عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

پنجره...

 خوب یادمه اولین بار که فهمیدم فهی*مه رحیمی کیه و کجاس و چی می نویسه فقط 12 سالم بود.اینکه چه مرارتها و چه آب خونکا من سر شناختن این خانوم کشیدم و خوردم بماند! تازه یه بارم محکوم به اعدام شدم سر خوندن کتاباش!

خلاف اولمو با خوندن کتاب تاوان عشق شروع کردم.اینقذه خوشم اومده بود از اون دختره ساده مسیحی که عاشق یه نویسنده گر و گور و شوت مسلمون شده بود!!خیلی وقتا چون نمی تونستم کتابو بزارم زمین،می بردمش مدرسه.بدبختی بچه ها ازم گرفتن و اونقدر دس به دس شد که ناظم مدرسه مون که دندونای کجی داشت و طبعا" فکشم یه وری بود،گیس منو به عنوان خلافکار گرفت.

همون روز منو برد تو اتاق بهداشت و همه جا رو تاریک کرد و یه چراغ مطالعه تو صورتم روشن کرد و با همون فک یه وری و مقنعه کرپ ژرژت سورمه ای که رو سرش تاب می خورد،گفت:تو چرا این کتابای عاشقانه رو می خونی؟ منم پررو پررو گفتم: کی؟من؟مال من نیست که!!مال اٌری ه!(اٌری برادرزاده خودش بود و منو لو داده بود) خون از چشاش بیرون پرید:همه می گن مال توئه! خلاصه از اون اصرار و از من انکار!اون کتابو از من گرفتن و هیچ وقت هم پسش ندادن!اما من لج کردم و رفتم یکی دیگه خریدم و تازه بازگشت به خوشبختی رو هم روش گذاشتم.این جرقه ای بود که من سری رمانهای این نویسنده رو بخرم و بخونم...و نوجوونیم رو خاطره انگیز کنم...

نمی دونم پنجره چندمین رمان این نویسنده س اما اون موقه ها سرش دعوا بود تو دبیرستان ما! چون هم گرون و نایاب بود و هم قهرمان داستان یه دختر چشم عسلی دبیرستانی بود که با دبیر سی ساله ش رو هم ریخته بود!دخترحاجی الماس معروف به زوزو رفت این کتابو با قرض و قوله و آی من بمیرم و آی تو بمیری خرید... وقتی که خرید همه مخشو تراشیدیم که این کتابو بگیریم ازش!اما لامصب مگه می داد؟جاش باج می گرفت ازمون!طوری شده بود که هر روز اون که واسه زنگ تفریح کوفتم نمی آورد،یه ساندویچ با نوشابه دسش بود و نٌشخوار می کرد!آخر سال،امتحانای خرداد که شد هیچی از کتابه نمونده بود!و زٌوزٌو جنازه بی پر و پوش کتابشو برد خونه!آخه هرکی یه تیکه شو کنده بود!من که واسه اجاره یه هفته ای این کتاب،جزوه هندسه مثلثاتمو به باد داده بودم،جلد روشو کندم واسه یادگاری!اون موقع جلدش مثل این عکس پایینی آخر نبود...چشمای براق و عسلی یه دختر تو پنجره بود که رو به حیاط یه دبیرستان باز می شد و یه استاد خوشتیپ هم  از بالای پنجره آویزون شده بود و حیاطو نگاه می کرد!!یعنی دقیقن این!!


هفته پیش که داشتم کتابامو بسته بندی می کردم،جلدش لای کتاب تس بود!بعد یادم افتاد که من این کتابو سه بار خوندم! تو کل پاییز و زمستون...یه بار تو زنگای ورزش و پرورشی درب داغون که معلم نداشتیم...یه بار زیر پتو با چراغ قوه! یه بار تو شبای برفی زیر پتو با شمع!(خدا رحم کرد که اونجا رو به آتیش نکشیدم من!!)آخ که چه حالی می داد..چه لذتی می بردم من از یادآوری خاطرات لج و لجبازی دو نفر آدم قد و مغرور...خاطراتی که با عطر کاغذ و رویاهای نوجوونی شکل گرفت و باز هم رفت جز خاطرات بید زده عطربرنج..

این نبودااااااااااااا!

دقیقن این جلد کتاب بود! می بینین چقدر قدیمیه!! تمام گوشه هاش خورده شده...این همونیه که از دختر حاجی الماس کش رفتم!شدیدا" زیر خاکیه!جیزه! دس نزن بچه!

                                

نظرات 46 + ارسال نظر
آلما یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 09:45

چه تصادف جالبی
منم تو گود ریدزم پنجشنبه این کتابو اوردم جزو لیست کتابای خونده شدم
البته من فقط فکر کنم این کتابو از فهیمه رحیمی خوندم. منم با یه بدبختی ای این کتابو خوندم که خدا میدونه. فقط هم به درد بچه مدرسه ایا میخورد

جدی؟به نظر من فهیمه رحیمی اون موقه ها نسبت به زمان خودش سوژه هاش جدید بود و مثل خیلی از نویسنده های جدید الان درپیتی نبود!کلن قلمش قویه و من نثر روونشو دوست دارم! به نظ من در نوع خودش عالی بوده...

دخملی یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 10:03

نیکا یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 10:54 http://man-you-who.blogfa.com/

این کتابه که گفتی الانم تو بازار هست برم بخرم؟

آره! پره!فقط زیاد به درد ماها نمی خوره...مال تینیجراست البته تینجرهای اون موقه! نه الان!

بهاره یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 11:42

دوستم نظرم رو برات گذاشتم ولی نمیدونم چه کلمه ای توش فیلتر بود برا همین فرستادمش به صندوق پستی بلاگت

وای ممو...من عاشق پنجره بودم... اتفاقا این اولین کتابی بود که هم از فهیمه رحیمی خوندم و هم کلا اولین کتاب عاشقانه ای بود من باهاش آشنا شدم... من عاشق این عکس روی جلدشم... زمون ما انتشاراتیا متناسب با مضمون داستان طراحی می کردند و برای همین من همیشه قیافه ی قهرمانهای داستان را همونجوری تصور می کردم که روی جلد کشیده بودند؛ مثل حالا نبود که بدون هیچ زحمتی عکس کیت وینسلت را بردارند بذارند روی جلد
دوست جون یه بارم منو گرفتند تو دبیرستان... ناظممون یهو اومد تو کلاس و گفت کیفا رو میز... منم از ترسم کتابم و انداختم زیر شوفاژ ولی هم کلاسیام لوم دادند و مجبور شدم فرداش مامانم رو ببرم مدرسه تا کتابم و پس بگیرم...
این بید نظرت دوستم!!

نانازی بانو و آقا خرسی یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 13:11 http://www.nabat.blogfa.com

دقیقن دوره راهنمایی منم یه کتاب خوندم از فهیمه رحیمی به اسم بی سرپرستان. یعنی اشک بود که مثل سیل پاکستان از سر و روی ما جاری شد. هنوز یادمه

زخم خوردگان یا بی سرپرستان؟؟
نانازی دل نازک من...

فیروزه یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 13:13 http://2nimeyeroya.blogsky.com

انگار از زبون من نوشتی ممو ...
منم همه کتاباش رو یکی بعد از دیگری خریدم و الان همه شون رو دارم ... نگه داشتم برا دخترم اینقدر هم چسب زدم به جلد کتاب که صفحه هاش زرد شده تازه یه مدت جلدشون کردم که خراب نشن و سالم بمونه ...
من اولین کتابی که خوندم بازگشت به خوشبختی بود ...

الهی! مثل اینکه اونوقتا خیلی بازارش داغ بوده ها!

بانو یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 14:09

من هنوز کتابش رو دارم.. همین قدیمیش رو.. همین کلاس درس و آقای معلم رو..
منم دوستش داشتم....
منم شاید 2-3 باری خوندم... بعضی تیکه هاش هم خوشم می اومد بازم می خوندم...
خوره بودم...
من هیچی از فهیمه رحیمی نمی دونم... خوب یه کم هم از این خانوم می گفتی...
اون زمان من بیشتر کتابهای همین رحیمی رو می خوندم..

آخی...مثل خود خودم...بانوی جنگلو می گی؟؟
سرچ کنی اسمشو می آد! بیوگرافیشو زدن تو ویکی پیدیا...

بانو یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 14:12

من هنوز کتابش رو دارم.. همین قدیمیش رو.. همین کلاس درس و آقای معلم رو..
منم دوستش داشتم....
منم شاید 2-3 باری خوندم... بعضی تیکه هاش هم خوشم می اومد بازم می خوندم...
خوره بودم...
من هیچی از فهیمه رحیمی نمی دونم... خوب یه کم هم از این خانوم می گفتی...
اون زمان من بیشتر کتابهای همین رحیمی رو می خوندم..

هلیا یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 14:20

وای ممو امروز دیگه کاملا تو دوران دبیرستانم . چقدر اینو دوست داشتم البته من راهنمایی بودم خوندم . خیلی دوستش داشتم تا مدتها خودمو اون دختره تصور میکردم(حالا معلم مرد نداشتیم ها)یکی هم بود که تو جنگل و . بود مال فهیمه رحیمی یادم نمیاد اسمش چی بودمن همه رو تو سرویس یواشکی میخوندم

وایی! سرویس!! راست می گی...روزای غم دار و طلایی پاییزی تو سرویس...

هلیا یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 14:22

می دونی الان که فکر میکنم میبنم چقدر اون موقع ها مارو از مفهوم عشق دور میکردن کتاب عشقی نخونید فیلم عاشقانه نبینید(حالا همه هم یواشکی می دیدیم ها)با جنس مذکر حرف نزنید همو نبینید اخه چرا در صورتیکه قشنگ ترین روزها و خاطرات ما همونها بود چرا عشق تو مملکت ما تابوئه؟

آره...ما ها خیلی بسته تر از الان بودیم...

پیتی یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 14:38

منم با همین طرح جلد خوندمش.. از دختر همسایمون گرفته بودمش..
آروم آروم می خوندمش که تموم نشه!
چقدر خز بودیم همگی!

نه بابا!! خز چیه؟؟ربطی به خز بودن نداره...هر دوره ای حسهای خودشو داره....دلیل نمی شه که خز باشه...

مستانه یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 15:40 http://baadbaadak.com

من ولی هیچ وقت هیچی ازش نخوندم و تقصیر بقیه بود که می گفتن چرت و پرته و نمی ذاشتن بخونم

چه جلد بامزه ای داشته. خوب شد نگهش داشتی و یه همچین روزی به دردت خورد

نه عزیزم...زیاد هم چرت و پرت نبود! در اون زمان و نوع خودش جدید و تاثیرگذار بود...ممکنه حالا کمتر عامه پسند باشه و به نظر چرت بیاد...

دخملی یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 15:54

یه زمانی بازار کتاب هاش خیلی داغ بود ! من عاشق این کتاب بودم ...

غزل یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 16:02

عجب دورانی داشتیم

وای ما کاست نوار میبردم مدرسه مجبور بودم بلوز جیب دار بپوشم ناظممون نفهمه اونم چه کاستهایی بک استریت بویز مایکل

نوار کاست...آره! آره!!!

دزی یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 16:15

نمی دونم چرا ولی من همیشه فکر میکردم خیلی نویسنده بی مزه ایه و دوسش نداشتم
یکی دو تا از کتاباشم همون دوران دبیرستان خوندم

نه! خوش فکر بود به نظر من!!

سانی یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 16:42 http://khatesevom.blogsky.com/


یادمه اون موقع با چه مرارتها و رشادتها کتاباشو تهیه میکردیم و میخوندیم
هنوز جنازه قیمه قیمه شده بعضیهاشو دارم
یعنی نون شبم قطع میشد ف ه ی م ه رحیمیم قطع نمیشد
ولی الان اصلا اون سبکی دوست نمی دارم
به قول تو مال تینجرهای همون زمان بود
البته عزیزم تورو نمیدونم ولی من که هنوزم تینیجرم

بابا تینیجر...!!

یک عدد سارا یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 17:05 http://sarasadr.blogfa.com/

من رمان خون خوبی نبودم
اصلا اما جلد این کتابه اشنا بود

آخی..

وفا یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 18:00 http://besttday.persianblog.ir

[:S007:] یادش بخیر اون موقع ها که راهنمایی بودم فکر می کردم چقدر بزرگ شدم یک روزه یک کتاب می خوندم و خودمو جای قهرمانای اصلی کتاب می گذاشتم ای کاش الان هم حس خوندم کتاب ها رو داشتم حتی رمان های ساده ایرانی

وای...آره...من که همون دختره بودم....

ترلان یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 21:20 http://www.tarlancafe.persianblog.ir

آخ منو بردی به ۱۶-۱۷ سال پیش... اولین کتابی که از فهیمه رحیمی خودنم! می دیدمش دست بقیه که سر و دست میشکوندن واسه خوندنش .... اونم چی؟ سر کلاس ریاضی!!! فکرشو بکن! منم از اون بچه خرخونای مثبت!! خوشم نمیومد... فکر می کردم فقط دخترای درس نخون بد حجاب این کتاب رو می خونن!! یه چند وقت بعد یکی به من پیشنهاد داد و منم با اکراه شروع کردم به خوندن و وقتی خوندم.... دیگه خودت می تونی تصور کنی حال من ۱۴-۱۵ ساله رو!!! یه بار خوندم ولی حداقل تا چند سال با رویاش زندگی کردم....
عکس روش رو خیلی دوس داشتم ولی همیشه ناراحت بودم از این که چرا چشمای این دختر یه کم کشیده اس؟!! از این حالتش خوشم نمیومد....
بعد هم کتابهای دیگه رو خوندم.... شاید ۸۰-۹۰ درصد کتابهای فهیمه رحیمی رو خوندم. یکی از دوستام هر سری خواهرش میرفت ایران این کتاب ها رو می خرید و واسش میاورد و اونم با بخشندگی کامل به ما میداد!
بعدش دیگه کتابی نخوندم که همون حس و حال رو بهم بده.... نمی دونم قلم نویسنده های دیگه ضعیفه یا من دیگه پیر شدم و حس و حال نوجوانی رو ندارم یا هر دو!!!
و باهات کاملاْ موافقم... این کتابها مال دخترای تینیجره اونم تینیجرای زمان ما!!! وگرنه فکر نکنم دخترای این دوره زمونه با این کتابا حال کنن!
مرسی که نوستالژی اون سالها رو برام زنده کردی...

آره! منم چشمای کشیده شو دوست نداشتم!! تو ذوق می زد یه کم!آخه تو کتابش چشمای دختره درشت و تیله ای بود...
اینارم خوندم:
سالهایی که بی تو گذشت
زخم خوردگان تقدیر
اتوبوس
ابلیس کوچک
بانوی جنگل
تاوان عشق
همیشه با تو
وخیلی های دیگه! البته موقعی که سال اول دبیرستان بودم...

زهرا دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 01:20 http://write.blogsky.com/

ما هم زمان راهنمایی همین بساط کناب کشونو داشتیم و حتی قهر هم میکردیم سر کتابا...اون ناظما هم که کلن همشون عین همند!
ولی ممو جون فکرکنم تو اگه نویسنده میشدی من یکی که کتابانو رو هوا میزدم!
قلمت خیلی خوبه بخدا!
میدوستمت عزیزم

قربون تو عزیزم...ایشالا اونم جز پروژه هامه...

sonia دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 03:31 http://www.manohamsafarezendegim.persianblog.ir

yadesh bekheir,manam az avalin ketabayi bood ke khoondam,daghighan yadame sevome rahnamaii boodam ke khondamesh,manam bishtar to madrese mikhondam

سایه دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 10:47 http://didarema.persianblog.ir

ممو میدونی من عاشق لوبیا پلوام ؟ آخه صبحی این عکسا چیه ؟

ریحان دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 10:52 http://rehii.blogfa.com/

این کتاب رو منم یواشکی تو مدرسه میخوندم ولی جالب اینجاست که معلممون فهمید و داد به ناظم و هیچوقت هم رنگش رو ندیدم
راستی کتاب پیمان رو خونده بودی می دونی نویسندش کی بود ؟

پیمان خارجی بود!‌نویسنده ش دانیل استیله!

ندا دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 10:55 http://hakardan.blogfa.com

وای خدا چقد من رو یاد اون روزا انداختی....یهو رفتم اون موقع ها!!!

سرور دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 11:14

من این کتاب را نخوندم یعنی از فهیمه رحیمی هیچی نخوندم زمان نوجوونی ما زمان کتاب های ماکسم گورکی بود و دن آرام
اما از دوران دبیرستان یک خاطره دارم که کمی شبیه کلیات داستان پنجره است.
یک دبیر ریاضی داشتیم مهندس برق بود خوش تیپ و خوش هیکل همه عاشقش بودند انقدر بد اخلاق و جدی بود هیچکس جرئت نداشت بهش نزدیک بشه
یک همکلاسی زشت داشتیم بدتر از من عینک ته استکانی میزد موهای کوتاه وزوزی داشت عین سیم ظرفشویی .هیکل گنده و بدقواره خلاصه عین مردا بود.
این خانم رفت و با کمال شجاعت عشقش رابیان کرد و از دبیر محترم خواستگاری کرد .فکر می کنید چی شد؟ خوب ازدواج کردند به همین سادگی
انگار دبیره بدجور کمبود محبت داشت

چه ماجرای جالبییییییییییییییییییییییی!

هندونه(آیدا) دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 11:56 http://www.water-melon.blogfa.com

گوگولی....

بانو دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 13:15

واییییییییییییی دختر چه ته چینی ..
چقدر خوشگل شده...

گوش مروارید دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 13:57

خدا قوت ممو سرآشپز
وسوسه شدم برم بپزونمش

دزی دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 14:11

نمیگی از این غذاهای خوچمزه میذاری مردم هوس میکنن
گناه میکنی
فکر کنم همه دلشون خواسته ها خانم کدبانو

جودی آبوت دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 14:13 http://sudi-s.blogsky.com

وای خدا چه جوجه بودیما ! منم اینا رو خوندم همه رو

خانومی دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 14:20 http://khanoomi.blogsky.com/

یادمه اون موقع ها همه بزرگترا از فهیمه رحیمی و یکی دیگه بود اسمش یادم نمیاد خوششون نمیومد و میگفتن رمانهای جلف مینویسه!!
منم عشق رمان بودم

بیچاره! کجاش جلف بود؟؟

فرهاد دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 15:47 http://sayehayesepid.blogfa.com/

تو اون زمانا همیشه نظر شخصی خودم نسبت به این رمان ها این بود که اینا رو دخترا می خونند و با خوندنش رویاهای خودشون رو قاب بندی می کنند و همیشه یه همزاد پنداری عجیب بود بین این رمانها و تفکرات دخترانه اون زمان، و تقصیر اونا نبود ، فرصت کمی بود برای تجربه عشق اونهم اینقدر ایزوله(فکر می کنم الان که اصلا همچین فرصتایی برای اون عشق ها نیست) ولی خودم شخصا از رمانهای فهیمه رحیمی خوشم نمی یومد ولی حالا که گذشته نگاه می کنم می بینم خیلی چیزا یی که حتی ازش خوشت هم نمی یومد حالا نوستالژی داره و قشنگه

همون حس نوستالژی مهمه...

.ساینا!.. دوشنبه 22 شهریور 1389 ساعت 21:16 http://www.s15s.persianblog.ir

فکر کنم اولین کتابی بود خوندم برعکس تمام کتابهای رحیمی عالیه...

و میشه روش حساب کرد..البته جلد دومش خیلی بد شد...

فکر کنم به اسم ماندانا بود..اصلا قشنگ زندگی مینا و کاوه قدسی رو نشون نداده...ولی پنجره محشر بود...
چندتا کتاب دیگه ازش خوندم..اما دوره کتابهاش تموم شده...

ولی بازم از مودب پور و ماندا معینی بهتره!.

آره از اونا خیلی بهتره...

آرمینا سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 08:48

سلام ممو جان
فکر کنم قبلا هم بهت گفتم عکس عروس و داماد در اون قاب کلاسیک خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییی خیلی خیلی نوستالژیکه از نظر من. قبل از خوندن مطالبت کلییییی به این عکس نگاه می کنم اول
این کتاب رو هم خوندم از فهیمه رحیمی به اضافه چند تای دیگه برام جالبه که اون زمانا چقدر شرایط یکی بود. حتی حسها راجع به کتاب !!!

اون عکس من و ابوئه آرمینا جان!اون موقه آدما اینقدر پیچیده نشده بودن!

فندق 70 کیلویی سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 10:08

سلام. من نتونستم بخونمت. یک جوریمیاد! با چی باز کنم؟

چرا جیگر؟؟با گوگل ریدر هم می تونی بخونیا!

ترلان سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 10:56 http://www.tarlancafe.persianblog.ir

الان که اسمشون رو گفتی یادم اومد! من عاشق تاوان عشق و بانوی جنگل بودم! ولی از زخم خوردگان تقدیر خوشم نمیومد... خیلی ناراحت کننده بود!
فکر کنم بقیه اونایی که نوشتی همشون رو خوندم!
یه رمان دیگه ای هم که خوندم و بدجوری باهاش همذات پنداری می کردم کتاب عشق و زندگی اثر دانیل استیل بود. من بعدها تحت تاثیر تبلیغات پیمان رو هم خوندم ولی به اندازه عشق و زندگی خوشم نیومد! راستی دیدم به تس هم اشاره کردی.... هم اون وقتا خوندم هم آخرین باری که اومدم ایران یه جلد از این کتاب رو خریدم و دوباره خوندم!

پس مثل خود منی...سلیقه هامون یکیه عزیزم...دقیقن من اون دو تا رو دوست داشتم!و تس...عالیترین داستانی بود که خونده بودم!دوست داشتی برو تو پستای اردیبهشتم،باغ کتاب رو باز کن ! اونجا اونایی رو که خوندم معرفی کردم!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 12:03

کودکیهای من است عطر برنج ...همه رویای من است این گوشه دنج... گر آمدی و من نبودم روزی... باشد که یادگاری بشود عطر برنج...
چون این شکلیه ! با چی درستش کنم. انکودینگ هم کردم. نشدم!
کل بلاگت اینطوریه. بجز لینکاش!

افسانه سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 16:37 http://nemigooyamha.blogfa.com/

دبیرش بیست و هشت سالش بود، من یادمه!

دقیقن! آفرین!

پریسا ادیسه سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 16:48 http://www.parisaodiseh.persianblog.ir

ممویی جونم قربونت برم. مرسی از اینکه بهم سر زدی و برام کامنت مهربون گذاشتی و کلی دلمو شاد کردی.

قابل تورو نداشت عزیزم...

کوسه جنوب چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 00:05 http://kossejonoob.blogfa.com

سلام

افسون شده چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 04:22

بازم غذاهای خوچمزه اخه چقده هنرمندی

گیتی چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 08:49

آخ یادش به خیر... حالا تو جرات داشتی تو مدرسه می خوندی... من که از همون زیر لحاف و اینا استفاده می کردم... همه شم طپش قلب داشتم و گوشام تیز بود که تا صدای پای مامانم و داداشام اومد کتابو پرت کنم تو فاصله بین تخت و دیوار... آی مصیبت می کشیدم واسه درآوردنشون... یه خط کش بلند داشتم مخصوص این کار...البته خط کشو بعدا خریدم... یعد از یکی دو بار که دستم کبود شد لای تخت و دیوار.

الهی من قربون دستت برم...وای! چه حس شیرین و دلهره آوری...

ناز چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 22:09 http://ketabkhooneman.blogfa.com

چه نوستالژیک

ونوسی جمعه 26 شهریور 1389 ساعت 14:09

هی یادش بخیر اون موقع ها چه حالی میکردیم با فهیمه
سر کوچه ما یه نوشت افزار و کتابفروشی بود کتاب امانت میداد
۱/۴ پول کتابو میگرفت من انقد این کتابا رو خوندم که همشو قاطی کردم الان یکیشم یادم نمیاد ولی سوزناک تر از همش سوخته دل بود از احمد محققی
آی من گریه کردم آی من گریه کردم اون موقع منم ۱۲/۱۳ سالم بود منم مثه تو تحت پیگرد قضایی قرار گرفتم البته از طریق مامان و دخی خالم!!!
نیلوفر هم خوب بود از همین نویسنده!

من سر ؛امشب اشکی می ریزد ؛ عر زدم حسابی!

گلابتون شنبه 27 شهریور 1389 ساعت 01:42

کتابی که من خوندم هم فکر کنم همین قدیمیه بود ...... ولی اونی که بعدا خریدم یه ورژن از این عکس جدیدی که گذاشتی قدیمی تر بود . یه پنجره با تصویر محو یه دختر .... و کاوه که داره نامه میخونه !
اگه ماندانا که مثلا ادامه پنجره اس رو نخوندی ... نخون ! اصلا جالب نبود . از فهمیه رحیمی بعید بود !

چی بگم والا!‌جو فهیمه رحمی اون موقه ها موج می زد!‌الان دیگه از اولش می شه تا تهشو خوند!

آنه چهارشنبه 15 تیر 1390 ساعت 11:47 http://anee.blogfa.com

وای نه فهیمه رحیمی . فهیمه رحیمی را نرسد به شما! من دو کتاب چه میدونم یه اتوبوس ویه جنگل و شمال ودختر و از این چیزا یادمه دختر فقیر وندار و بیچاره و فضاهای بسیار رویائی و این چیزا . من که دوتا سه تا از ش کتاب خوندم گذاشتم تا ته عمرم عمرا نه خودم بخونم به بزارم بچه ام بخونه .
با احترام مجدد به ممو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.