاطرات گوشه ذهن من هنوز داغ،تفته و زنده است و مارش صدای کویتی پور هر از چندگاهی،خواب خوشم را از هم می گسلد...هیچ کس نخواهد دانست که زیر آسمان پر ستاره شبهای خرمشهر،خدا چقدر به زمین نزدیک بود...هیچ کس نمی فهمد که من دیدم،حس کردم،نوشیدم و با کوله باری سنگین بازگشتم...

رای نوشت:رای به وبلاگهای مورد علاقه تون تو پرشین بلاگ که عطربرنج باشه!!()،یادتون نره...

هفت درو بستی نمکی!

می گم این افسانه های کهن دوران کودکی هم تو جای خودشون خیلی درست و حسابی بودن ها!یه جایی بالاخره مصداق پیدا می کنن!شاید از اون دوران خیلی گذشته باشه اما خوب! انگاری تاریخ تکرار می شه...

چند شب پیش پارکینگ مارو دزد زد!حال آنکه امنیتش خیلی بالاست...100 تا چفت و بست داره!

ضبط ال سی دی دار یک و خرده ای به باد فنا رفت!مقصر کی بود؟یک مستاجر بی مبالات اسگل!! که داشته اثاث کشی می کرده و حسابی هم بی مسوولیته و خودش هم اعتراف کرد که در رو 12 شب باز گذاشته خیر سرش!

القصه ایشون تقبل کرده که نصف خسارت رو جبران کنه،اما کیه که بگیره!این مهمه!!

آقا دزده ریموت پارکینگ رو هم برداشته و در رفته که به خیال خوش خودش هر موقع خواست رفت و آمد کنه به پارکینگ!اما کور خونده!چون ما همون شب همه ریموتها رو عوض کردیم.

یه همسایه طبقه اول گیجو هم داریم که کرکر می خندید که خوش به حال ما که مال مارو نبرده...حالا قفل جدید زدیم در پایین و مسوول باز و بسته کردن در از ساعت 10 شب به بعد،همین همسایه گیجوئه شده!

نقل همون داستان نمکیه که تو یه قلعه بزرگ با 7 تا خواهر و برادرش زندگی می کرده و یه دیو سیاه،تو همون نزدیکی کمین کرده بوده تا به قلعه حمله کنه.همیشه نوبت یکی از خواهر برادرا بوده که 7 در قلعه رو ببندن،وقتی نوبت نمکی که آخرین برادر بوده،می رسه،نمکی از ترسش 6 شبانه روز دربهای قلعه رو می بنده و قفل می زنه.اما شب هفتم خوابش میبره و یادش میره،همون شب دیو سیاه می یاد تو قلعه و همه رو می کشه...

این همسایه طبقه اول هم همون نمکیه!ما می ترسیم شب هفتم،یادش بره و همون شب باز دزد بزنه به قلعه!!اما چون طبقه اوله و به در نزدیک،کاریش نمی شه کرد.

خلاصه اینکه این روزا هر چی بیشتر پیش میرم،بیشتر افسانه های دوران کودکی در مورد زندگیهای دور و برم صدق می کنه و بیشتر مثال پیدا می کنه!

هفت درو بستی نمکی!یه درو نبستی نمکی!!!


انتهای سادگی!

دیروز داشتیم با دونه و نوش نوش حرف می زدیم که موضوع رسید سر اینجا که من وقتی دبیرستانی بودم خیلی ساده بودم.

می دونین از چه جهت؟موقعیکه همکلاسیام دوست پسر داشتن و صبحها با طرف دور دور می کردن و تو کوچه پس کوچه ها قایم می شدن و به هم نامه می پروندن،بنده از خواب نازم می پریدم و با دلهره از جا بلند می شدم و صبحانه می خوردم و می رفتم مدرسه! تازه استرس داشتم که دبیر زمین شناسی و فیزیک اول صبح ازم درس نپرسن!

بعدشم وقتی چشمهای یکیشون یه دفعه دورش سیاه می شد و لبهای یکیشون قرمز! من فکر می کردم مال خودشه!

یادمه یه دوست داشتم که خیلی دوسش داشتم،از زیر عینک یه مدادی به چشمش می کشید بیا و ببین! یه دفعه سر صف کشیدنش بیرون و بهش تذکر دادن.اونم قسم و آیه که چشمای خودم اینطوریه به خدا!منم خوش باور !حسابی ناراحت بودم براش و به جاش سر کلاس جبر براش جزوه هاش رو نوشتم تا زنگ بعد ولش کنن بیاد بشینه سر کلاس بعدی!

یه دوست دیگه هم داشتم که لبهاش برجسته بود.شبا رژ قرمز می زد باهاش می خوابید که  صبحها که بلند می شه و صورتش رو می شوره اثراتش باقی بمونه.یه دفعه سر صف بودیم ناظممون کشیدش بیرون که تو چرا رژ لب داری!منو بگی!انقدر بهم برخورد! شروع کردم با ناظمه جر و بحث کردن که این لبهای خودشه!! رژ نزده که! حالا اون لال مونی گرفته بود و وایستاده بود عقب ها! من داشتم الکی ازش دفاع می کردم!آخر سر ناظمه گفت: تو که دوستتو نمی شناسی براش سینه سپر نکن! بعد برداشت یه دستمال سفید کشید به لبای دوستم و وقتی قرمز شد،جلوی روم گرفت و گفت: دیدی!! دیدی!! این رژ می زنه! بیخودی ازش طرفداری نکن!

نمی دونم چی شد.اما ازون روز به بعد دیگه به خودم قبولوندم که هر کسی راست نمی گه حتی اگه دوستت باشه!

بعضی وقتا سادگی بیش از حد هم خوب نیست! راه راه بودنم عالمی داره...

ساقه درخت لوبیا...

مادر حسن غمگین بود...چون هیچی برای خوردن تو خونه نداشتن.فقط از مال دنیا یه گاو داشتن که اسمش خانوم حنا بود.حسن عاشق خانوم حنا بود اما اون شب مادر حسن زور کرده بود که خانوم حنا رو ببره و بفروشه تا با پولش بتونن زندگیشون رو بچرخونن!

حسن داغون بود...خیلی غصه خورد وقتی فهمید باید از گاو نازنینش جدا بشه...فردای اون روز،صبح زود، با توپ و تشر راهی شد...به تن گاوش زردچوبه مالیده بود تا همه فکر کنن مریضه و هیچ کس نخرتش! دم دمای غروب،وقتی هیچ کس گاو حسن رو نخرید،یه مرد باقالی فروش،جلوی راهش رو سد کرد... به زور خانوم حنا رو از چنگ حسن در آورد و به جاش 4 تا لوبیا کف دستش گذاشت و تا حسن به خودش بجنبه،با خانوم حنا ناپدید شد...

حسن گریه کرد،اشک ریخت و تا خونه دوید...مادرش که در رو به روش باز کرد و به جای پول چند تا لوبیای بی ارزش کف دست حسن دید،سرش داد زد و لوبیاها رو گرفت و از پنجره پرت کرد بیرون...

اون شب حس اونقدر گریه کرد تا بالشش از اشک خیس خیس شد...

فردا صبح،روز واقعه بود...روزی که درخت لوبیا بزرگی جلوی پنچره خونه حسن،سبز شده بود و بالا رفته بود...اونقدر بالا رفته بود که نوکش معلوم نبود و تو ابرها بود...

مادر حسن مات و مبهوت مونده بود اما تا بیاد بجنبه،حسن ساقه درخت لوبیا رو گرفت و بالا رفت و تو ابرها گم شد...

بقیه داستان رو هم که خودتون می دونید...حسن با غول سیاهی که اون بالا زندگی می کرده و مرغ تخم طلا و چنگ سحر آمیز و خانوم حنا رو به اسیری برده بوده،می جنگه و ازادشون می کنه...ساقه درخت لوبیا شد نردبام ترقی حسن!اونقدر بالا رفت تا به نور و روشنایی رسید...تا خانوم حنا رو پیدا کرد و دل کوچیکش شاد شد و شاید از اونچه که انتظار داشت،بیشتر خوشبخت شد...هم به خانوم حنا رسید و هم به چیزای دیگه...

حال این روزای من دقیقا" مثل حال حسنه!حسنی که خانوم حنا،عشقش، رو از دست داده و حالا به جای اون ،چهارتا لوبیای درب داغون کف دستشه...چهار تا لوبیایی که اونقدر به درد نخور به چشم می یان،که دلم می خواد از پنجره پرتشون کنم بیرون!لگدشون کنم...

اما یه جایی گوشه دلم،می گه : صبر کن!شاید این لوبیاها یه روزی بشن نردبوم سحرآمیز...شاید بشن همون ساقه درخت لوبیا که تا ابرها بره و تهش معلوم نباشه...

نمی دونم اون بالا چه جوریه؟همه چیز تاریکه یا نه؟غولی هم برای جنگیدن هست؟هیچی نمی دونم!اما اینو می دونم که من چنگ سحرآمیز و مرغ تخم طلا رو نمی خوام! من فقط و فقط برای خانوم حنا م با غول تاریکی می جنگم!


لبا*س خو*اب صورتی

من خواب بودم که سوت کشید...همان آژیری که صدای آمبولانس می داد...همان آمبولانسی که ۴ سال پیش٬ شب یلدا٬ پدربزرگ را با خودش به بهشت زهرا برد...

یادم هست بلوز و شلوار خواب صورتی رنگ با دو ردیف حاشیه قرمز رنگ به تن داشتم...از همانهایی که مادر برای روز تولدم خریده بود...از همانهایی که دکمه قابلمه ای داشت و من چقدر دوستش داشتم...

چشمهایم که باز شد٬مادر بالای سرم بود ٬ با یکدست از جا بلندم کرد...تا زانوی مادرم می رسیدم...چقدر کوچک بودم...چشمم به کرکره توسی رنگ افتاد که صبحها و شبهایش یکی بود و پنجره را کور کرده بود...صداهایی مانند تیراندازی از دوردستها به گوش می خورد: تْ..تْ..تْ

چیزی سوت کشید...مثل موشکهای نارنجی شبهای چهارشنبه سوری...اما آن شب وسط تابستان بود...مدرسه ها تعطیل بود!چهارشنبه سوری کی بود٬نمی دانم!

مادر مرا به دنبال خودش کشاند٬پدر خواهر ۵ ساله خوابم را به کول گرفت و مانند سایه ای پررنگ از پله ها پایین رفت...

از پله ها که سرازیر شدیم٬ پاچه شلوارم زیر پایم گیر کرد...ترسیدم٬سکندری خوردم و در هوا معلق ماندم...مادر باز مرا کشاند...از روی پله های سنگی و سخت...پابرهنه...بی دمپاییهای صورتی رنگم...

پناهگاه پر از همه بود! پر از همسایه ها...پر از همکلاسیها!‌پر از سوپری محل٬آقای جاریانی!

مچاله شدم...مادر مرا بغل گرفت...چراغها خاموش شد...نفسهای مادر تند و داغ بود...شاید می ترسید...

و بعد صدای مهیبی برخاست...مثل همان صدای انفجاری که در فیلم مرگ خانه ها را به آتش کشید...

آقای جاریانی گفت: زدن! زدن!‌ پدر گفت:ونک رو زدن!‌ مادر نالید: وای ...مادرم!

من به خود پیچیدم!اشکم آمد تا همین پشت پلکم و بعد دوباره برگشت سرجایش که نمی دانم کجا بود!

همه چیز تار شد...تیره شد...مثل یک خواب سنگین و سیاه...

***

روز سخت همان روزی بود که فهمیدم کوچه بالایی٬کوچه سیندخت امیرآباد را زدند...

روز سخت همان روزی بود که فهمیدم همان شب تولد بود و موشک درست وسط میهمانی خورده بود و اعضای یک فامیل با هم به خواب ابدی فرو رفتند...

روز سخت همین روزهایی ست که من هر بار که از آن کوچه رد می شوم و آن ساختمان نوساز سفید رنگ را می بینم٬ مبهوت بر جا می مانم و گویی همه چیز در اطرافم خشک می شود...

شب سخت همان شبی بود که دیدم پاچه شلوار لباس خو*اب صورتی ام پاره و کثیف شده و دیگر با هیچ مایع شوینده ای تمیز نمی شود...

درست مثل روح کودکی ام...

دوستان عزیز من...

همیشه به این فکر می کنم که سیر تحولی شخصیت آدمها چقدر می تونه کند یا تند باشه و آیا اصلا" شخصیت آدمها از بچگی تا بزرگسالی تغییر می کنه یانه!

با دیده ها و شنیده های اخیر من به این نتیجه رسیدم که آدمها فقط کمی!!می تونن تغییر کنن...

اخیرا با چند تا از دوستان دوران راهنمایی و دبیرستان که تو اون دوره باهاشون صمیمی بودم و الان هم از جنس منن(چون با توجه به فاصله زیاد سالها ممکنه از نظر فرهنگ اصلا" با هم جور نباشیم!) ،دوباره ارتباط برقرار کردم!با هم بیرون رفتیم...همدیگه رو می بینیم...

حس می کردم عوض شدن! یعنی اون عادتهای بچگی و نوجوونی رو کنار گذاشتن و دیگه مثل قبل نیستن!

اما یکی دو مورد پیش اومد،دیدم نه! اینا همون آدمان! هیچ فرقی هم نکردن...شاید ازدواج و تحصیلات روشون تاثیر گذاشته باشه،اما بقیه خصوصیات همینه!از نظر اونا منم هیچ فرقی نکردم...

یعنی من خیلی راحت می تونم با اون دوستم بشینم و در مورد آدمها و نویسنده ها و کتابها بحث کنیم و حسابی لذت ببریم...چون مطالعه ش زیاده و دست به نوشتنش عالیه...دوسش دارم...

با این یکی هم تا خود صبح می چتم!! ازون بچه درس خونای مثبته که الان متخصص بیماریهای دهان و دندانه و استاد دانشگاهه...هنوز همونجوری مثبت و خانوم و کمک دهنده و گله...جالبه که خونه شون هم هنوز همونجاست...ما راهنمایی که بودیم،خیلی همدیگه رو دست داشتیم...هر وقت قهر می کردیم اون برای آشتی پیش قدم می شد...این چند وقته هم همینه! همیشه برای حرف زدن اون اول از همه برای صحبت،پیش قدم می شه و من چقدر دوسش دارم...هنوزم برای پدرش که خلبان جنگی بود و همون اول انقلاب شهید شد،ناراحتم...برای خودش که دختر تک مامانش بود...مادری که هرگز ازدواج نکرد و اونو تک و تنها تنها بزرگ کرد...

همیشه خاطره ها می مونن...من خاطرات بچگیم خیلی پررنگن...و الان از اینکه دوران کودکیم دوباره پیدا شده و یه جوری وصل شدم بهش،خیلی خوشحالم...

بیشتر ازین خوشحالم که دوستام هیچ فرقی نکردن!نه از خوش ذاتی به بدذاتی رسیدن و نه از خوبی به بدی!همونی هستن که بودن...نه سفیده سفیدن!نه سیاه سیاه!

دوستان عزیز من خاکسترین...گاهی سفیدیشون بیشتر می شه اما نیمه خاکستری وجودشون مثل بچگیها کمه...و من چقدر خوشحالم که این سیر تحول شخصیتها تو اینا اتفاق نیفتاده...