عطــــــــــــربرنــــــــــــج
عطــــــــــــربرنــــــــــــج

عطــــــــــــربرنــــــــــــج

بیش فعال خان!

یه پسر تو فامیل داشتیم که یکی دو ساال از ما کوچیکتر بود و بسیار بسیار بیش فعال بود!موهای بوری داشت و چشاش به قول دونه زرد رنگ بود...یعنی اینقدر روشن بود که به زردی می زد!کلن ما دخترا ازین خیلی بدمون می اومد...چون وحشی بود و خیلی اذیت می کرد...

هر دفعه هم می رفتیم مسافرت،این و خونواده ش رو باربند یا تو صندوق عقبم که شده،سوار می شدن و با ما و فامیلای دیگه می اومدن!!

جریان آلاکلنگ یادتونه؟مسبب کتک خوردن من اون بید!از بس که اون پسرا رو انگولک کرده بود!

هروخ می خواستیم کارت بازی کنیم،می پرید وسط، کارتامونو پاره پوره می کرد...می خواستیم بریم لب دریا ،باهامون می اومد و شن و صدف می ریخت تو حلقمون! می رفتیم جنگل،چوب ور می داش،یه جای دیگه مون می کرد! می خواستیم ناهار بخوریم،پاش تو آبگوشت و کباب وسط سفره بود...می خواستیم کپه مرگمونو بزاریم،می اومد وسط ماها، بالش می ذاشت و مث خرس خروناس می کشید...منچ بازی می کردیم،مهره هامونو بر می داشت و می نداخت تو چاه توالت!!کفشدوزک جمع می کردیم،همه رو لگد می کرد بی تربیت! لامصب هیش کی به گرد پاش نمی رسید و حریفش نمی شد!

یه بار یکی از دخترا اینقده دنبالش کرد تا تو جنگل منگلا و گم و گور شد!!معلوم نبود اون یه وجب بچه به چه جوری اونجاها رو بلد شده بود یه روزه؟

یه دفه تو همین مسافرت ما دخترا ریختیم سرشو و از لجمون مث سگ زدیمش اما به جای اینکه گریه کنه،قهقهه می زد!همچین انگار که داری ماساژش می دی!پوستش کلفت شده بود...شده بود عین کرگدن!شده بود سا*وا*ک صهیونیست!!!

یه چیز دیگه که خیلی لجمونو در می آورد،این رگ گردنش بود که موقه حرف زدن و خندیدن،برجسته می شد!!

خلاصه روز آخر مسافرت که ما از دست این بیش فعال خان،به تنگ اومده بودیم و می خواستیم تو یه فرصت مناسب،حالشو تو شیشه کنیم اساسی،ایشون بعد جمع کردن وسایل،پرید تو ماشین باباش و شورو کرد با در ماشین بازی کردن! چن ثانیه بعد،یه دفه صدای یه نعره جانانه اومد،نگاه کردیم ،دیدیم،بعله! ایشون انگشت شصت پای خودشونو گذاشتن لای درب آهنی ماشین!

بدتون نیاد! خون بود که فواره می زد از پای آقا! هرچی بانداژ می پیچیدن دورش و با دست جلوی خونو می گرفتن،بند نمی اومد که!!ملت ریخته بودن رو سرش و فک می کردن زخم شمشیر خورده که البته از زخم شمشیرم کمتر نبود! خلاصه با باروبندیل تا درمونگاه رفتیم!! و ناخون پای مبارک به ملکوت اعلی پیوست و کشیده شد و بماندکه نعره هایی می زد در حد دایناسورای گوشت خوار عهد مزوزوئیک که ما گوشامونو گرفته بودیم تو کوچه بغلی!!

یه 6 تا آمپول کردن تو کتشو و آروم که شد،ما دخترا همه زدیم زیر خنده!

آی دلمون خنک شد...آی خنک شدیم...انگار پریده بودیم تو آب یخ! از بس که تو مسافرت ما رو اندازه آسفالت خیابون،کوبونده بود!!

نیم ساعت بعد باباش رو دست آوردش بیرون،با همون رنگ و روی سفید مث گچ دیفال و شصت داغون شده اندازه لنگه کفش،تا مارو دید،زبونشو از حلقش تا ته آورد بیرون و چشاشو واسه مون چپ کرد!همچین که خنده رو لب ما خشکید!

دیگه از اون روز،واسه مسافرتای دیگه،پیچوندیمشون!!

این آقای بیش فعال مصیبت،الان ازدواج کرده!! فک کن!ازدواج!!یکی بیاد به من توضیح بده ازدواج با این جانور 2 پای هایپر اکتیو یعنی چی؟                                                           

                                                                                            

نظرات 27 + ارسال نظر
نازلی شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 10:59 http://darentezarmojeze.blogsky.com/

سلام دوست قشنگم.
خوبی؟ فکر میکنم این جور آدمها وقتی که بزرگ میشن خیلی آروم میشن.
البته ایشون رو نمیدونم.
نوشته ات رو دوست داشتم.
مراقب خودت باش.

شاید آروم شده باشه...

سایه شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 11:04 http://didarema.persianblog.ir

خوب چندتا حالت داره : یا خانومشو الان دور از جون دفن کرده زیر خاک یا خانومشم یکی بدتر از خودشه و داره تاوان کاراشو پس میده

چی بگم والا؟؟

نیکا شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 11:08 http://man-you-who.blogfa.com/

خوب فکر کنم بیش فعالی تا یه سن خاصیه! بعدش خوب میشه.. حتما خوب شده دیگه
ولی این بچه های بیش فعال خیلی مصیبتن اعصاب آدمو خورد می کنن

وای آره!

بانوی حروفچین شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 11:35 http://typesetlife.persianblog.ir

... مطمئن باش برای خانومش مثل موشه..
بچه اش چی می شههههههههههههه ...

بچه شون دایناسوره...

هلیا شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 11:48

بیچاره خانمش شاید اونم بیش فعالی داشته و بههم میان

اونی که ما دیدیم آروم بود طفلی...

دخملی شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 14:03

مطئن باش که با خانومش عینه موش میشه !‌مطمئنا جرات این کارها رو نداره !

خدا کنه!

افسون شده شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 14:14

هاهاهاها............
خیلی باحال بود خیلی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی
منم دلم خنک شد واللا ما هم ازین جونورا داشتیم تو فامیلمون
ولی عب نداره ایشالا بچه ش تلافی همه رو سرش در میاره

ایشالا! ازش نمی گذرم به خدا!!

گوش مروارید شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 14:48

وووووووووی ممو دلم برات تنگ شده بییییییییییییید
همه پستاتو یکجا خوندم......
این آخری خیلی باحال بید...بیش فعال خان
پستای این مدلی رو که می خونم میرم به اون زمونا وشیطنتای اون وقتا....
میگم ممو یه کتاب بنویس از خاطرات بچگیت به جان خودم خیلی باحال تعریف می کنی...من قبلا یه کتابای این مدلی خوندم ...فکرکنم از جلال آل احمد
حالا تو هم یه کتاب این مدلی بنویس از ممو آل لسان بعدش ما همه جا پزمیدیم که این خانوم رفیق فاب ماهست واینا..........به جان خودم راست میگم بنویس

چون تونی و تو گفتی حتمن می نویسم...

نیلوفر شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 14:53 http://www.niloufar700.persianblog.ir

وایی حالا اگه بری ببینی با زنش عین پرنسس هایی که از بالای برج ۹۰ طبقه آوردن رفتار میکنه. به خدا من ۲ تا از اینا در دوران طفولیتم داشتم. الان همچین جنتلمن هایی شدن که بیا و ببین

ما که اینطوریشو ندیدم نیلو جان!

صبا شنبه 9 مرداد 1389 ساعت 21:01 http://zanuneh.parsiblog.com

جالبه ندیده بودم

چیو؟این آدم وحشیه رو؟

نسیم یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 00:33 http://amarin.blogfa.com

میتونم دقیقا تصور کنم این بچه چه شکلیه. اما تصور ازدواجش رو اصلا. چون نمونه هایی که ما داریم هنوز در سنین خردسالی هستن. خدا هیچ رقمه نصیب نکنه

الهی آمین نسیم جون...

بهار مامان پرنیان یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 03:32 http://776060.blogfa.com

سلام .دو سه هفته ای میشه که از طریق وب بانو جون باهات آشنا شدم.آرشیو کاملتون رو خوندم وکلی لذت بردم .ممنون از تعریف های قشنگت.به منم سر بزن خوشحال میشم.تو پست جدیدم یه کوچولو اسمت رو آواردم.خوشحال میشم نظرت رو بگی

مرسی عزیزم...حتمن سر می زنم...ممنونم...لطف داری...

لیندا یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 09:19

سلام ممویی خوبی ؟ خوب الان که بیچاره بیش فعال نیست . هست ؟الانم لج درآره ؟

چه عجب ازین ورا!! خیلی بی معرفت شدین!

نانازیبانو و آقا خرسی یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 10:04 http://www.nabat.blogfa.com

الان ایشالا آروم شده وگرنه وای به حال همسرش

گوش مروارید یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 10:40

ممو یی از من که شاکی نیستی؟
تولد کی بیده بیده جیگر؟

دوست ابو!!

بهاره یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 10:48 http://rouzmaregiha.blogsky.com

عجب تخم س... بوده این بچههکلی حرصم گرفت از دستش... خدا منو ببخشه ولی دلم خیلی خنک شد اون بلا سرش اومد
میگم دوست جون هنوزم که بزرگ شده هایپره مگه؟
خدا به زن و بچه اش رحم کنه واقعا
اون عکسای خومشزه چیه گذاشتی... دلم آب شد که

گوش مروارید یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 11:22

یعنی از من شاکی هستی؟

چرا باید از تو شاکی باشم آخه دوسم!! به خودت نگیر! همینجوری یه چیزی گفتم!!

سایه یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 11:27 http://didarema.persianblog.ir

واااای دلم ضعف رفت گشنم شد . اخ این چه عکسیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گیتی یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 13:06

تو که هیشی نمی خوری که دوست جوننن... همه اش رژیمی

وا!اونروز این همه خوردم خونه تون!!!ته اون میزو من دراوردم!

ساناز یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 13:39

ممو بانو نمیدونم چیرا هر وقت وبلاگتو میخونم گشنم میشه تو میدونی؟
الانم که بدجور هوس الویه کردم حالا بیا و درستش کن
اون بچهه که گفتی و اغلب فامیلا یه نمونشو دارن از یه بیماری رنج میبره و دوبرابر دیگرانو رنج میده که دست خودش نیست البته قدیما کسی به این سوسول بازیها که بچه کوچیکشو ببره روانپزشک و اینا اعتقادی نداشته ولی این روزا این کارو میکنن البته بماند که اون روانپزشک بیچاره چه دهنی ازش سرویس میشه
به هر حال به خاطر فرونشاندن کنجکاوی همگان مموجون یه تحقیق کن ببین واقعا واسه زنش موش شده؟

آواز یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 13:50 http://www.radepayezendegi.persianblog.ir

چرا نمیتونم واسه پست بالاتون کامنت بزارم و بگم نکنید از اینکارا ! منظورم از ایت عکسهاست خب ! آخه تو خونه ما غذا به سختی گیر میاد دیگه چی برسه به نوع خوشمزه اش
خدا از این دوستها و تولدها نصیب کنه

پیتی یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 14:53

از دست من شاکی نباشی اعصاب مصاب ندارما!!!
من همیشه می خونمت.. اما این گودر به خدا آدمو تنبل می کنه واسه کامنت درک کن پلیز!
تازه وقتی ایمیل می زنی می فهمم که خوبی...
می دونم که خیلی بده و این حرفا ولی به خدا درگیر زندگی نشدی بدونی..

اتفاقن درگیر شده م شدید! حتی بیشتر از تو!

افسون شده یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 22:12

با اینکه همین الان شام خوردم اما با دیدن این پست جدیدت کلی گشنه م شد
مرسی سر زدی ممو جووون

سحربانو یکشنبه 10 مرداد 1389 ساعت 23:27 http://samo86.blogsky.com

:))))))))))))))) طفلی زنش:)

کلوچه خانوم دوشنبه 11 مرداد 1389 ساعت 00:55

این جور بچه هایی که مغز کل فامیلو میارن تو دهنشون وقتی بزرگ میشن تغییر میکنن انگار اصلا اون بچه شیطون قبل نبودن یه جوری که همه فک میکنن از دامن جبرئیل نازل شده!!!!!

نکه ما اصلا عروسی و تولد نمیریم دلم تولد خواست

باران و آقای صبور دوشنبه 11 مرداد 1389 ساعت 08:46 http://livingwithyou.blogfa.com

این کامنت برای پست بالاست. دارم از گرسنگی غش می کنم دختر. دست من رو هم رو اون میزه بند کن لطفا

مطبخ رویا چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 00:11 http://liliangol.blogfa.com

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.